قصه‌ی هیچ‌کس مُفت نیست

حسن آذرمهر

روزمره‌گی‌های کیهان

در یک پیش از چاشت داغ تابستان، او در دیواری که رو به آفتاب است، نمادی را برای صدساله‌گی استقلال افغانستان نقاشی می‌کند. دمای هوای کابل به بالای ۳۶ درجه سانتی‌گراد رسیده است و شعاع آفتاب چنان داغ می‌تابد که گویی آن را از شیشه‌ی کلفت و محدبی عبور داده باشند. بیش‌تر از ده روز می‌شود که کیهان، از صبح تا ساعت یازده پیش از چاشت، زیر آفتاب سوزان و در نبود کم‌ترین امکانات و توجه، روی دیوار مکتبی که خود شاگرد آن است، نقاشی می‌کند. اما امروز غبار یأس بر چهره‌ی او نشسته است. پس از کمی تقلا و کار بی‌حاصل، او کفش‌های «استکیت» خود را از «بیک» خود بیرون می‌کشد، آن‌ها را به پا می‌کند و در یک چشم به هم زدن از چشم‌انداز من خارج می‌شود.

در یک پس از چاشت تابستان، کیهان نوزده ساله، در یک کارگاه تنگ و محصور به تابلوهای نقاشی برای هم‌نسلان خودش راز و رمزهای نقاشی را یاد می‌دهد. با این‌که او خود تنها یک‌‌ونیم سال است نقاشی را دنبال می‌کند، اما در این هنر چنان خبره شده است که هر وقت استاد به کارگاه حاضر نمی‌شود، او را سفارش می‌کند که دست بچه‌ها را بگیرد. بچه‌ها هم هر کدام با اعتماد خاصی او را صدا می‌زند و به رهنمودهایش گوش می‌دهد.

در یک عصر نسبتاً گوارای تابستان کابل، کیهان کامیار برای بچه‌های محلش، اسکیت‌رانی آموزش می‌دهد. به دنبال او تعدادی از بچه‌هایی که تازه پشت لب سیاه کرده‌اند، روی تیرهای اسکیت‌شان راه می‌افتند و تکنیک‌های اسکیت‌رانی یاد می‌گیرند. در یک نگاه کلی، کیهان به الگوی عجیبی بین نوجوانان اطرافش تبدیل شده است. همه به او اعتماد دارند و از او می‌آموزند.

 

عشق کیهان به نقاشی و اسکیت‌رانی

این جریانی ا‌ست که زنده‌گی روزمره‌ی کیهان را هدایت می‌کند. او عاشق نقاشی و اسکیت‌رانی است و از هیچ حاشیه‌ای هم که او را به این دو چیز پیوند بزند، حذر نمی‌کند. به همین دلیل است که روزانه به کارگاه نقاشی می‌رود و برای هم‌نسلان خود نقاشی یاد می‌دهد، یا به شکل داوطلب برای دانشجویان دانشکده‌ی انجنیری، صنف اسکیژ تشکیل می‌دهد و یا عصرها بچه‌های محل را دور هم جمع می‌کند و برای‌شان به طور رایگان تکنیک‌های اسکیت‌رانی یاد می‌دهد. کیهان، حتا در مواردی کفش‌های کهنه‌ی اسکیت خود را ترمیم کرده و برای بچه‌ها هدیه داده است تا اسکیت یاد بگیرند. یا او می‌خواهد، در داغ‌ترین روزهای تابستان، نمادی را روی دیوار مکتبی که در آن درس می‌خواند، نقش بکشد. اداره‌ی مکتب علاقه‌ی چندانی به این کار ندارد و کم‌ترین امکانات را هم برایش فراهم نکرده است.

اما کیهان انتخاب خودش را کرده است. او تأکید بسیاری روی چیزهایی که به آن‌ها عشق می‌ورزد، دارد. او می‌گوید: «بدون بعضی چیزها نمی‌شود زنده‌گی کرد. مثلاً اگر نقاشی و اسکیت‌رانی نباشد، آدم چگونه زنده‌گی کند؟!»

من کیهان را برای نخستین بار زمستان پارسال ـ وقتی که برای مطالعه به کتابخانه‌ای رفته بودم ـ دیدم. او در گوشه‌ای تکیه بر دیوار نشسته بود و یکی از رسامی‌هایش را اسکیژ می‌کرد. این امر در نگاه اول او را از همه مجزا و ویژه نشان داد. از آن پس بارها در سرک‌های مختلف شهر، او را می‌دیدم که اسکیت‌رانی می‌کند. کرکتر او به عنوان جوانی که مانند دیگر جوان‌ها نیست، برای من درشت‌تر و سوال‌برانگیزتر می‌شد، تا این‌که به عنوان گزارش‌گر ۸صبح سراغ او را گرفتم.

کیهان کامیار، سه سال پیش همراه با خانواده‌اش از مزار شریف به کابل آمد. او اکنون شاگرد صنف دوازدهم در مکتب علاءالدین است و در آستانه‌ی ورود به دانشگاه. علاقه‌ی بیش از حد کیهان به نقاشی و بلند بردن مهارت‌هایش در اسکیت‌رانی، وقت چندانی برای کتاب‌های خشک و بی‌روح نظام معارف افغانستان باقی نمی‌گذارد. این امر خُلق خانواده‌ی کیهان را تنگ کرده است. آن‌ها از او می‌خواهند که هرچه بیش‌تر به درس و کتاب توجه داشته باشد. به همین دلیل است که کیهان اکنون سه ماه است هیچ تابلوی جدیدی نقاشی نکرده است. از گپ‌های کیهان هم پیدا است که این روزها تلاش دارد خود را با اخلاق حاکم جامعه عیار بسازد و پسری باشد مانند کسانی که شاید خانواده‌اش او را با آن‌ها قیاس می‌کند؛ مثل بلال که در کانکور نمره‌ی خوبی گرفته است، یا مهدی که نمازهای خودش را در مسجد می‌خواند یا سهراب که بسیار سر‌به‌راه و آرام است.

اما هویتی که کیهان برای خودش شکل می‌دهد، هنوز در چارچوب جامعه‌ی افغانی، تعریف‌پذیر نیست. نظام اجتماعی در افغانستان به گونه‌ای‌ است که خانواده‌ها کم‌تر اجازه‌ی کشف و ریسک کردن را به فرزندان‌شان می‎‌دهند. خانواده نسخه‌ای را که خود به‌درد‌بخور می‌داند، تجویز می‌کند و کم‌تر آزادی انتخاب را به فرزند می‌دهد. فرزندان هم در این سو، سر‌به‌راه و بی‌مسوولیت بار می‌آیند. اما کیهان در رابطه به انتخاب‌هایی که می‌کند، مسوولیت می‌پذیرد و عاشق کشف ناشناخته‌ها است. «دوست دارم هر روز چیزهای نو یاد بگیرم.»

از سوی دیگر، جامعه‌ای که کیهان در آن زنده‌گی می‌کند، نیز به سختی حضور او را در خود حل می‌سازد. چند روز پیش، او با کفش‌های اسکیتش به محله‌ای در دهمزنگ رفته است. باشنده‌گان آن محله او را با سنگ و چوب پیش کرده و از آن‌جا رانده‌اند. اما این چیزها کم‌تر مانع کیهان می‌شود. او اغلب برای رفت‌و‌آمدهایش از اسکیت استفاده می‌کند. کیهان قصه می‌کند که باری برای رساندن چیزی از کارته‌ چار تا پل‌چرخی را با اسکیت رفته است، اما قسمت‌هایی از راه را از مردم ترسیده و کفش‌های اسکیتش را از پا درآورده است.

از کیهان می‌پرسم: چه زمان زیاد ناامید و دل‌سرد می‌شوی؟ پاسخ می‌دهد: «زمانی که به دل خودم یک کار بسیار بزرگ انجام می‌دهم، اما قدردانی نمی‌شود.» او از نبود انگیزه‌دهی و تشویق بسیار رنج می‌برد.

روز قبل که کیهان در حال کار کردن روی طراحی زیر آفتاب سوزان بود، استاد خوش‌پوش و نکتایی‌دار از سایه‌ی دفتر خودش بیرون شد و نزدیک ما آمد. او بی‌این‌که از کار کیهان قدردانی کند، از یک گوشه‌ی کار انتقاد کرد. من همان لحظه متوجه یأسی در چهره‌ی کیهان شدم که چند لحظه بعد او را وادار کرد کار را برای آن روز متوقف بسازد.

به رغم تمام این حرف‌ها‌، کیهان از کار خودش دست نمی‌کشد. او می‌داند راهی را که انتخاب کرده است، ناهمواری دارد، به همین دلیل است که بسیار تلاش می‌کند. «ما که تا هنوز استعداد نداشته‌ایم، هر‌چه هست، از تلاش است. آدم باید بسیار تلاش کند.»

 

دکمه بازگشت به بالا