روایت پس از آزادی؛ زندان تنها محبوس بودن نیست

آوید

زندان تنها محبوس بودن در پشت دیوارهای بلند نیست؛ زندان یعنی جبر. وقتی آدمی اختیاری از خودش ندارد،‌ محبوس است. فرقی ندارد این دیوارها تا چه حدی کوتاه یا بلند باشند. آزادی تنها در بند نبودن نیست. وقتی آدمی نمی‌تواند به میل خودش زنده‌گی کند، آزاد نیست و نخواهد بود. ۱۰ ماه را آن سوی دیوارها گذراندم؛ دیوارهایی که هر روز در چشم‌هایم بیدار بیدار قد می‌کشیدند. زندان بود و من زندانی؛ جبر زنجیر و دست‌وپای من. دست‌وپا بسته، گلو بسته، دهان بسته، چشم‌ها اما باز. چشم داشتم که با عبور از دیوارها از بند خلاص می‌شوم. چشم داشتم اما رویا بود.

آدمی شب‌های هراس و کابوس را با قصه و رویا سر می‌کند؛ قصه و رویای خوش. آن‌جا تنها من زندانی بودم. تنها من در حبس بودم. گمان می‌کردم روز آزادی که برسد، یاد و خاطر زندان گم می‌شود از چشم‌هایم، از یادهایم؛ اما درست روز آزادی از زندان کوچکی به زندان بزرگ‌تری منتقل شدم. آن سوی دیوارها زندان بود و این سوی دیوارها هم زندان است.

آن‌جا من بودم و سه‌ ـ چهار زجر‌کشیده دیگر، این‌جا اما منم میان ۳۰ میلیون زندانی دیگر؛ زندانی‌های در بند جبر! این روزها که دیوارها طاقتم را می‌برند، حق‌ دارم که پشت سر بگذارم‌. صبح، چاشت، عصر، شب هر ساعت نفسم می‌گیرد و کوچه‌های هرات مرا می‌خوانند. آیا من در کشوری به‌مثابه زندان بزرگ، آزادم؟ راه می‌روم و نگاه می‌کنم. به جبران روزهای رفته از عمرم در حصار دیوارهای زندان و در سلول چند‌قدمی، قدم می‌زنم، از آن سوی شهر تا این سوی. نگاه می‌کنم به همه‌جا، به همه‌کس، به رهگذران، به خانه‌ها، به دکان‌ها، قدم می‌زنم. از آن سوی شهر تا این سوی خیابان. نگاه می‌کنم به همه‌جا، به همه‌کس، به رهگذران، به‌ خانه‌ها، به دکان‌ها، به قفل و زنجیر دروازه‌ مکاتب.

می‌خواهم بشمارم قدمت این قفل و زنجیر را، یادم نمی‌آید. در خاطرم نیست که از چند‌صد روز گذشته است. فقط می‌دانم بیشتر از روزهایی است که محبوس بوده‌ام؛ خیلی بیشتر.  قدوقامت دیوارهای مکتب در چشمم فرو می‌رود و حافظه‌ام چنگ می‌اندازد به روزهای گذشته. خیلی سابق، روزهایی که هنوز این شهر کبوتران سفیدش را می‌دید. هنوز قلب شهر با خنده می‌تپید. هنوز وطن جایی بود برای زنده‌گی و هنوز قامت رویاها بلندتر از دیوارها بود. هنوز  و هنوز… هنوز زنده‌گی جان داشت.

به کجا نگاه کنم که درد نبینم؟! هر چند یک‌ سال پیش مثل حالا، نسل شال‌سپیدان در انتظار پوشاندن سیاهی با سپیدی، موی‌سرشان سپید می‌شد، اما باز بودن دانشگاه‌ها امیدی در دل‌ها نگه داشته بود. درس بود و ما نسل دانشجویی داشتیم. دختران به دانشگاه می‌رفتند، زنان حق کار داشتند، زنان در رسانه‌ها ظاهر می‌شدند و نیازی نبود صورت‌شان را بپوشانند. مراکز آموزشی باز بود، کتاب‌خانه‌ها باز بود، زن حق داشت کار کند، تحصیل کند، راه برود، نفس بکشد. اکنون بعد از یک ‌سال می‌بینم جامعه کور شده است. در این جامعه دیگر زن نقشی ندارد. از خودم می‌پرسم یک انسان با کدام حق، به خودش حق می‌دهد که حقوق حیاتی و اساسی انسان دیگری را سلب کند؟ می‌گریزم از جواب دادن و از فکر کردن و کاری نتوانستن. می‌گریزم از زندانی به این بزرگی! اما مگر می‌شود؟!

در مرکز شهر هرات،‌ در فاصله میان مستوفیت و چوک سینما و بعد چوک گل‌ها و بعد چوک شهرنو،‌ از همه اقشار جامعه عابر است و شاهد‌. قدم‌به‌قدم کودکی را می‌بینی که به دست‌وپای آدم می‌چسبد. باید خیلی توان داشته باشی که بتوانی نگاهش کنی. نگاهش که بکنی، از آدم بودن خودت و همه آن‌هایی که در سرنوشت آن کودک نقش‌ دارند، منزجر می‌شوی. چطور چشمی می‌تواند پاهای برهنه‌ آن کودکان را در سرمای منفی ۲۵ درجه هرات ببیند و نبارد؟ به دستان کوچکش نگاه می‌کنم که خالی بودنش را به چشمم می‌کشد و لب‌های کبود و ترک‌بسته‌اش هنوز لبخند زدن را به یاد دارد. در هر قدمی که برداری، با یکی از این کودکان سر می‌خوری و تمامی ندارند.

هر‌چه پیشتر بروی،‌ درد بیشتر می‌شود و سلول تنگ‌تر و نفس‌گیرتر و هم‌بندی‌ها بیشتر. کنار دیوار شفاخانه ‌حوزه‌ای هرات، محل اقامت گروهی معتادان است؛ شب‌ و روز ‌در سرما و گرما. روی تکه‌‌ای کارتن دراز کشیده‌اند؛ عده‌ای روی زمین برهنه. شالی، پتویی، کمپلی روی خود انداخته‌اند و می‌توانم لرزش استخوان‌های‌شان را زیر پوست تکیده و کبودشان ببینم. شعری از شاملو به ذهنم می‌خزد: «ای کاش قضاوتی، قضاوتی، قضاوتی در کار، در کار می‌بود».

نمی‌توانم به خودم جواب بدهم که به چه جرمی، سهم‌مان از زنده‌گی این است.  زنی خودش را لای چادر برقع پیچانده است و نوزادی را لای قنداق. سرما سخت به صورتم سیلی می‌زند و خونم به انجماد می‌رسد. کاغذی در دست دارد و از میان کلماتی که از دهانش بیرون نیامده، گم می‌شود. تنها می‌توانم بشنوم «به راه خدا»، باز ذهنم دنبال تحلیل است.

اگر این زن فرصتی می‌داشت برای تحصیل، بعدها کاری می‌داشت و درآمدی و حالا مجبور نبود آواره‌ زنده‌گی خودش باشد؛ یعنی سرنوشت هزاران دختری که چشم به دروزاه‌ مکاتب و دانشگاه‌ها دارند، این خواهد بود؟! می‌خواهم مقیاس بگیرم، یک ‌سال زندان سخت‌تر بود یا دیدن این اوضاع؟! درد جمعی و اجتماعی را آدمی به تنهایی تحمل نمی‌تواند و با هیچ قصه و رویایی هم تلخی و شدت کم نمی‌شود. این آزادی نیست. نه من آزادم و نه هم‌وطنانم و نه سرزمینم. این‌جا زندان است، به مقیاس بزرگ‌تر.

دکمه بازگشت به بالا