روایت مدرسهسازی ملا هبتالله
ابوزیتون

گویند چون بلاد جابلقا به دست باکفایت و پرجنایت شیخ ابو طالب هبتالله نهانالوجود مسخر شد، روزی بر فرازی شد و ندا داد که ای رعیت، بدانید که اینهمه رنج و جنگ و غم همه از بهر نادانی شما میباشد. من که شیخالحدیثم، غم شما را دارم که بیسواد و اخمخ (همان احمق امروزی) بار نیایید. آنگاه فرمان داد که از بهر دانشآموزی اولاد وطن، باید معلم فراهم گردد. پس دستور داد که ۱۰۰ هزار ملا را برای تدریس اولاد وطن بگمارند و در وزارت معارف مدخول بسازند. مشاوران، سلطان را بگفتند: یا پراننده پل و پلچک و ای خرابکننده میدانوردک و ای زاده اسپینبولدک، اولاد وطن تنها معلم دینی نخواهند، معلم ریاضی نیز خواهند. بفرمود: ملایی که بتواند الف و ب و ج و دال را باهم جنگک دهد و از آن ابجد بسازد، همانا که میتواند سه و سه را هم باهم جنگک داده و از آن یازده بسازد. مشاوران انگشت تحیر از اینهمه فهم و دانش به دندان گزیدند و بعضی چنان محکم گزیدند که انگشت و دهانشان باهم به خرابات نشست. پس جارچیها در کوچه و بازار ندا دادند که ملا خواهیم از بهر معلمی. اما هرچه ملا بود، قبل از آن به مقام معین مسلکی و کارشناس مالیات و سرانجنیر بند آب و رییس خزاین و معتمد دواین منسوب گردیده بود. جارچیان خبر دادند مر وزیر معارف را که ای وزیر باتدبیر و ای چراغ منیر، ملا همچون عنصر شماره ۶۸ جدول مندلیف نایاب شده است. وزیر بگفت: به اسفل السافلین، بروید نیمچه ملاها را پیدا کنید. پس جارچیها بار دیگر در بوق و کرنا دمیدند که هرچه نیمچه ملا است، برای معلمی ندا در دهند. اما هرچه نیمچه ملا نیز بود، قبل از آن به مقام رییس ترافیک و شهردار کابل و آمر امنیت قوماندانی و رییس استخبارات تعیین شده بود. دوباره با گردنهای خمیده نزد وزیر شدند و گفتند که یا وزیر، نیمچه ملاها حالا کارتنکلان شدهاند، به شغل معلمی سر خم نکنند. وزیر در بماند که چه کند. حکم، حکم سلطان است و تعمیل نکردنش عذاب الیم در پی دارد. پس دستور داد مر جارچیان را که بروید هر که را سورهای، آیهای حتا اگر الف یک زر الف یک زیر الف یک پیش را هم بلد بود، بیاورید که معلمش کنیم. باری جارچیای در بازار همیگشت که با مردی روبهرو گردید. پس بپرسید: ای مرد، ملایی؟ بگفت: نه. بگفت: نیمچه ملایی؟ بگفت: لا. بگفت: از قرآن چه بلدی؟ بگفت: یاسین را بلدم. جارچی بغایت خرسند بشد و بگفت که برویم نزد وزیر که ترا معلم گرداند. پس نزد وزیر شدند. جارچی پیش پای وزیر تعظیمی بلند بکرد و گفت یا وزیر بینظیر (غیر از بوتو) مردی آوردم که یاسین را میداند. وزیر بگفت: کسی که یاسین را بداند، پس حتما سورههای بیشتر در حافظه دارد. پس بگفت: ای مرد، برخوان یاسین را. مرد در حال بگفت «یاسین» و خاموش شد. وزیر بگفت: بقیهاش چه. بگفت: من فقط یاسین را بدانم، با بقیه آشنا نیستم. وزیر بگفت: شغل معلمی برای این مرد دونشان است، پس او را سرمعلم بکرد و به اینگونه ۱۰۰ هزار معلم برای آموزش اولاد وطن تهیه گردید. پس از چندی وزیر از بهر تفحص و تفتش به مدرسهای برفت تا بداند که اولاد وطن چه مقدار دانش آموخته است. اندر صنفی دخول بنمود و شاگردی را بپرسید: ای پسر، دانش چه مقدار آموختی؟ بگفت: آن مقدار که در وصف نگنجد. وزیر مشعوف بگردید و بگفت: پس برگو که ابن سینا کی بود. شاگرد فیالثانیه پاسخ بداد که ابن سینا از سرداران اسلام بود که در جنگ دوم جهانی، سر مادر فولاد زره بر نیزه کرده و خواهان صلح با بشار اسد گردید. فریاد احسنت از چپ و راست برخاست و دهان وزیر از اینهمه دانش چون دهان تفدانی باز بماند. پس بگفت که سوالی از جبر بپرسم. شاگرد را بگفت: ای پسر ذکی، برگو که اگر سه طالب وارد یک میدان گردند که آنجا شانزده نفر ایستادهاند، مجموعا چند نفر میشوند؟ پسر بگفت: سه نفر. وزیر حیران بماند و بگفت: چگونه؟ پسر جواب بداد که چون آن شانزده نفر فرار را بر قرار ترجیح داده و از منطقه محو میشوند. وزیر همانند کمپیوتر «پنتیوم تو» هنگ بکرد. پس بگفت: یک سوال دیگر پرسم، اگر جواب درست دهی، ترا کفتان شاگردان بسازم. پس بپرسید: فرض کن شما در حال درس خواندن هستید و من ناگهان وارد صنف میشوم، شما باید چه کار کنید؟ شاگرد بگفت: ما باید از ترس سکته کنیم و اگر خیلی جرئت داریم، باید بخوانیم اعوذ بالله من الشیطان رجیم. و اینگونه بود که روایت ما به پایان رسید و طبق فرموده برادران ایرانی کلاغه به خونهاش نرسید.