مفهوم مسألهی ملی یا مساله ملیتها در دههی چهل و پنجاه خورشیدی پس از جنبشمشروطیت و با شکلگیری جریان چپ مارکسیستی وارد ادبیات و فرهنگسیاسی افغانستان شده است. از این دورهی سیاسی به پیش، نه جریان سلطنتخواهی و نه جریان مشروطیتخواهی بر مسألهی ملیتها و ستم ملی انگشت گذاشته است. میان گروههای چپ نیز تنها گروه بنیانگذار«محفلانتظار» به تبعیت از آرا و نظریات لنین، رهبر انقلاب کمونیستی ۱۹۱۷روسیهیتزاری به موضوع اقوام و مسالهی ملی پرداخت و شعار«حل عادلانهی مسالهی ملی» را مطرح نمود که طرح و موضوع آنها نیز به غلط از سوی مخالفین شان به ویژه سیاستگران قوم حاکم، تجزیهطلبانه، مخالف سوسیالیسم و ضد مبارزهی طبقاتی عنوان شد. طرح گروه انتظار و راه و روش آنها دشمنان زیادی داشت؛ از پیروان خط مسکو و پیکن تا گروههای دستراستی و فاشیستهای تمامیتخواه همه در کمین نشسته بودند، اما محمدطاهر بدخشی و همرزمانش در برابر تمام نیروهای سیاسی مخالف خود مقاومت و ایستادهگی نمود و علاوه بر مبارزهی طبقاتی، حل جدیترین مساله کشور را نیز در اولویت و دستور مبارزهی سیاسی خویش قرارداد.
محمد طاهر بدخشی و همراهاناش برای نخستین بار ایدهی کثیرالمله بودن افغانستان را مطرح کردند که هر یکی از ملیتها ایستارها، باورها و فرهنگ ویژهای دارد و هیچ یکی از این ملیتها جز ملیت حاکم در زمانهی بدخشی و بعد از او بر بنیاد هویت قومی و فرهنگی خود در جستجوی ایجاد کشور مستقل نبوده است. بله به دنبال رفع استبداد و ستمی بودند که در جامعه وجود داشت. او و یارانش در ابتدای «طرحمرام» که برنامه و خط و مش سازمان آنهاست آورده اند که افغانستان کشور متشکل از ملیتهای مختلف است که هرکدام از خود تاریخ، سرزمین و روابط اقتصادی و فرهنگی خاصی دارند که این تاریخ و جغرافیا و فرهنگ واحد سیاسی به نام افغانستان را تشکیل میهد.
بدخشی روشنفکر و چهرهی آزادیخواه بود که برای رفع عقبماندهگی کشور و گذار جامعه به وضعیت مطلوب بر مسالهی ملی و حل دموکراتیک آن در افغانستان تأکید کرده است. او در زمان فعالیت سیاسی مشترکاش در جمعیت دموکراتیک خلق به این نظر بود که ستم ملی در افغانستان وجود دارد و جمعیت دموکراتیک خلق اضافه بر مبارزهی طبقاتی، مبارزه علیه ستم قومی را که در درازای بیشتر از دو سده حاکمیتهای استبداد و قبیلهای بر اقوام تحت ستم روا داشته شده است را جزو برنامهها و فعالیت سیاسی خویش قرار دهد؛ اما رهبران جمعیت دموکراتیک خلق از وجود ستم قومی در افغانستان انکار نموده، طرح و فرمول بدخشی را نپذیرفتند و بر مبارزه طبقاتی در شهرها تأکید ورزیدند. بدخشی و جمعی از یارانش بر حل مسأله ملیتها و نیز کار تودهای در روستاهای کشور و همآهنگی با دهقانان و اینکه رهبری انقلاب تودهای را باید حزب سراسری و جبههی ملی به دست گیرد، تاکید داشتند.
به باور محمد طاهر بدخشی و یارانش، طبقات حاکم ملیت حاکم که قدرت سیاسی را به دست دارند، تا سر حد نابود ساختن ملیتهای تحت ستم پیش رفته اند. در «طرح مرام» که از سوی چریک نامدار تاریخ مبارزات سیاسی این گروه، حفیظ آهنگرپور نبشته و به بدخشی فرستاده شده، آمده است که:« تاریخ پشتونها تاریخ تمام ملیتهای افغانستان، قهرمانان ملی ملیت … [حاکم]، قهرمانان تمام ملیتها، لسان و فرهنگ ملیت پشتون، لسان و فرهنگ رسمی و ملی تمام ملیتها جا زده میشود. اگر کلمهای از ملیت بهمیان آید، ملیت «ملت افغان» و هرکس که از افغانستان است، افغان است». به باور بدخشی این رویکرد یعنی نادیده گرفتن هویت، رسم و عنعنات و فرهنگ ملیتهای کشور، جز ستمگری ملی چیز دیگری بوده نمیتواند. به نظر آنها، وقتی طبقات حاکم ملیت حاکم در تبانی با نیروهای امپریالیستی بالای ملیتها و خلقهای تحتستم از طریق جبر و زور و حمایت دولتهای استبدادی قبیلهای، زمینهایشان را گاهی به نام ناقل و گاهی هم مهاجر و حاکم گرفته اند و آنها را به کوهها و دشتها راندند، جز ستمگری چیز دیگری بوده نمیتواند. او و همفکرانش در «طرحمرام» اشاره میکنند که این ستم ملی با ستم فیودالی گره خورده است؛ آنچه که به اصطلاح آن روزیها سوسیال شوونیستها و اپورتونیستها از آن اغماض مینمودند. از همینرو است که بدخشی و یارانش در جریان مبارزات سیاسی شان هم به مبارزه علیه ستم ملی و هم به مبارزه طبقاتی تاکید ورزیده اند. به باور آنها ستم ملی با ستم فیودالی پیوند خورده است و مبارزه در راه زدودن ستمسیاسی و فرهنگی – که طبقهی حاکم ملیت حاکم از طریق قدرت سیاسی به ستم فیودالی دست یافته است- ستم فیودالی و طبقاتی را نیز با خود به ته خواهد کشید. در «طرح مرام» که از سوی این گروه بیرون داده شده است، آمده است که :«استثمار و ستمهای مختلف فیودالی و قبیلهای، سرمایهداری ملی، امپریالیستی، مذهبی، نژادی و غیره که متکی به دو ستم اساسی فیودالی و ملی (ستم ملی داخلی، ستم ملی امپریالیستی) اند، همان عواملی میباشد که اساس تمام عقبماندهگی و بدبختیهای خلقها و ملیتهای کشور را تشکیل میدهند». آنها به این باور بودند که با برانداختن این دو نوعی از ستم میتوان از چنگال سیاه امپریالیسم رها شد و در مسیر شکوفایی و توسعه گام برداشت. در آن زمان که ساختار اجتماعی و سیاسی استبدادی و قبیلهای حاکم بود بدخشی و همراهانش ستم ملی را به رسمیت شناختند. آن را یکی از عوامل عقب ماندهگی افغانستان دانستند و برای رفع ستم ملی به حق جدایی و تشکیل کشور مستقل دست نیازیدند، بل پاسخ کمونیستی داشتند: مبارزه در جهت رفع ستم ملی.
این طرح و فکر و نظر بدخشی و یارانش برای جامعه افغانستان بود؛ طرح و نظری که برای برخی از چهرهای جمعیت دموکراتیک خلق همانطور که تذکر رفت، قابل قبول نبود و از پذیرش و وجود ستم ملی در مملکت سر باز میزدند و برای شعلهایها نیز طرح مبارزه علیه ستم قومی نیز در تضاد با ایدیولوژی سیاسی مارکسیسم و طرح ارتجاعی بیش نبوده است. روی این اختلافات بدخشی و یارانش از جمعیت دموکراتیک خلق که وجود ستم ملی و قومی در جامعه افغانستان را نمیپذیرفت کنارهگیری کردند و پس از یک دورهای انتظار «سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان» یا به اختصار «سازا» را بنیاد نهادند که پس از چندی با وقوع دو رویداد: قیام جسورانه و در عین حال بد فرجام درواز به رهبری سیاسی مولانابحرالدین باعث و رهبری نظامی حفیظ آهنگرپور و مرگ نابهنگام یکی از کادرهای برجستهی این سازمان، زنده یاد قربانمحمد پساکوهی در سال ۱۳۵۶ خورشیدی انشعاب رخ داد. از وقوع این دو رویداد به بعد دو گروه «سازمان انقلابی زحمت کشان افغانستان» و « سازمان فداییان زحمتکشان افغانستان» به صورت جداگانه به مبارزات سیاسی خویش ادامه دادند. تعدادی به رهبری بدخشی، عضو سازمان او بودند و تعدادی نیز از همراهی و همگامی با او و عضویت شان در «سازا» سر باز زده اند و سازمان دیگری را زیر نام«سازمان فداییان زحمتکشان افغانستان» با اختصار «سفزا» تشکیل دادند که شکل دهندهگان و هواداران این گروه مدعی اند که رهبری آنها را زنده یاد مولانا بحرالدین باعث به عهده داشته است. هرچند بدخشی به مثابه رهبر و فرد نخست سازماناش به منظور جلوگیری از انشعاب در سازمان سعی و تلاش نموده و جلسههای اقناعی را نیز برگزار نموده است اما به سخن یاران و نزدیکان بدخشی، تقلای او به دلیل خرابکاری و رخنهی بعضی از چهرههای نفوذی کارساز تمام نشده و انشعاب در سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان به یک امر حتمی بدل شده است. پس از چندی فعالیت جداگانهی این دو گروه، کودتای ۷ ثور ۱۳۵۷خورشیدی اتفاق میافتد، کودتای که جامعه افغانستان را دچار دگرگونی ژرف و بنیادین نموده، پیامدهای نیک و بدی را به دنبال داشت.
بدخشی و یاران و همراهانش سرگذشت پر فراز و فرود و در عین حال پر ماجرا و گاهی خونین داشته اند و هر بار، پس از سرکوب رژیمهای استبدادی و خودکامه ققنوسگونه از خاک و خاستر خود سر برآورده اند و با پیروی از ارزشهای بیبدیل بشری: آزادی، عدالت و برابری در برابر بیدادگری و استبداد قومی به منظور حل دموکراتیک «مسأله ملی» و تحقق عدالت اجتماعی مبارزه و ایستادهگی نموده و رمز ماندگاری خود را با مایه گذاشتن از جان خویش رقم زده اند.
چهار دهه از درگذشت بدخشی میگذرد اما طرح و فرمول او برای افغانستان بیشتر از هر زمان دیگری موضعیت یافته است و هنوز هم مساله تاجیکها، هزارهها و ازبیکها و دیگران به عنوان یک مساله در جامعه وجود دارد. همانطور که بدخشی توضیح داده و پیشبینی کرده بود، مسألهی ملی امروزه به غرش سهمگین بدل شده است. تا آنجا که در محافل سیاسی و ادبی طی چند سال پسین سخن از تجزیه افغانستان بالا گرفت. اما اینکه آیا قوم بر سر اقتدار سیاسی ستم ملی و مساله ملی را به رسمیت خواهد شناخت و در جهت رفع آن تلاش خواهد کرد و یا هم اقوام و ملیتها به فرمول حق جدایی و تشکیل کشور مستقل دست خواهند برد، مسالهای است که در آینده روشن خواهد شد.