انسان؛ موجودی پیچیده!
سروش تاج

اگر به انسان از عینک قرون وسطایی که تأکیدی تعصبآمیز بر طبیعت گناهکار او دارد، نگریسته شود، این دید از بشر، زیادی منفی است و او را یکسره آغشته به فساد میداند و اینکه مرگ بخشی از گناهان او است. اما اگر بر عکس، از چشمانداز روشن انسانمداری عصر رنسانس و بعد آن، که ذات بشر را بسا ارجمند و والا میشمارد، دیده شود، این حقیقت آشکار خواهد گشت که انسان دنیا را منزلگاه و جولانگاه خویش میبیند و زندهگی را صرفاً تدارکی برای آخرت نمیپندارد.
حالا چطور میشود موجودی به نام انسان را تعریف کرد و کاملاً به هستیِ پیچیدهی او پی برد؟
او میتواند حس کند و همچنین میتواند بیندیشد و از آمیختهگی درست این دو (حس و شعور)، به چیزهایی دست یابد که غایت آن را فلسفه مینامیم و در همین چارچوب فکری-فلسفی، جهانبینیاش نسبت به هستی و پدیدههای اطرافش تعریف شده و در عمل معنا پیدا میکند؛ به گونهای که یا جهان و زندهگی در آن را پوچ و بیحاصل میداند و یا اینکه به نظام طبیعت و تکامل آن احترام میگذارد و به آن امیدوار است.
همین، او را والاترین موجود روی زمین قرار میدهد. انسان موجودی پیچیده است و پیچیدهتر از آن است که ما بتوانیم به صورت کامل به هستی او پی ببریم. او مدام از همه جوانب زندهگی در حال مَسخ و دگرگونی است. گاهی خود را مستضعف پنداشته و گاهی قامت برتر از خود را برنمیتابد.
در زندهگی انسان یک اصل انکارناپذیر وجود دارد؛ اینکه او همواره در زیان، بدبختی و رنج به سر میبرد. این امر در مورد همهی انسانها صادق است و شاید بعد از انسان بودن، یگانه وجهه اشتراک میانشان همین باشد، که ذاتاً با آن مواجه هستند.
انسان برای رسیدن به خوشبختی ایدهآل مطلوبش، باید هر گونه رنجی را عهدهگیر شود و مساعی زیادی را در این راستا به سر برساند. او سالیان آزگار در طول عمرش به این امر گریزناپذیر گرفتار است؛ ولی چون موجودی است که به همه چیز عادت میکند، با گذشت زمان تحمل این رنجها نیز برایش معمول و عادی مینماید.
او با تحمل کردن و امید داشتن، سعی میکند بر مشقتهای زندهگیاش غالب آید و در واقع همین فراز و نشیبها او را صاحب چیزی میسازد که لزوماً آن را تجربه و اندوختهی زندهگی میخوانیم.
انسانها غالباً برای نفی کردن دردها و دلواپسیهای زندهگیشان، به خدا و اشیای دیگر شبیه تندیس و تِمثال متوسل میشوند، از آنها یاری میجویند و به آنها امیدوار اند. در این میان کمتر انسانهایی را میتوان یافت که به توانایی و پویایی درک (حس) و خرد (شعور)شان بیشتر متکیاند. تفکر، تلاش و رنج را لازمهی زندهگی واقعی میدانند و با ایمان و ارادهی راسخ در جستوجوی آرمانهای بزرگشان هستند. قطعاً همینها هستند که جهان را با حرفها و اعمالشان میشورانند و برای آیندهگان، اسطوره و الگو باقی میمانند.
انسانها عموماً فکر میکنند بارزترین علت، در خاستگاه زیانهایی که در زندهگی به آنها وارد میشود، اختلاف در داشتن پول و سرمایه است که آن را ناسازگاری طبقاتی میخوانند. این پدیده باعث میگردد عدهای ثروتمند باشند و در رفاه زندهگی کنند و عدهی کثیری هم، تودههای انسانی بینوا و فقیری بار بیایند و تا دم میزنند در همین وضع فلاکتبار به سر ببرند. این اصل اجتنابناپذیر و نامتعادل را علت بیشتر کشمکشها و ناهنجاریها در جوامع متعدد انسانی میدانند که مانند شبحی بر سراسر جهان سایه افکنده است.
و این آیا عین حقیقت بیعدالتی نیست؟
مادامی که این وضع فلاکتبار به نقطهی اوج خود میرسد و برای تودههای کارگر دیگر تحملناپذیر مینماید، سبب میشود این رعیتهای بدبخت، باهمی شورش کنند و در نهایت انقلابهای بزرگ را در بستر تاریخ به جا بگذارند.
و اینکه اگر سَیر تاریخ را به صورت خطی تحلیل نکنیم، با این حقیقت مواجه میشویم که در حرکت تاریخ اتفاقاتی شبیه انقلاب تودهها یک سیر دورهای و بازتولیدی را پیموده و مدام پس از مدت زمانی تکرار میشوند. تاریخ این را هم میآموزاند که این تودههای انسانی هیچگاه به ارادهی خویش عصیان نکرده و تنها به دلیل استضعاف هم عصیان نمیکنند. در حقیقت مادامی که معیارهای مقایسه برای آنها ترسیم نشود، هیچگاه به استضعاف و بدبختی خویش پی نمیبرند و تا هست، توده باقی خواهند ماند. و به راستی، چه شهکاری است آدمیزاد!