بت‌سازی‌های ذهنی

باری از پیرمرد پرسیدم: چگونه ممکن است که انسان خود بتی بسازد و بعد آن را چنان خدایی پرستش کند و در برابر او اراده‌ای نداشته باشد؟

گفت: تا جهان بوده‌، همیشه چنین بوده است، اما این را هم بدان که دو گونه بت وجود دارد؛ یکی بت‌هایی که هستی فزیکی دارند و ما آنان را می‌بینیم و یکی هم بت‌های ذهنی است که در ظاهر دیده نمی‌شوند، برای آن‌که در ذهن انسان‌ها جای دارند.

آنانی که در ذهن خود بت‌سازی می‌کنند و بت‌های ذهنی خود را حقیقت هستی و زنده‌گی می‌انگارند، در حقیقت بت‌پرستان روی زمین‌اند.

انسان ابتدایی به رازناکی پدیده‌های طبیعت نمی‌فهمید. چنین بود که تا خورشید در افق می‌تابید، برای آن خدایی می‌ساخت به نام خدای خورشید. برای ماه و ستاره‌گان نیز خدایانی می‌ساخت. فصل‌های سال، باروری درختان و توفان دریاها و… هر کدام  در ذهن انسان ابتدایی با خدای جداگانه‌‌ای رنگ می‌یافت.

 ذهن عقب‌مانده انسان نخستین به شمار هر پدیده طبیعت خدایی می‌ساخت. در روزگار ما نیز ساده‌اندیشانی وجود دارند که پیوسته از این و آن کس بتی می‌سازند. بعد به بیماری سنگگ ذهن گرفتار می‌آیند و هر سخنی که با عبا و قبای بت‌های ذهنی آنان جور در‌نیاید، به پرخاش بر‌می‌خیزند. شاید بتوان گفت که بخش بزرگی از جنگ‌های انسان‌ها در روی زمین، جنگ بت‌های ذهنی آنان بوده است.

در این میان شماری در جریان معرفت و شناخت هستی به این کام‌گاری می‌رسند تا بت‌های ذهنی خود را بشکنند؛ اما این امر کار آسانی نیست؛ چون باید همه باورهای ته‌نشین‌شده چندین‌ساله و حتا تاریخی خود را زیر و رو کنند.

پیرمرد در حالی که پیاله چایش را بالا کرده بود تا بنوشد، از من پرسید: ناظم حکمت را می‌شناسی؟

گفتم: فکر نمی‌کنم که دیده باشمش.

پیرمرد زد به خنده و گفت: می‌دانم که او را هرگز ندیده‌ای. یکی از شاعران نامدار ترکیه بود. هدفم از شناختن این است که از او چیز خوانده‌ای؟

جز سکوت چاره‌‌ای نداشتم.

پیرمرد گفت: او در یکی از شعرهایش بت‌شکنی دارد و بعد با صدای بلند و شیوه دل‌پذیری خواند: ‌

از میان جنگل بت‌ها گذشتم

همه‌گی را با تبر سرنگون کردم

کار چندان آسانی نبود

باورهایم را دو‌باره زیر و رو کردم

بیشتر‌شان هنوز پاک بود، شکر خدا

هرگز چنین زلال نبوده‌ام

                        چنین رها

تاریکی عظیم دارد سر می‌رسد

حالا می‌توانم به تماشای دنیا بنشینم

                                      آرام و سبک‌بال

می‌بینی که شکستن بت‌ها، ذهن شاعر را روشن و زلال می‌سازد و تاریکی از ذهن او دور می‌شود. می‌خواهد با سبک‌بالی به تماشای جهان برود؛ یعنی جهان را با ذهن روشن بشناسد، نه با ذهن انباشته از اندیشه‌های سنگ‌شده و تاریک. البته هر کسی به چنین جایگاهی نمی‌رسد؛ برای آن‌که هر کسی به این معرفت و شهامت نمی‌رسد تا بت‌های ذهنی خود را بشکند.

چنین افرادی با بت‌های ذهنی خود از جهان می‌روند. چنین افرادی در حالی که سجده بر زمین می‌گذارند، بت‌هایی در ذهن دارند. این بت‌های ذهنی می‌تواند همان منیت خود‌شان باشد، می‌تواند یک تعصب ایدیولوژیک یا تعصب قومی، مذهبی و زبانی باشد، می‌تواند یک نادانی نهادینه‌شده باشد که آن نادانی نهادینه را حقیقت می‌انگارد، می‌تواند فردی باشد از همان قلدران بی‌معرفت که پیوسته دزدیده، تاراج کرده و خون ریخته و حال شده است فلان ابن فلان! این بت‌های ذهنی می‌تواند یک‌ وزیر یا یک رهبر تفنگ‌دار گویا سیاسی باشد یا هم یکی از مهره‌های مافیایی یا استخباراتی. این بت‌های ذهنی در بیرون ذهن آنان مصداق‌های زیادی دارد.

  پیرمرد، در ادامه گپ‌هایش گفت: مثالی می‌آورم. این بت‌های ذهنی به مانند ماین‌هایی‌اند که در ذهن کسی کاری گذاری شده و هر آن خطر انفجار آن وجود دارد. اگر ماین‌ کارگذاری‌شده در زمین، امنیت و زنده‌گی انسان‌ها را از بین می‌برد و آنان را معلول می‌سازد، ماین‌های ذهنی امنیت اندیشه و تفکر را از میان بر‌می‌دارد و نیروی اندیشه را در انسان و در جامعه نابود می‌سازد. این بت‌های ذهنی در حقیقت انتحاری‌های ذهنی‌اند.

 چه‌قدر بدبختیم که سال‌های دراز بت می‌سازیم و اگر هم به شناخت بت‌ها رسیدم و خواستیم آن‌ها را از میان برداریم، این امر خود نیز سال‌های درازی را در بر می‌گیرد. چه‌قدر بدبختیم که گاهی این بت‌های ذهنی را حقیقتی می‌انگاریم تغییر‌ناپذیر. چنین است که زنده‌گی ما گاهی ادامه همان بت‌سازی‌ها و بت‌شکستن‌های ما است. ادامه این بت‌سازی‌ها و پاس‌داری جزم‌گرایانه از بت‌های ذهنی چنان است که گویی زنده‌گی ما را به مانند مشتی کاه به باد می‌دهد.

 نیایش بت‌های ذهنی خود همان ‌آلوده‌گی ذهنی است که کُشنده معرفت و کشنده حقیقت است. برای آن‌که هرگز نمی‌توان با چنین بت‌های ذهنی به شناخت حقیقت دست یافت. آنانی که نمی‌توانند به معرفت بت‌شکنی ذهنی برسند، همه‌جا در جهنم پندارهای نادرست و متعصبانه خود می‌سوزند. بت ذهنی انسان را کور و کر می‌کند؛ پرده‌‌ای می‌شود در برابر حقیقت. او نه حقیقت را می‌بیند و نه هم می‌تواند سخن حقیقت را بشنود.

چرا در افغانستان هر گروه نظامی و سیاسی فکر می‌کند که همه حقیقت با آن‌ است و بس؟ دلیلش را می‌دانی؟

گفتم: نه!

گفت: دلیلش به همین بت‌های ذهنی بر‌می‌گردد. آنان پیروان بت‌های ذهنی خود‌ند. هر کسی تنظیم‌، سازمان و حزب خود را یگانه مرجع حقیقت می‌داند. چه‌قدر مردم از دست اینان به خاک و خون افتادند و این‌ها هستی‌ مردم را تاراج و کشور را ویران کردند، اما هنوز شهامت آن را ندارند که بپذیرند آنان نیز در بدبختی و ویرانی کشور سهم داشته‌اند و از مردم پوزش بخواهند. هر گروه برف بام خود را بر بام دیگری می‌اندازد!

پرسیدم: مگر این‌ها هم پیروان بت‌های ذهنی خودند؟

پیرمرد گفت: بلی، اگر چنین نباشد، به حقیقت می‌رسند. اگر چنین نباشد، چرا هر گروهی با حزب و تنظیم خود چنان برخورد می‌کند که گویی برایش یک مذهب شده است و رهبر آن یک پیشوای مذهبی. چنان مقدس که گویی با پراشوت‌ تقدس از آسمان هفتم فرود آمده است.

هنوز روشن‌فکر حزبی و تنظیمی افغانستان به آن درجه از آزاد‌اندیشی نرسیده است که بر کارکرد سازمان سیاسی خود و رهبر خود انتقادی داشته باشد. هر کدام از تنظم، حزب سیاسی و رهبران  خود، بت‌هایی در ذهن خود ساخته‌ است و هنوز شهامت شکستن آن را ندارد. اندیشه و ایدیولوژی‌ها که باشد جای خودش!

چنین مردمی هرگز به تفکر شهروندی نمی‌رسند؛ برای آن‌که رسیدن به تفکر شهروندی، راهش از شکستن چنین بت‌های ذهنی باز می‌شود.

گاهی یک اندیشه چنان در ذهن مردم نهادینه می‌شود که خود به یک بت ذهنی بدل می‌گردد.

 چه سخن‌های بیهوده‌‌ای تکرار می‌شود که ما این یا آن قدرت جهان را شکست داده‌ایم. نه جانم، هر قدرتی آمد، زد و خرد‌و‌خمیر‌مان کرد و بعد توپ را از میدانی به میدان دیگری انداخت و رفت. بعد این ملت پنج‌هزار‌ساله‌ را می‌بینیم که هنوز قرص ماه را قرص نان می‌بیند!

فلان ابن فلان فرشته بود و دیگران شیطان‌اند و رهبر ما بنده برگزیده خدا است، خط قرمز ما است، عقل کل است و دیگران شیطان و نادان!

بفرمایید بگویید آن تفکر بزرگ سیاسی – اجتماعی را این‌همه رهبر تنظیم و حزب‌های سیاسی و گوییا نهادهای مدنی برای به‌زیستی مردم و آینده‌گان نهادینه کرده‌اند، کجا است؟

پرسیدم: پیرمرد، بدون تردید در زنده‌گی با کسانی بر‌خورده‌ای که می‌اندیشند همه حقیقت همان چیزی است که آنان در ذهن خود دارند و بیرون از اندیشه‌های آنان حقیقتی وجود ندارد. در این باره چه می‌گویی؟

پیرمرد گفت: چینی‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: «بقه‌‌ای که در چاه می‌افتد، فکر می‌کند که آسمان همان دهن چاه است.» حال می‌گویم اگر تو در چاهی بیفتی، آسمان را چگونه می‌بینی؟

گفتم: آسمان برای من هم همان دهن چاه می‌شود؛ چون بیشتر از دهن چاه بخش‌های دیگر آسمان را نمی‌بینم.

پیرمرد گفت: اگر از چاه بیرون شوی چه؟

گفتم: بخش‌های بیشتر آسمان را می‌بینم.

پیرمرد گفت: در این صورت هم، همه آسمان را دیده نمی‌توانی. منتها این‌جا آسمانت فراخ‌تر از آسمان درون چاه است. از این‌جا می‌توان گفت که همه آسمان را همه انسان‌ها دیده می‌توانند، نه یک تن. همان‌گونه که فرزانه‌‌ای باری گفته بود: «همه چیز را همه‌گان می‌دانند و همه‌گان هنوز به دنیا نیامده‌اند.»

 حال کسی یا گروهی که در چاه تعصب خود افتاده‌ و می‌پندارد که عقیده و باور آنان یگانه راه رسیدن به حقیقت است و به تعبیر مولانا گویا به نردبان آسمان حقایق رسیده‌اند، بدانیم که چنین کسانی شایسته‌گی زیستن در جامعه مدنی را ندارند. چنین کسانی شهروند نیستند، بلکه گروهی‌اند خودرای و خودکامه و بیهوده می‌انگارند که گویا بر بلند‌ترین بام حقیقت هستی خیمه افراشته‌اند.

هیچ‌ گفتمانی با چنین کسانی به نتیجه نمی‌رسد، مگر زمانی که از چاه تعصب خود بیرون آیند. چنین چیزی هم برای هر کسی میسر نمی‌شود. بسیاری‌ در همان چاه تعصب خود می‌میرند؛ یعنی همه حقیقت هستی را فدای بت‌های ذهنی خود می‌‌سازند.

هیچ عقیده‌‌ای در‌برگیرنده کلیت حقیقت نیست، بلکه هر عقیده‌‌ای پاره‌‌ای از حقیقت را با خود دارد. بناءً آزادی‌ بیان، زمینه گفتمان اندیشه‌ها را پدید می‌آورد و آن‌ها را چنان آیینه‌هایی در برابر هم می‌گذارد تا ما در‌یابیم که حقیقت تا بی‌نهایت جاری‌ است و انسان هیچ‌گاهی به حقیقت مطلق نمی‌تواند دست یابد. چنین است که انسان در پهلوی دانایی همیشه نادان نیز می‌ماند!

گفتم: پیرمرد، از گفته‌های تو من ناامید شدم.

گفت: چرا؟

گفتم: برای آن‌که انسان‌ها نمی‌توانند یک‌سان بیندیشند.

گفت: اگر چنین نباشیم، انسان نیستیم. گونه‌گونی اندیشه‌ها در ذات خود امر بدی نیست، خوب هم است. به شمار همه انسان‌های جهان رنگارنگی اندیشه، حس و عاطفه و‌جود دارد. اندیشه یک واژه است؛ اما هزاران هزار جلوه در مفهوم خود دارد.

آنانی که می‌اندیشند گویا بر همه حقیقت هستی مسلط‌اند و می‌پندارند که همه حقیقت جهان در اندیشه آنان، در آیین آنان، در فرهنگ آنان و در سیاست آنان بازتاب یافته است، یا خرد بیمار دارند، یا هم خرد خود را در یکی از مغاره‌های تاریک تاریخ فراموش کرده‌اند.

 انسان‌ها رمه گوسفندان نیستند که اگر یکی به سویی گریخت، همه‌ به آن‌سوی گریزند. یکی از جوی‌باری خیز برداشت، همه‌گان از آن جوی‌بار خیز بردارند! برای آن‌که رمه گوسفندان اختلاف اندیشه ندارند. شکوه جامعه انسانی در گوناگوناگونی اندیشه‌ها، فرهنگ‌ها، زبان‌ها و آیین‌های آن است. شکوه‌مندتر این‌که جامعه انسان‌مدار این‌همه گوناگونی اندیشه‌ها و فرهنگ‌ها را می‌پذیرد و این‌همه اندیشه و فرهنگ‌ در یک جامعه انسان‌مدار با هم هم‌زیستی دارند. جامعه انسان‌مدار یعنی پذیرفتن گوناگونی اندیشه‌ها و فرهنگ‌های گوناگون.

جامعه انسانی یعنی من هم هستم، با زبانم، با تاریخم، با فرهنگم، با اندیشه‌ام با دیدگاه‌ها و عاطفه‌هایم!

حال همه را نا‌بود می‌کنی. اگر می‌توانی بفرمای به گفته قدیمی‌ها: این گز و این میدان! تو که به از بین بردن من، تاریخ و فرهنگ من کمر بسته‌ای، بدان که در آن صورت خود را نیز به مفهوم انسان نابود می‌کنی!

آن‌که انسان و فرهنگ دیگری را در کنار خود نمی‌تواند تحمل کند، باید بداند که هنوز از دیوار غریزه گامی به این‌سوی نگذاشته است. هنوز یک انسان غریزی است. از انسان غریزی تا انسان مدنی با آن ویژه‌گی‌های برتر انسانی که دارد، فاصله بسیار است. انسان غریزی، انسان مدنی نیست. انسانی غریزی، هنوز از مرز پستان‌داران دیگر، این‌سوتر گامی نگذاشته است!

گفتم: پیرمرد، گپ‌های امروز تو مرا به یاد آن شاگرد معلم بیولوژی انداخت.

گفت: او چگونه شاگردی بود؟

گفتم: اگر بگذاری این بار من روایتی برای تو داشته باشم.

گفت: بگو! مرا ببخش که من همیشه حکایت کرده‌ام و تو گوش داده‌ای، حال سراپا گوشم. هرچه می‌خواهد دل تنگت بگوی‌!

گفتم: روزگاری یکی از آموزگاران مضمون بیولوژی، شاگردی داشت که هر بار آموزگار از او در پیوند به خاصیت‌های جانوری چیزی می‌پرسید، شاگرد در‌باره «کیک» چیزهایی می‌گفت.  به‌گونه مثال استاد می‌پرسید: عقاب چگونه پرنده‌‌ای است؟ شاگرد می‌گفت: عقاب پرنده گوشت‌خواری است که بدنش از پرها پوشیده شده است و کیک در میان پرهای او جای می‌گیرد و از خون عقاب تغذیه می‌کند و بعد همه‌اش سخن از کیک بود.

روز دیگر استاد می‌پرسید که گوسفند چگونه جانوری است؟ شاگرد می‌گفت: گوسفند از شمار پستان‌داران است و بدن او از پشم پوشیده شده است و کیک در میان پشم‌های گوسفند جای می‌گیرد و بعد چه‌ها و چه‌ها که همه‌اش از کیک بود.

استاد درمانده شده بود که با این شاگرد کیک‌شناس خود چه کند! به فکرش رسید در‌باره جانوری از او بپرسد که بر بدن خود پشم و پر نداشته باشد. چنان بود که روزی از شاگرد پرسید: ماهی چگونه زنده‌جانی است؟ شاگرد گفت: ماهی در دریا زنده‌گی می‌کند و بدنش پوشیده از فلس است!

آموزگار گفت: آفرین بچیم، دیگر چه؟

شاگرد گفت: اگر به جای فلس‌ بدن ماهی پوشیده از پشم می‌بود، آن وقت کیک در میان پشم‌های او جای می‌گرفت و کیک چنین است و چنان است.

 استاد بی‌چاره شده بود، فریاد ‌زد که بس است، این‌همه از کیک مگوی!

تا به این‌جا رسیدم، دیدم که پیرمرد آرام‌آرام می‌خندد، تا این‌که خنده‌هایش بلند شد و گفت چه زیبا روایت کردی. به‌راستی که چین کسانی یا همان بقه افتاده در چاه‌اند یا هم همان شاگرد چالاک که همه راز جهان را در هستی یک کیک می‌بیند.

گفتم: پیرمرد، پرسشی دیگر هم دارم؛ اما حس می‌کنم  خیلی خسته شده‌ای. می‌خواهم بگذارم به دیدار دیگر.

مانند آن بود که پیرمرد چنین چیزی را از خدا می‌خواست: گفت: ها، ‌ها‌، باشد به دیدار دیگر، حال بگذار چیزی بنوشم.

دکمه بازگشت به بالا