روایت آوارهگی؛ از رویای داکتر شدن تا تحمل کارهای شاقه در ایران
بهنیا

از پهنای کارخانه پلاستیکسازی، از میان کارهای پرمشقتی که آرزوهایش را در آن گم کرده است، نگاهی به آن سوی دنیای بربادرفتهاش میاندازد؛ دنیایی که در آن چیزی جز ناامیدی و بدبختی نمانده است. نرگس همهچیز را از دست داده است. او در یک چشم به هم زدن، درس، مکتب، رویای داکتر شدن و بال پرواز جهت رسیدن به بلندیهای آرزوهایش را باخته است، در حالی که خود در خلق وضعیت نقشی نداشته است. او اکنون در کشوری زندهگی میکند که بهعنوان دانشآموز افغان توهین و تحقیرهای زیادی نصیبش شده است. به همین دلیل، خود را بیگانه و بیچاره احساس میکند. ایران برایش آسمان و زمینی دیگری است؛ جایی که آرزوهای او را در خود بلعیده است. پس از مهاجرت به آن کشور و تحمل روزهای دشوار، دست از خواب دیدن و رویاپردازی برداشته است. همه تمرکزش بر این است که کار بهتر با مزد بیشتر بیابد تا این بار در ملک بیگانه از گرسنهگی تلف نشود. زادگاهش، جایی که در آن رویا بافته و هدفهای خرد و بزرگ را برای رسیدن به آن چیده بود، در آخر به دست طالبان مچاله شده است.
اکنون کشورش نرگس تبدیل به مکانی شده است که به درد زندهگی هیچکس نمیخورد؛ زیرا به دست کسانی افتاده است که او و همه دختران را از حق آموزش محروم کرده، ظلم و ستم بالای مردم روا داشته و آنان را آواره ملکهای بیگانه کردهاند. این شهروندان افغانستان که به کشورهای همسایه آواره شدهاند تا جانشان را به سلامت نگه دارند و سرشان بالای تنشان باشد، اکنون در وضعیت دشواری زندهگی میکنند. آنجا نیز برای مهاجران افغان، کسانی که در خاک و خانه خود حرمت نمیشوند، حرمتی ندارد.
نرگس دانشآموز که در افغانستان توسط حاکمان کنونی به شهروندان درجه چندم تنزل یافته بود، اکنون در ایران نیز درجه چندم است، با این تفاوت که کسی براش کشتنش جنگجو نمیفرستد. با این حال، او در سن کودکی، مجبور است از بام تا شام به دنبال لقمهای نان باشد. جو خفقانآور طالبانی و وضعیت رقتبار اقتصادی او را مجبور کرده است تا با خانوادهاش بهگونه قاچاقی وارد ایران شود. او اکنون در کارخانه پلاستیک و بوتلسازی کار میکند.
نرگس ۱۷ ساله دانشآموز صنف دهم مکتب است. پس از حاکمیت طالبان بر افغانستان و بسته شدن درب مکتبها و آموزشگاهها به روی دختران و در کنار آن افزایش فقر اقتصادی، او و خانوادهاش آواره شدهاند. نرگس آرزو داشت پس از ختم دوره مکتب، راهی دانشگاه شود و در رشته طب معالجوی درس بخواند و از آن طریق به جامعه و مردمش خدمت کند، اما اکنون تبدیل به کارگر نوجوان روزمزد در ملک بیگانه شده است؛ جایی که در آن روزهای خوش را از یاد برده و از ساعت ۷:۰۰ شام تا ۶:۰۰ صبح بدون وقفه در کارخانهای کار میکند. اکنون همه دغدغهاش از زندهگی، کسب رضایت صاحب کار و به دست آوردن دستمزدش است؛ زیرا او نیز همانند بسیاری از افغانهای کارگر مقیم ایران، کارت کارگری ندارد. او با هزاران مشقت کار مییابد و در آخر نیز بهآسانی دستمزدش را اخذ کرده نمیتواند. میگوید: «با وجود همه تحقیرهایی که در ایران میشویم، باز هم مجبوریم به خاطر زنده ماندن کار کنیم. تمام شب سرپا ایستاده بدون هیچ اعتراض و وقفهای کار میکنم تا در آخر صاحب کار پولم را بدون کم کردن یا انکار کردن از پرداخت آن بدهد.» با اینکه کارش را دوست ندارد، اما مجبور است همه ناهنجاریها را تحمل کند تا در کنار پدر و مادرش کرایه گزاف خانه و پول خوراکشان را تامین کنند.
نرگس و خانوادهاش مجبور میشوند به خاطر رهایی از اسارت طالبان، همه داراییشان را فروخته و به قیمت جانشان راه پرخطر مهاجرت غیرقانونی را در پیش گیرند تا به زندهگی راحتتر دست یابند؛ اما اکنون دولت ایران نیز با وضع قوانین سختگیرانه و دستوپاگیر علیه مهاجران افغان، هر روز زندهگی را برای آنها دشوارتر میکند. نظر به قانون جدید آن کشور، همه افغانها مکلفاند کارت کارگری اخذ کنند و در مقابل روزها به خاطر گرفتن آن بیکار شوند و پول تحویل دولت ایران دهند؛ کاری که از عهده بسیاری از افغانها برنمیآید. آنان مجبورند بدون کارت و بهگونه غیرقانونی در کارخانهها با عذر و زاری کار بیابند و هر نوع رفتار شایست و ناشایست صاحب کارشان را تحمل کنند. اکثریت صاحبان کارخانهها از این فرصت پیشآمده استفاده کرده و به افغانهایی که کارت کارگری ندارند، پس از ساعتها کار دستمزد نیز نمیدهند؛ زیرا آنها به دلیل نداشتن کارت نمیتوانند از صاحبان کارشان شکایت کنند. نرگس یکی از ایندسته مهاجران افغان در ایران است. او نیز کار میکند، اما کارت کارگری ندارد. برای همین، میترسد که پس از ساعتها کار شاقه، صاحب کارش مزدش را ندهد و دست او هم به جایی نرسد.
افغانهایی که بنا بر هر دلیلی کارت گرفته نمیتوانند، از نظر دولت ایران بهگونه غیرقانونی کار میکنند. این امر نرگس را وا داشته است تا هیچگاهی با صاحب کارش مجادله و گفتوگو نکند و سروپا گوشبهفرمان او باشد. او کارهای پرمشقت را بدون هیچ اخمی بر پیشانه انجام میدهد: «در کارخانه صاحب کار و دیگر ایرانیهای کارگر، ما را افغانی صدا کرده و کارهای طاقتفرسا را برعهده ما بهخصوص پسرهای افغان میگذارند. آنگاه هیچکدام ما حق اعتراض نداریم. اگر اعتراض کنیم، چون اکثریت کارت کارگری نداریم، فورا ما را از کار بیرون میکنند و در آخر معاش هم نمیدهند؛ چون سرکارگر میداند که در جایی شکایت کرده نمیتوانیم.»
کار زیاد، مزد کم و به نام افغان توهین و تحقیر شدن، گاهی او را به ستوه میآورد. در آن حالات، به حال خودش دل میسوزاند و زارزار گریه میکند و به سرنوشتی که طالبان آنان را دچارش کردهاند، لعنت میفرستد.
طالبان سبب شدهاند تا او از همه رویاهایش دست بردارد و انرژیاش را صرف کارهای شاقه در ملک بیگانه کند. هر روز بر طول و عرض ناچاری و بدبختیاش افزوده میشود. او و خانوادهاش برای نجات از زیر پرچم استبداد طالبان، پا به فرار گذاشتهاند، به امیدی اینکه در جایی بهتر آشیانه خود را دستوپا کنند؛ اما انگار ملک بیگانه نیز رحمی به حال کسانی که زخمی و افسرده، زادگاهشان را ترک کردهاند، ندارد. روزگار گویا قرار نیست رخ خوشش را به نرگش و خانواده او نشان دهد. فرار از زیر سلطه گروه طالبان و نه گفتن به استیلای چنین گروهی، آنان را به آوارهگی کشانده است و آوارهگی و مهاجرت هم به آنان زندهگی قابل قبولی را هدیه نداده است. گویا مشقتهای زندهگی، همراه همیشهگی خانواده نرگس و هزاران خانواده دیگر است.
رویاهای نرگس خیلی بلند بود. حتا به ذهنش نمیرسید که او قلم و کتابش را کنار میگذارد و به خاطر به دست آوردن مقداری پول ناچیز، منت میکشد و خوار میشود. او دوست داشت داکتر شود و از آن طریق دستگیر خانواده و مردم جامعهاش شود، اما حضور یکبارهگی طالبان همه آن رویاهای زیبا را نابود کرده و او را راهی کشوری میکند که جز کارگری، حق ادامه تحصیل و انتخاب حرفه دیگری را ندارد. اینهمه ناچاری و بدبختی سبب شده است تا او زانوی غم بغل کند و رویاهای از دست رفتهاش را به تماشا بنشیند. حضور مجدد گروه طالبان در راس قدرت، طنابی از ناامیدی را بر گلوی او انداخته است و کمکم در حال خفه کردن اوست.
نرگس از همه دانشآموزان دختر که در افغانستان باقی ماندهاند، میخواهد تا در برابر محدودیتهای طالبان مقاومت کنند و کشور را به قصد ایران و یا کشورهایی که پالیسی سختگیرانه و ظالمانه علیه مهاجران افغان دارند، ترک نکنند. او از همجنسان خود نیز میخواهد تا رویاهای او را دنبال کنند، درس بخوانند و داکتران خوب در جامعه شوند. آرزویش این است تا افغانستان از دست طالبان رها شود و همه بار دیگر به کشور خود برگردند. این آرزوها اما زمانی محقق خواهد شد که دیگر طالبان حاکم سرزمینی به نام افغانستان نباشد. تا طالبان حاکمیت دارند، یا آموزش دختران منع خواهد ماند یا آموزش طالبانی خواهد شد.