انسان جانوری است که بیش از هر جانوری دچار درک معنادار فنا و میرایی از خویش شده است. این درک به غربت در زندهگی انجامیده و هرچه انسان به پایان زندهگی خود میرسد، بیشتر دچار غربت میشود و غم غریب او را میآزارد. بیآنکه بیندیشیم غربت چیست، اما با گذشت زندهگی و رسیدن به میانهسالی و پیری همه غربتاندیش میشویم و میدانیم زندهگی چیزی غیر از غربت و سفری غریب نبوده است.
من اگرچه هنوز نسبتاً جوانم، اما حقیقت این بوده که همیشه غربتاندیش بودهام. پیش از آنکه به میانهسالی و پیری برسم، درگیر غربت زندهگی شدهام و این غربت مرا دچار نگرانیهای اگزیستانسیال و هستیشناسانه درباره زندهگی کرده است. نگرانیهایی که همیشه رو به سوی مرگ دارند و زندهگی را در روبهرویی با مرگ معنادار میکنند. با آنکه داشتن نگرانیهای ژرف اگزیستانسیال و وجودی بردباری میخواهد، اما من بهعنوان دازاین این نگرانیها را دوست دارم؛ زیرا زندهگی تا لذتی سرخوشانه و سرمستانه باشد، لذتی منفعل و خونسردانه است. این لذت، لذت اپیکوری است.
لذت اپیکوری، لذت به تعبیر معمول نیست، رنج-لذت است. خود را در شادمانی، ناله، مستی، زاری و شکایت نشان نمیدهد. شادمانی و ناله برای چه؟ شکایت برای کِی؟ آنچه مهم است، درک ماهیت رنج-لذت اپیکوری است؛ زیرا این رنجـلذت، انفعالی و درونی است. این انفعال بهطور مشخص رنج یا لذت نیست، بلکه وضعیتی است بزرگمنشانه در برابر درک نیستی خویشتن و جهان. واقعیت نیستیپذیر و مغاکگون زندهگی و جهان را میبینی، سراسیمه نمیشوی، افسانه نمیبافی و به سوی خدایان دست نمییازی، با آرامش و خونسردی، پذیرای سرنوشت نیستیپذیر خود میمانی و میخواهی نیستی را در درون خود احساس کنی و از آن دچار رنجـلذت شوی. این رنجـلذت فعال نیست، منفعل و پذیرنده است.
معنای عشق، هنر، زندهگی، سکس، فلسفه و ادبیات از سرنوشت و جان، تن و بدن نیستیپذیر و لذت منفعل میآید. اگر انسان به درک میرایی از خویشتن و از زندهگی نمیرسید، عشق، هنر، ادبیات و… در کار نبود. درک میرایی و فنا معنای عشق، هنر، ادبیات و… در زندهگی است. در حقیقت عشق، هنر، ادبیات و… چهره فانی و میرای انسان است.
انسان بنا بر دو فاصله و جدایی دچار غربت میشود: گذشت زندهگی و دوری از زادگاه. گذشت زندهگی، تجربهای همهگانی است که در زندهگی هر فردی رخ میدهد. همه از کودکی، نوجوانی و جوانی خود فاصله میگیریم و نسبت به گذشته زندهگی خود دچار حسرت (نوستالژیا) و غربت میشویم. این غربت نخستین بار پس از جدایی کودک از آغوش مادر، شکل میگیرد.
آغوش مادر در حقیقت همان ایده غربت دوری از بهشت نخستین و پرتاب انسان در زمین است. بنا بر دریافت روانکاوی لکان کودک در آغاز خود را از آغوش مادر و جهان جدا نمیداند و در وحدت با مادر یا مادرجهان زندهگی میکند. همین که از آغوش مادر جدا میشود، کمکم دچار تفکیک خود با مادر و جهان میشود. این تفکیک به احساس تنهایی و واماندهگی در انسان میانجامد.
ناخودآگاه غربت «نینامه» مولانا به جدایی از آغوش مادر (بهشت نخستین) قابل ارجاع است: «بشنو این نی چون شکایت میکند/ از جداییها حکایت میکند/… هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ بازجوید روزگار وصل خویش». اما کودک همین که از اصل خود (آغوش مادرجهان) جدا میشود، به غربت تصادم میکند و در پی وصل است. بعد از این جدایی، وصل اتفاق نمیافتد. انسان مرغ مرگاندیش و دچار غربت زندهگی میشود: «طوطی نقل شکر بودیم ما/ مرغ مرگاندیش گشتیم از شما».
جدایی از آغوش مادر، جدایی هستیشناسانه است. وصلی که باید اتفاق بیفتد، نیز وصلی هستیشناسانه است؛ یعنی وحدت با مادرجهان. این وحدت، ممکن نیست. بنابراین کودک پس از جدایی از آغوش مادر، پیهم دچار جدایی و فراق میشود: جدایی از کودکی، جدایی از نوجوانی، جدایی از جوانی، جدایی از میانهسالی و… این جداییهای پیهم به غربت چندلایه هستیشناسانه و اگزیستنسیال میانجامد و زندهگی غربت (خاطره و نوستالژیا) و انسان دازاین (رونده به سوی دیوِ مرگ) میشود.
انسان که به گذشته زندهگیاش نظر میاندازد، گذشته زندهگیاش چشماندازی موهوم است که از آن دچار دوری، فاصله و جدایی هستیشناسانه شده است و آنچه از این چشمانداز برای او قابل احساس است، غیر از حسرت، نومیدی، نوستالژیا و غربت نیست. این غربت، سرنوشت هستیشناسانه و وجودی است که هر فردی با آن دچار میشود.
دوری از زادگاه نیز به غربت میانجامد. انسان چنانکه با آغوش مادر پیوند هستیشناسانه و وجودی دارد، با محیط زادگاه خود نیز پیوند هستیشناسانه و وجودی دارد. دوری از زادگاه، میتواند غربت مقطعی ایجاد کند. در صورتی که فرد به زادگاه خود برگردد، این غربت رفع میشود. اگر فرد نتواند به زادگاه خود برگردد، غربت زادگاه با غربت نمادین آغوش مادر وحدت پیدا میکند و زادگاه میتواند موجب تداعی آغوش مادر یا بهشت نخستین شود.
قصیده «کژدم غربت» ناصر خسرو، غربت دوری از زادگاه و دوستان است، اما دوری او از زادگاه و دوستان آنقدر به درازا میانجامد که ناصر خسرو در یمگان از جهان میرود. این غربت دوری از زادگاه چنان ژرفا و عمق هستیشناسانه پیدا میکند که غربت دوری از زادگاه با غربت زندهگی (غربت آغوش مادر) یگانه میشود و به غمی غریب میانجامد.
من قصیده کژدم غربت را بارها خواندهام، اما با آن درگیری معنادار پیدا نکرده بودم. چند روز پیش این قصیده را یک سال پس از اشغال کشور توسط طالبان خواندم و با آن دچار درگیری معنادار شدم. با روی کار آمدن طالبان، بسیاری از آشنایانم آواره شدهاند. شماری به اروپا و امریکا رفتهاند. در حالی که آرزوی بسیاری از افراد در کشورهای اسلامی این است که به اروپا و امریکا بروند، اما آشنایانم در امریکا و اروپا ناراحت بودند. طبعاً این ناراحتی برخاسته از غربت زادگاه و وطن است.
هنگامی کشور به دست طالبان افتاد، من خارج از کشور بودم، به کشور برنگشتم، غربت را ترجیح دادم از اینکه زیر سلطه طالب باشم و ناگزیر به تزویر و ریاکاری شوم. در این روزگار غربت و حسرت من و آشنایانم، از دل ناصر خسرو آمدم و خواستم یادداشتی درباره قصیده کژدم غربت بنویسم، اما بیشتر با رویکردی فرافکنانه و تعمیمیافته به معرفتی که ما در آن زیست هستیشناسانه داریم.
خاستگاه غربت من و آشنایانم در این روزگار، بیشتر غربت از زادگاه و وطن است؛ غربتی که ناصر خسرو درگیر آن شد و بهخوبی توانست درک غربت زادگاه و وطن را در ادبیات تا روزگار ما تداعی کند و هر غربتزدهای پس از خواندن شعرهای ناصر خسرو با او همدلی کند.
گَردِ غربت نشود شسته ز دیدار غریب
گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب
هر درختی که ز جایش به دیگر جای برند
بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب
گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی
خانهی خویش به ارچند خرابست و بیآب
مرد را بوی بهشت آید از خانهی خویش
مثلست این مثلی روشن بیپیچیش و تاب
این چند بیت مصداق و معنای غربت دوری از زادگاه و وطن است؛ اما غربت ناصر خسرو در قصیده کژدم، غربتی فراتر از غربت زادگاه میرود. اگرچه قصیده با بیتی آغاز میشود که منظور غربت زادگاه است: «آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا/ گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا// در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم/ صفرا همیبراید از اندُه به سر مرا// گویم چرا نشانهی تیر زمانه کرد/ چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا» پس از این چند بیت از غربت زادگاه به غربت زندهگی یا همان غربت ناخودآگاه بهشت نخستین (آغوش مادرجهان) با تعبیر فلسفی، کلامی و مذهبی و عرفانی، گذر میکند.
ناخودآگاه همه ما از غربت زندهگی، برخاسته از جدایی آغوش مادر است، اما این ناخودآگاه مشترک در تفسیر، تاویل، تعبیر، تعمیم و فرافکنی خودآگانه ما از غربت زندهگی تفاوت میکند و هر کسی بنا بر پیشفرضهای خود بودن در بهشت نخستین (روزگار وصل) و جدایی از بهشت نخستین (روزگار فراق) و رجعت و وحدت با آن را فرافکنی و توجیه میکند.
ناصر خسرو علت غربت خود را گیتی، این جهان و چرخ میداند؛ اما میگوید گیتی عقل ندارد، اگر عقل میداشت جای من در مقر ماه بود: «گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ/جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا// نینی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل/ این گفته بود گاه جوانی پدر مرا// دانش به از ضیاع و به از جا و مال و ملک/ این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا// با خاطر منور روشنتر از قمر/ ناید به کار هیچ مقر قمر مرا// با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر/ دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا» بنابراین از یک سو جهان عقل ندارد و از سوی دیگر نیاز نیست به چیزهای این جهان وابسته شد. وابستهگی به چیزهای جهان اسارت است: «گر من اسیر مال شوم همچو این و آن/ اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا».
ناصر خسرو از جهان و روزگار (زمانه) ناراحت است که قدر او را ندانستهاند. منظور از زمانه میتواند اهل جهان و رویدادهای روزگار شاعر باشد. تنها ناصر خسرو نیست که از جهان و زمانه شکایت میکند، اکثر شاعران و اهل فضل از جهان و زمانه شکایت کرده و به این تصورند که جهان و زمانه قدر آنها را ندانستهاند. شهید بلخی میگوید: «اگر غم را چو آتش دود بودی/ جهان تاریک بودی جاودانه// در این گیتی سراسر گر بگردی/ خردمندی نیابی شادمانه».
من فکر میکنم چنین شکایتی از جهان و روزگار، شاعرانه و گونهای از خودبزرگمنشی است؛ اما حقیقت این است که در پایان زندهگی هیچکسی کاملاً از جهان و روزگار رضایت ندارد و تصور میکند به او کمتوجهی و کممهری شده است. این تصور میتواند تصور هستیشناسانه معنادار باشد؛ زیرا انسان توقعهای عاطفی و احساسی هستیشناسانه خود را از جهان دارد، اما جهان (طبیعت) درکی از توقعهای عاطفی انسان ندارد و انسان و هر جانور دیگری از نظر زیستشناسی در طبیعت برابرند.
اهمیت و امتیازی که انسان برای خود در جهان تصور میکند، این اهمیت و امتیاز، فرافکنی هستیشناسانه خود انسان است. طبیعت از نظر زیستشناسی امتیاز اشرف مخلوقات و… برای انسان را به رسمیت نمیشناسد. خودبزرگمنشی انسان است که تصور میکند در جهان و زمانه نادیده گرفته شده است. واقعیت این است که زندهگی مشکلات و فرصتهای خود را دارد و همه به نوعی گرفتاری، شادمانی، رنج، آسایش و… خود را داریم که معمول و طبیعی است.
درد و رنج ناصر خسرو از غربت، واقعی و اینجهانی است که به دوری از زادگاه و پناهندهشدنش در یمگان ارتباط دارد. از این درد و رنج بارها گفته و قصیده کژدم غربت نیز با غربت مصداقی از زادگاه و بیمهری زمانه آغاز میشود، اما شاعر در ادامه قصیده از اینکه جهان و روزگار قدر او را ندانستهاند، میخواهد اهمیت ندهد و وانمود کند که غربت او از کمتوجهی جهان و روزگار نیست، زیرا قدرت و دارایی در این جهان ارزشی ندارد.
ناصر خسرو میگوید به من این اهمیت دارد که خداوند مرا به سوی علم و دین خود رهنمون کرده است و این بصیرت را دارم که جایگاه خود را در آن جهان ببینم: «گر من در این سرای نبینم در آن سرای/ امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟» و مردم را فرا میخواند که با عقل به او بنگرند: «گر بایدت همی که ببینی مرا تمام/ چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا//… هرچند مسکنم به زمین است، روز و شب/ بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا» بنابراین ناصر خسرو با بزرگمنشی میگوید که غربت او در زندهگی برای قدرت، دارایی و چیزهای اینجهانی نیست، غربت او برای زندهگی آنجهانی است: «گیتی سرای رهگذران است ای پسر/ زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا».
حکیم با دیدی دوتایی و تقابلی به تفکیک اینجهان (مادی، میرا و خوار) و آنجهان (معنوی، روحانی، نامیرا و متعالی) و تن و روح میپردازد و میخواهد خود را از این جهان و تن مبرا کند. این جهان را دام و قفسی بزرگتر و تن را دام و قفسی کوچکتر معرفی میکند و رهایی از این دو را موجب رستگاری و روزگار وصل ابدی در بهشت میداند.
شاعر از اینکه در این جهان دچار مشکل شده است، ابراز رضایت میکند و میگوید اگر این مشکلات نمیبود، به دام تن و این جهان میافتاد و به سوی دین خدا رهنمون نمیشد: «از هرچه حاجت است بدو بنده را خدای/ کرده است بینیاز در این رهگذر مرا// شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود/ ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا» پس از خوارداشت این جهان، به خوارداشت تن میپردازد و تن را دشمن انسان معرفی میکند:
ای ناکس و نفایه تن من در این جهان
همسایهای نبود کس از تو بتر مرا
من دوستدار خویش گمان بردمت همی
جز تو نبود یار به بحر و بر مرا
بر من تو کینهور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود نه اثر نه خبر مرا
تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی
از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا
گر رحمت خدای نبودی و فضل او
افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا
اکنون که شد درست تو دشمن منی
نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا
خواب و خور است کار تو ای بیخرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا…
من با تو ای جسد ننشینم در این سرای
کایزد همیبخواند به جای دیگر مرا…
چون پیش من خلایق رفتند بیشمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا
روزی به پر طاعت از این گنبد بلند
بیرون پریده گیر چون مرغ بهپر مرا
در بسا موارد انکار و نادیدهگیری انسان از واقعیت، موجب معنا بهعنوان روایت و قصه میشود. روایت، مراسم و تشریفات مرگ به معنای کتمان واقعیت مردن در زندهگی انسان است. شیر، پلنگ، گوسپند، گاو، خر، سگ و… پس از مردن قصه ندارند، اما ما چرا پس از مردن، روایت و قصه زندهگی بعد از مرگ داریم؟ برای اینکه واقعیت مردن خود را انکار میکنیم، نادیده میگیریم و قبول نداریم که مرگ پایان زندهگی ما است، بلکه میخواهیم وانمود کنیم که مرگ زهدان، رحم و معبری تاریک است که در آن نیرو و انرژی مجدد میگیریم و از آن به سوی زندهگی جاودان و نامیرایی عبور میکنیم.
بنابراین، درباره مرگ مفهومسازی و روایتسازی کردهایم تا مرگ کشتیای شود که ما را از میرایی به نامیرایی گذر دهد. رسیدن به نامیرایی، روایت و خبری خجسته است. مبارکتان باشد، از اینکه با روایت و مراسم مرگ، نامیرا میشوید. اما من این روایت را فرافکنی میدانم؛ فرافکنیای که در رویا دچار آن میشویم. هنگامی که در جریان روز دچار مشکلات واقعی هستیم، مغز ما در خواب این مشکلات را با فرافکنی توسط رویا دور میزند.
ناصر خسرو غربت زادگاه و زندهگی را مصداقی آغاز میکند، اما از آنجایی که میبیند این غربت قابل رفع نیست، بنابراین مانند هر شاعری، آن را به غربت عارفانه فرافکنی میکند. این فراکنی خودآگاهانه نه، بلکه ناخودآگاهانه صورت میگیرد؛ زیرا انسان ناخودآگاه ادبی، عرفانی، دینی و… از غربت بهشت نخستین را در خاطرات جمعی خود دارد. این غربت از بهشت نخستین را چه غربتِ جدایی از آغوش مادر و چه غربت جدایی از زادگاه و جغرافیای قومی بدانیم، در اساس واقعی و مصداقی است، اما وارد ناخودآگاه جمعی بشر شده و جایگاه معنادار و نمادین یافته است. اینکه ناصر خسرو از غربت واقعی و اینجهانی به غربت معنادار و آنجهانی گذر میکند، فرافکنی شخصی ناصر خسرو نیست، بلکه فرافکنی ناخودآگاه جمعی بشر است و برای بشر دارای معنا است.
استعداد موجب میشود که فرد دچار تصادم با معنای زندهگی و چگونه زیستن شود، بنابراین استعداد میتواند خطری برای درک بیمعنایی زندهگی شود و این خطر، فردِ بااستعداد را دچار افراط در زندهگی میکند. از ناصر خسرو تا غزالی، صادق هدایت، فروغ و… خطر استعداد را میبینیم. اکثریت دچار این پرسش نمیشوند که معنای زندهگی چیست. افراد مستعد بیشتر دچار این پرسش میشوند. احتمال دارد ناصر خسرو در جوانی دچار درک بیمعنایی زندهگی شده باشد که به بادهگساری و… پناه میبرد؛ اما پس از مدتی از لذتگرایی سرخورده میشود و به مذهب اسماعیلی میگراید.
در قصیده کژدم غربت اشاره میکند که تصور میکردم تن و لذتهای تنانه بهترین چیزهایی است که انسان در زندهگی دارد. تاکید میکند خوشبختانه بهزودی دریافته است که تن و لذتهای تنانه دشمن انسان است. این نگرش ضد تن و لذتهای تنانه نیز نگرش افراطی است. چرا ناصر خسرو دچار چنین نگرشی درباره تن میشود؟ پاسخ نسبتاً مشخص است که ارتباط به زندهگی لذتگرایانه و سرخوردهگی او دارد.
انسان در هر روزگاری روایتهای معنادار خود را از معنای زندهگی، غربت زندهگی و مرگ داشته است. ناصر خسرو و مولانا فرافکنیهای معنادار خود را برای توجیه و معنادار کردن غربت زندهگی داشتند که رهایی از قفس تن و پیوستن به بهشت نخستین یا بهشت برین و آنجهانی بود. ناصر خسرو میگوید: «روزی به پر طاعت از این گنبد بلند/ بیرون پریده گیر چون مرغ بهپر مرا» و مولانا میگوید: «کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست/ چرا به دانهی انسانت این گمان باشد// کدام دلو فرو رفت و پُر برون نامد/ ز چاه یوسف چرا جان را فغان باشد».
به هر صورت، خدا این بزرگان را ببخشاید؛ اما انسان معاصر دیگر نه دانه است و نه پر طاعت. با دلخوشی رستنِ دانه و پر طاعت، نمیتواند غربت خویش را دور بزند و از خود دلجویی کند. این را فراموش نکنیم که در جهان شعر هر رویدادی ناممکن میتواند ممکن شود؛ زیرا جهان شعر، جهان تداعی نسبت واژهها و زبان است. تداعی نسبت واژهها و زبان، مصداقپذیر نه، معناپذیر است.
به برداشت من، غربت در زندهگی انسان درک، دریافت و احساس فراگیر است. همه در میانهسالی و پیری دچار غربت میشویم. غربت بخشی از زندهگی ذهنی ما میشود. از غربت رنجـلذت میبریم و با غم غربت زندهگی میکنیم. اما نسل ما بنا بر آمدن طالبان و دوری با اجبار، زور و خشونت از زادگاه و وطن، دچار غربت پیش از وقت شده است؛ این غم غربت نسل ما را به میانهسالی و پیری زودرس رسانده و همه غربتزده شدهایم.