از کودکی یاد گرفتم که زمان را نمیتوان متوقف ساخت، ولی انسانها را میتوان متوقف کرد؛ گاه با یک وداع از این دنیا و گاهی هم با ممانعت و مقید ساختن. از اولی گریزی نیست؛ اما دومی را میتوان دور زد و نوری میان تاریکیها جست. من در دوران کودکی در یکی از قریهها که سراسر آن سبزهزار است و بوی خوش دارد، زیست میکردم. دوران طفولیت همچون دوره پرتلاطم و پر از خاطرههای هیجانآور و شاد در ذهن من هک شده است و هر بار که یادی از طفولیت میکنم لبخند ملیحی ناخودآگاه بر لبانم جا خوش میکند. آن زمان مانند همه کودکان بیخیال از همه کشمکشها و تنشهای زندهگی بودم. شبها به خیال روز شدن و روزها با بازیهای طفلانه میگذشت. چون که خانه ما در یک قدمی سرک بود، بیشتر روزها را با نشستن روی سنگ و تماشاکردن و حساب کردن موترهایی که رفت و برگشت میکردند، سپری میکردم. همیشه آرزوی این را داشتم که روزی بزرگ شوم و به آرزوهایی که از قبل برای خود در نظر گرفته بودم، برسم. دقیق به یاد دارم، باری از پدرم پرسیده بودم که چه زمانی میتوانم لباس و کلاه مخصوص فراغت را به تن کنم؟ پدرم میگفت هر زمان که بزرگ شدی و درسهایت تمام شد، میتوانی بپوشی. آن زمان من حتا به مکتب نمیرفتم و بهخاطر این که سنم خرد بود و حق شمولیت نداشتم. شوق و انگیزه کلاه فراغت چنان در من جان گرفته بود که روزی با نخ خیاطی دندان خودم را شکستم تا واجد شرایط مکتب شوم. دندانم شکست و منِ پنج ساله خودم را هفت ساله جا زده و وارد مکتب شدم.
با شور و شوق فراوانی که داشتم به مکتب میرفتم. تا صنف ششم در قریهمان بودم. بعد از آن مشکلاتی پیش آمد که مجبور به ترک زادگاهم شدم و راه شهر را در پیش گرفتیم. در شهر مکتب رفتم و زیاد درس خواندم تا این که توانستم مکتب را با نمرات بهتر به پایان برسانم. تا این جا زندهگی را ساده فکر میکردم؛ همچو آب روان و در جهت رسیدن به آرزوهایم. من ساده راه زندهگی را همچو مسیر هموار میدانستم. بیخبر از این که بزرگ شدن معماهای ناحل شده دارد و زندهگی پستی و بلندی بیشمار.
پدرم از دور اول رژیم طالبان همیشه تعریف میکرد، از مشکلاتی که متحمل میشدند، از سختیها و دشواریهایی که فراراهشان قرار گرفته بود و آنها را مچاله کرده بود و مجبور میساخت تا با زندهگی بسازند. من با شنیدن قصههای پدرم شکرگزار بودم که حداقل ما نسلی هستیم که خوششانستر از پدران و مادران مان و چه خوب است که آن دوره دوام نیاورد. ولی بیخبر از این که ما نسلی هستیم محکوم به تکرار و محکوم به زندهگی در خط باریک میان مرگ و زندهگی.
چهره خشن زندهگی برای منی که برای رسیدن به مدارج بالا عجله داشتم با تمام شدن مکتب نمایان شد. آغاز دانشگاهها فصل خزان شد و من چند ماه منتظر کانکور ماندم. به دانشگاه راه یافتم و چندی نگذشت که ویروس کرونا همه جا را فرا گرفت. اما از همه وحشتناکتر جنگ بود. ما در شهر و منطقه جنگزده درس میخواندیم. دانشگاه ما در یک منطقه دور از مرکز شهر بود و ناامن. هر لحظه امکان جنگ میرفت. ولی تحمل کردم و با ترس و همه اضطرابی که داشتم راهی دانشگاه شدم. برای همه واضح است که انسان در زمان مطالعه و درس خواندن نیاز به آرامش ذهنی و فزیکی دارد؛ ولی متاسفانه که از ما چنین چیزی نبود. در دانشگاه ما احتمال هر لحظه حمله میرفت. بعضی از روزها در ساعات درسی ما جنگ آغاز میشد. صنف درسی ما چهار طرفش پنجره بود و ما به چوکیهای خود چسپیده و مات و مبهوت و در ترس منتظر ختم جنگ میماندیم و یا گاهی دنبال راه گریز از دانشگاه میبودیم. ما با امید به دانشگاه میرفتیم و برگشت ما معلوم نبود. یکی از روزها در مسیر دانشگاه موتر ما را اجازه رفتن به دانشگاه ندادند. من اصرار به رفتن کردم و سرانجام راه را باز کردند و کمی از ازدحام عبور ناکرده زیر رگبار گلوله قرار گرفتیم. همه جا را خاک و غبار پوشانده بود و ما منگ مانده بودیم که چه کنیم. تا این که راننده چالاکی کرده و برگشت کرد.
با تمام چالشها و رخصتیهای پیهم به دلیل جنگ و کرونا بازهم ما به درس ادامه دادیم. با تمام این مشکلات سعی میکردیم دوام بیاوریم و درس خود را بخوانیم. اما یکباره همه چیز چهره عوض کرد. سمستر هفتم بودیم که طالبان قدرت را بهدست گرفتند. چون تازه خمار قدرت بودند آنچنان قیود وضع نکردند و حداقل توانستیم از دانشگاه فارغ شویم. اما من بهدنبال تحقق آرزوی کودکیام در این ناملایمتیها بودم. آرزوی به تن کردن لباس فراغت. به ما اجازه ندادند، اما با اصرار زیاد، رهبری دانشگاه را راضی به گرفتن جشن فراغت کردیم. اما کافی نبود و یکباره امید ما صفر شد و اصرارهایمان بیهوده.
رویاهای کودکیام رویا باقی ماند. آن رویا مرا تا اینجا کشانده بود؛ هر بار در موردش فکر میکردم بیشتر تلاش میکردم و عالیتر از پیش میدرخشیدم. اما همانطور که در ذهن من بود، آویخته ماند و دست من برایش نرسید. ولی میدانم که این پایان راه نیست. تا من هستم و مسیر علم و آگاهی فراراه من قرار دارد، دست از قدم زدن در این مسیر برنخواهم داشت. از همان روزهایی که محدودیتها آغاز شد، با خودم عهد کردم که هیچ وقت تسلیم این روزگار تلخ نشوم و باید تلاش کنم؛ تنها کاری که میتوانم در حال حاضر انجام دهم. ما شکست نمیخوریم، مگر این که دست از تلاش کردن برداریم.