واصف باختری آن گونه که در کتاب «سفالینهای چند بر پیشخوان بلورین فردا» آمده است، شعری دارد زیر نام «از معیاد تا هرگز» که در سال ۱۳۵۳ خورشیدی سروده است.
از آن جزیره برون آی ای جزیرهنشین
که اشک آیینهها
حباب طوفان شد
پیام سبز گیاهان ز یاد باران رفت
و تیر لحظه امید
به هرزهپویی برگ خزان به خاک نشست
به ناکجایی دنیای مردهگان پیوست
و مرغ نام نجیب تو ای خجستهترین
به داربست کبود فسانهها پیوست
به داربست کبود فسانههای کهن
به باغ کاغذی بادها نشیمن ساخت
نه راهبی، نه جذامی از آن جزیره برون آی
از آن جزیره که هر نخل بر کرانه آن
صلیب مرگ پیامآوران خورشید است
از آن جزیره که هر سنگ و سنگریزه آن
به زهر شسته خدنگیست
که آشیانه مرغان را
به روی گستره زرد مرگ میریزد
در آن جزیره خاموش موریانه ترس
کتاب روح ترا برگبرگ خواهد خورد
گزافهگویترین روز را که میگفتی
نگین افسر زرین روزگاران است
خود از سلاله ظلمت بود
تبار تیره شب را سپاس ننگت باد
ز هرزهتازی این شبروان درنگت باد
از آن جزیره برون آی
در آبگینه نگنجد غرور سرکش موج
شکست تاک فرو خفته دور باد از تو
که نخلهای بلند ایستاده میمیرند
از آن جزیره برون آی ای جزیرهنشین
گمان مبر که در آن جا نیز
تهیست جای یهودا کنار سفره تو
گمان مبر که در آن جا نیز
سرود خویشتن خویش را شباهنگام
ز چشم سایه خود پنهان
به گوش باد توانی گفت
از آن جزیره برون آی
شکوه سبز گیاهان باغ فردا را
به کار گیر و سلامی به آفتاب رسان
بهسوی روشنی سرخ سرنوشت بران
سفالینهای چند بر پیشخوان بلورین فردا، ۱۳۹۵، ص ۱۳۳ -۱۳۴
این شعر در آن سوی شبکه تصویرها دارای یک محتوای سیاسی است؛ اما نه با زبان شعرهای سیاسی دهه چهل شاعر که با شور انقلابی میآمیزد و از دور خود را نمایان میسازد. شعر زبان پیچیده و نمادین دارد که فهمش را دشوار میسازد.
نماد اصلی همان جزیره و جزیرهنشین است. بعد همه تصویرها و حرکتها در شعر به دور این محور میچرخند. جزیره خود مفهوم انزوا را میرساند. جزیره خود انزواست.
کسی از یاران شاعر گوشهگیری کرده است و گویی از همه چیز گذشته و از همه کس گذشته و رفته تا در جزیرهای به دور از همه غوغای زندهگی با خودش باشد. در حالی که جزیرهنشینی شایسته او نیست.
توصیفی که واصف باختری از آن جزیره میدهد، بسار ترسناک و مخوف است. درختانش که در کرانهها رستهاند، صلیب مرگ پیامآوران خورشیدند. پس در این جزیره سخن گفتن از خورشید حکم مرگ را دارد. هر سنگ و سنگریزه آن پیکانهای با زهر آلودهاند که بهسوی آشیانههای مرغان که نماد زندهگی و آزادیاند پرتاب میشوند و آشیانهها یکیک روی گستره مرگ میریزند.
شاعر به آن جزیرهنشین که تیر امیدش به خاک خورده است، فریاد میزند که از آن جزیره برون آید. زنجیر انزوا را بشکند. چنین جزیرهای را سزاوار نام و نشان او نمیداند. برای آن که چنین جزیرهنشینی همه چیز را از او میگیرد یا همه چیز را در او نابود میکند. موریانه ترس کتاب روح او را در آن انزوای تاریک برگبرگ میخورد.
این جزیرهنشین در این شعر گویی پیشوای مبارزی است که در نهایت ناامیدی از همه چیز گذشته است. این ناامیدی برخاسته از خیانتی است که کسی یا کسانی به او روا داشتهاند. وقتی در پایان شعر به این سطرها میرسیم:
از آن جزیره برون آی
شکوه سبز گیاهان باغ فردا را
به کار گیر و سلامی به آفتاب رسان
بهسوی روشنی سرخ سرنوشت بران
در مییابیم که این جزیرهنشین جایگاه و تواناییهای بزرگ اجتماعی – سیاسی دارد. از نظر معنوی انسانی است بلندجایگاه. او باید از جزیره بیرون بیاید و به شکوه باغ فردا بیندیشد، سلام و پیام آن را به خورشید برساند و این همان راندن بهسوی روشنی سرخ سرنوشت است.
روشنی سرخ سرنوشت، دو مفهوم را در ذهن ما بیدار میکند. یکی این که شاعر به آن جزیرهنشین میگوید که اگر در راه رسیدن به خورشید، خونت هم که ریخته شود، بهتر از آن است که در آن جزیره دور و تاریک بمانی. دو دیگر این که بیا و پیام شکوه سبز گیاهان فردا را که میتواند نماد یک آرمان اجتماعی باشد، به خورشید برسان که رسالت تو همین است، نه نشستن در جزیره انزوا.
از «گزافهگویترین روز» سخن میگوید، روزی که جزیرهنشین آن را نگین افسر زرین روزگاران میپنداشت؛ اما شاعر آن روز را وابسته به سلاله تاریکی میداند.
«گزافهگویترین روز» نماد و نشانه پیچیدهای است. شاید اشاره به رویدادهای تندروانه گروههای سیاسی آن روزگار دارد. اگر بهگونه مشخص بخواهیم چیزی بگوییم، شاید اشاره به آن روزی دارد که شماری از دانشجویان با شعار تسخیر ارگ شاهی رو بهسوی ارگ روان بودند که سخت در هم کوبیده شدند. شاید خیانتی در کار بود. هر حرکت سیاسی – اجتماعی ناسنجیده و متکی بر احساسات خود حرکتی است برخاسته از تاریکی. خود حرکتی است در تاریکی.
به جزیرهنشین هشدار میدهد که تو چنان غرور سرکش موجی و این غرور در دنیای تنگ آبگینه نمیگنجد. پس آبگینه را بشکن و بیرون آی. هشدار میدهد که چنین مپندار آن جا در آن جزیره یهودایی کنار سفره تو نیست. یعنی یهودا و خیانت پیشهگان میتوانند همه جا باشند.
این جا واصف باختری به روایت اسطورهای عیسای پیامبر و یهودا که یکی از حواریون او بود اشاره دارد. تنها به این روایت اشاره میکند و توضیحی نمیدهد. روایت در شعر گسترش نمییابد. کسانی که با اشارههایی که واصف باختری به روایتها و شخصیتهای اسطورهای دارد، آشنایی نداشته باشند، فهم شعر برایشان دشوار میشود.
یهودا به عیسا خیانت کرد. به روایتی خود را در برابر چند سکه فروخت. جایی را که قرار بود عیسا شامگاهان آن جا بیاید به بزرگان یهود نشان داد. شام که عیسا به آن جا آمد تا با حواریون خود شام بخورد، ناگهان بزرگان و کاهنان یهود همراه با یهودا سر رسیدند. یهودا براساس قراری که با آنان داشت، به عیسا نزدیک شد و گفت: استادم! و بعد شانه او را بوسید. بدین گونه او عیسا را به کاهنان شناختاند. آن شام را به نام «شام بازپسین» یاد میکنند.
کاهنان عیسا را بردند و بعد بر صلیب کردند که به روایت انجیل سه روز بعد زنده شد و به آسمانها رفت؛ اما در قرآن آمده است که آنان عیسا را نکشتند و نه هم بر صلیب کردند؛ بلکه خداوند او را به آسمان برد و یهودیان کس دیگری را به اشتباه بر صلیب کردند و کشتند.
خیانت با بوسه زدن بر دست یا شانه پیامبر و پیشوای خود و تسلیم دادن او به دشمن زشتترین و تلخترین خیانت در تاریخ است. چنین است که یهودا چه در روایتهای مذهبی و چه در ادبیات جهان، نماد خیانت است، نماد دورویی و خودفروشی است.
واصف باختری شاید در این شعر مخاطب مشخصی داشته باشد. شخصیتی که به او خیانت شده و او دلزده از این خیانت راه جزیره دور انزوا را پیش گرفته است و واصف هنوز به معنویت او باور دارد. حیفش میآید که چنین معنویتی در یک انزوای تلخ خودخواسته بپوسد. آن هم در روزگاری که همه سبزههای باغ، چشم انتظار قطره بارانند.
شاید هم آن جزیرهنشین با چنین انزوایی، خواسته است تا خودش را تنبیه کند که چرا فریب یهودایی را خورده است. چون در انزوا و خلوتنشینی است که انسانها بیشتر و بیشتر در سرزمینهای ناشناخته ذهن و روان خود به سیر و سفر میپردازند. تواناییهای معنوی خود را بهتر میشناسند و به شناخت تازهای از خود میرسند.
شاید این جزیرهنشین خود واصف باختری است. آن واصف باختری درونی و شاعر که با واصف باختری بیرونی گفتوگو میکند. کناره کردن واصف از سیاست عملی و سازمانی و دور شدن از هیاهوی سیاسی آن روزگار، میتواند به مفهوم خلوتگزینی در آن جزیره انزوا باشد.
او هرچند دیگر هیچگاهی از آن جزیره بهسوی سیاست باز نگشت و در کنار هیچ سازمان سیاسی راه نزد؛ اما با بینش و دانایی روشنفکرانه با کولهبار مسوولیتها بهسوی شعر برگشت تا به تعبیر خودش پیام شکوه سبز باغ شعر امروز و فردای ما را به خورشید برساند و روشنی سرخ سرنوشت را در شعرهای خود پیدا کند.