یکسالهگی بازداشت از سوی طالبان؛ زنان معترض روایت میکنند
لینا احمدی، وکیل مدافع و معترض

در فبروری سال پار گروهی از زنان معترض در خیابانهای کابل، توسط طالبان بازداشت شدند. در این ستون شما روایت چند تن آنان را از اسارت در زندان میخوانید.
تمنا رضایی
من تاهنوز هیچ حرفی در مورد سختیهایی که از زمان متواری شدنم از خانه تا تجربه تلخ زندان طالبان و درد جانسوز آوارهگی و مهاجرت متحمل شدهام ننوشتهام، اما میخواهم کوتاه از آن اتفاقِ تلخ و شب وحشتناک سال پار بنویسم. زمستان بود و سرمایی که تا عمق استخوان نفوذ میکرد، ولی من و همسنگرانم برای نجات از اسارت و زندان وحشتناک طالبان، خانههای خود را ترک و خانهبهخانه دنبال یک مخفیگاه میگشتیم. تا اینکه بعد از سپری شدن حدود یک ماه به همین منوال، به یک ساختمانی در شهرنو کابل که میگفتند خانه امن است و امن خواهیم بود، پناه بردیم. دو شب را آنجا با وحشت تمام و سرمای شدید سپری کردیم و هیچکدام ما لحظهای آرامش نداشتیم. من طبق گفته مسوول سیف هوس بهخاطر اینکه ردیابی نشویم، سیمکارتم را کشیده و مبایلم را خاموش کرده بودم. حوالی ساعت ۸ شب سوم (۱۱ فبروری ۲۰۲۲) بود. من و دوست دیگری که در یک اتاق بودیم در حال صحبت کردن درباره بدبختیها و آوارهگیهای ما بعد از تسلیمدهی کشور به دست طالبان و مخصوصاً بعد از آغاز مبارزات زنان افغانستان برای نان، کار و آزادی بودیم. به حال بیپناهی و آوارهگی در سرزمین خود میگریستیم. در این اثنا پسرک دوستم که حدوداً ۶ سال سن داشت، در میان حرفهای ما پرید و گفت که گرسنه است. مادرش گفت: از سالن سروصدا میآید. برو ببین حتمن نان آوردهاند. بچهگک رفت و چند ثانیهای طول نکشید که دویده و با چشمان وحشتزده داخل اتاق شد و نفسزنان گفت: مادر، خاله، طالبان آمدهاند و تعدادشان بسیار زیاد است. من و مادرش که غافلگیر شده بودیم، مات و مبهوت به هم نگریستیم. من از شدت ترس خشکم زده بود. برای چند لحظه حس کردم که کابوس میبینم، ولی نه، واقعیت بود. تمام پرسنل وزارت داخله طالبان برای دستگیری چند زن و دختر که تنها سلاحشان فریاد حق و عدالت بود، با تجهیزات پیشرفته نظامیشان بر خانه امن ما هجوم آورده بودند. تصور میکردی در خط مقدم نبرد آمده باشند. من که شوکه شده بودم، نمیتوانستم فکرکنم یا حرکت کنم. دوستم چند ثانیه بعد از شنیدن این خبر به سرعت طرف دروازه اتاق دوید و دروازه را قفل کرد. آن وقت من به خود آمدم که باید کاری میکردم. شنیده بودم اولین اقدام طالبان بعد از دستگیری دختران معترض، شکنجه و تجاوز گروهی است. به شدت میلرزیدم. مبایلم را به سمتی پرت کردم و به طرف کلکین دویدم. در همین اثنا نیروهای طالبان پشت دروازه اتاق ما رسیده بودند. اتاق ما منزل دوم و در قسمت آخر سالن بود که پنجره و بالکنش رو به سرک قرار داشت. طالبان فریاد میزدند که دروازه را باز کنید وگرنه قفل را شکسته داخل میشویم. دوستم با بچهاش پشت دروازه پناه گرفته بود و من میخواستم خودم را از پنجره پرت کنم. تا اینکه به چنگ طالبان نیفتم. فکر میکردم اینگونه مردن بهتر از شکنجه شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن است. از آنجایی که کلکین ما سمت سرک بود و ما روزهای قبل از ترس اینکه مبادا از بیرون کسی متوجه حضور ما در این ساختمان شود، حتا یکبار هم پنجره را باز نکرده بودیم و پردهای که خود ما در تاریکی شب نصب کرده بودیم، همیشه پایین بود. وقتی تلاش کردم پنجره را باز کنم نشد که نشد. پشت دروازه عساکر طالبان با خشونت تمام داد میزدند و با مشت و لگد به در میکوبیدند. من که قادر نبودم پنجره را باز کنم، شروع کردم به زدن دستگیره پنجره با پا که بعدها حس کردم پایم زخمی شده و از شدت درد نتوانستم ادامه دهم. وقتی متوجه سرک شدم، دیدم تمام کوچه پر است از رنجر و موترهای شیشهسیاه. نیروهای طالبان همهگی سلاحهایشان را سمت بالا گرفته بودند تا به محض باز شدن کلکین یا هر واکنش دیگر نشانه بگیرند. من داشتم برای نجات از آنها تقلا میکردم که صدایی از پشت در آمد و گفت: تا سه حساب میکنیم اگر دروازه را باز نکنید، شلیک میکنیم. دوستم چون مادر بود یا هم قویتر از من، جرأت کرد دروازه اتاق را باز کند. در باز شد و تمام نیروها ریختند داخل اتاق. من پیش کلکین خشکم زده بود. با سلاحهایی که به طرف ما سه نفر گرفته شده بود، گفتند تکان نخورید. حس میکردم مُردهام یا هم خواب وحشتناکی میبینم. من دختری نترسی هستم، ولی در آن لحظه هیچ خبری از شجاعتم نبود. میلرزیدم و اشکهایم بیامان میریختند. به مادرم که یگانه دارایام هست و خواهرانم که در یک خانه امن دیگر بودند، میاندیشیدم و اینکه ای کاش با مادرم خداحافظی میکردم. به این میاندیشیدم که بعد از من چه بر سر خواهرانم خواهد آمد. با خود گفتم اینجا دیگر آخر خط هست.
یکونیم یا شاید دو ساعت طول کشید تا ما را به اسارتگاه و شکنجهگاه انسانیت منتقل کردند. روزی حتماً از همه چیز با جزییات خواهم نوشت. حقایق و چیزهایی که واقعیت دارند را خواهم گفت نه کمتر و نه بیشتر. این را مسوولیت انسانیام میدانم. من و مدینه دروازی با دو طفل کوچکش بیش از ۱۸ روز در اسارت طالبان بودیم. دوستانم یکی پی دیگر آزاد میشدند و میرفتند. برای آنها خوشحال بودم، خیلی خوشحال؛ ولی این طرف برای تنهایی خودم و اینکه چه چیزی دیگر قرار است بر سر من بیاید … نمیتوانم بنویسم چه حسی داشتم. دقیق به یاد دارم من و مدینه تصمیم گرفته بودیم اگر آزاد نشویم و طبق گفته آنها محاکمه شویم، قبل از اینکه از هم جدای ما کنند یا …. و یا جای دیگر ببرند، خود ما به زندهگی خود پایان ببخشیم. میگفتیم مرگ با عزت بهتر از زندهگی ذلتبار است. دیدن آسمان و برای آخرین بار شنیدن صدای مادرم تنها آرزویم شده بود. هیچ امیدی برای آزادی نداشتم؛ اما بالاخره آزاد شدم و حالا زندهام. روحم زخمی است، اما قویترم از تمنایی که قبلاً بودم. اینکه چقدر صدمه دیدهام را شاید فقط آنهایی که تجربه مشابه من را دارند درک کنند و بفهمند چی میگویم.
یک سال گذشته برایم، خیلی درسهای مهمی داد. درسهایی که شاید اگر تجربه نمیکردم، سالیان سال زمان میبرد تا بیاموزم. حالا پختهتر شدهام. میدانم چگونه در بدترین شرایط مبارزه کنم، تسلیم نشوم، سرسختتر بایستم، برای حق و انسانیت تا توان دارم تلاش کنم و بر ناامیدیها غلبه کنم.
سمیه شیرزاد
من نیز همانند سایر زنان سرزمینام در یک جامعه زنستیز که زندانی بیش نیست، به کار و زندهگی مشغول بودم. در کنار فعالیتهای رسمی، تلاش کردم تا آواز عدالتخواهیام همیشه در برابر بیعدالتی و نابهسامانی سکوت ذلت را بشکند. ایستادم، مبارزه کردم، فریاد زدم و شاهد مبارزه زنان کشورم از همه اقوام و ولایات بودم که چگونه در برابر گروهی مستبد و ظالم، سینه سپر کردند و بار ظلمهایی از جانب این گروه را بر دوش کشیدند. زنان در افغانستان همان سربازانی جانبرکفی هستند که دستبهدست هم با قامت رسا برای دفاع از ارزشها و حقوق انسانیشان ایستادند و رزمیدند. این را با افتخار میگویم من از جمله زنانی هستم که درد شکنجه جانفرسا و بودن در گرو طالبان و زندان آنان را با سبحان، کودک چهارسالهام، متحمل شدهام. مینویسم و میدانم که درد در هرکداممان آنقدر رخنه کرده که با همرزمانم درد مشترک شدیم. درست یک سال قبل که سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ میکرد، طالبان در خانه امنی که بودیم، با موترها، وحشت زیاد و پر از هیاهو ریختند بر محل اقامتمان. آخرین تلاشمان برای زنده ماندن بود و به یکبارهگی نابود شدم. یک حسی به من دست داد که تا ته وجودم درد کشیدم. هی میمیردم و زنده میشدم، اما مجبور بودم بهخاطر سبحانم زنده باشم و خودم را استوار و قوی بگیرم تا مبادا خدای ناخواسته این طفل از بین برود زیرا آنقدر ترسیده بود که هی میلرزید. انگار قلبش بیرون میزد. فراموش نمیکنم آن شبی که گروه تروریستی با دهها سرباز و صدها موتر مجهز با سلاحهای سنگین برای دستگیری من، سبحان و دیگر همرزمانم آمدند و به جرم خواستن ابتداییترین حقوق انسانیمان برای حق و عدالت ما را دستگیر کردند. یادم هست که هر کدام ما چه حال داشتیم. زنان، دختران و مردان و حتا اطفال. نمیتوانم حال دیگران را بیان کنم. از خودم میگویم. در آن زمان بسیار خودم را بیچاره و ناتوان احساس میکردم و به آخر خط رسیده بودم. زمانیکه طالبان سعی داشتند به زور در اتاق ما را باز کنند و وارد اتاق ما شوند و میگفتند اگر دروازه را باز نکنید سرتان شلیک میکنیم ناخودآگاه تصویر وحشت و دهشت به ذهنم خطور میکرد و به فکر فرار بودیم و خانم رضایی، هماتاقیام، قصد خودکشی و پرتاب از ساختمان را داشت. زمانیکه میخواست خودش را به بیرون از ساختمان پرتاب کند، طالبان همه جا را محاصره کرده بودند و هر سه ما تسلیم به تقدیر روزگار شدیم؛ زیرا آنها دروازه را با تفنگ و لگد میزدند و اخطار میدادند اگر دروازه را باز نکنیم شلیک میکنند و ما بهخاطر سبحان در را باز کردیم و ترس ما از کشتن نبود، بلکه ترس ما از آبرو، عزت و تجاوز بود. ناچار دروازه را باز کردیم. آن زمان ذهن و قلبم انگار متوقف شده بود. از بیکسی و ناامیدی فریاد میزد. دست و پایم از حرکت باز مانده بود. مانند پرندههای اسیر در قفس بودیم. دیگر نه امیدی باقی مانده بود و نه توان مبارزه. بعد از همان لحظه گرفتاری، آزادی تنها یک آرزو برای همه محسوب میشد که آیا زنده خواهیم ماند و یا همه ما را زندهبهگور خواهند کرد. هر روز به خاطر دارم و هنوز تکرار میکنم. هرگز فراموش نخواهم کرد. شب و روزهایی که باهم بودیم و چیها را دیدم و شاهد مرگ تدریجی همدیگرمان بودیم که آنها با ما چی کردند و چگونه در اسارت به سر میبردیم. دقایق به کندی میگذشت. شباش شب بود و روزش هم برایمان شب بود. در صورتیکه هیچ یک از خانوادههایمان آگاهی نداشتند از اینکه ما در اسارت گروه طالبان بودیم.
روزهای اسارت
لینا احمدی
«میخواستم که شعله شوم، سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر …» فروغ فرخزاد
یک سال از روزهای سیاه دختران معترض میگذرد. سال گذشته تاریخ ۱۱ فبروری به تعداد چهل معترض با فامیل و محرمهایشان به دلیل ترس و وحشت طالب از سرناچاری بعد از گرفتاری زهرا حقپرست، تمنا پریانی و خواهرانش، پروانه ابراهیمخیل و مرسل عیار راهی مکانی بهنام مکان امن شدند. مکانی که فقط نامش امن بود و دختران معترض از سر ناچاری به آنجا پناه بردند، ولی نمیدانستند که چی روزهایی در آنجا انتظارشان را میکشد. روزی به آن خواهم پرداخت، اما بعد از فرا رسیدن همان روزها و همان تاریخ با وجود کیلومترها فاصله، خود را در همان سیاهچال طالب حس میکنم و کلاً روحیه و ذهن و فکرم به همان کودکستان (زندان) معطوف است. دلم یک رقم حال ندارد. حس میکنم چند شخص میآید و من را به سلاخگاه میبرد. حوصله هیچ کس را ندارم. حتا با خودم در جنگ هستم. زمین و زمان بر سرم بار سنگین شده؛ مانند مردههای متحرک شدهام. فقط در حال تماشا هستم تا از من نظری نپرسند. دوست ندارم حرف بزنم. نزدیکترین عزیزانم برایم نامتحمل شدهاند. تصمیم نوشتن آن روزهای سخت را در خود نمیدیدم، اما وقتی وضعیتم را دیدم که هوایم هوای داخل زندان است، خواستم بنویسم تا اندکی از آن زخم ناسور تسکین یابم. گفتم وقتی زندان میگویم بدون مقدمه اشکهایم جاری نشود. زندان باید نقطه قوتم باشد، نه ضعفم. سختی باید مستحکمام بسازد نه فرسودهام. شروع کردم به نوشتن درباره روزهای تاریک و تلخ تا مکتوب شود برای تاریخ، برای نسلهای آینده، برای نواسههایم و برای نسل اندر نسلم. راهگشا باشم برای تمامی کسانی که میخواهند برای ملت خود کاری انجام دهند؛ یعنی بدون اسلحه هم میشود جنگید با مجهز ترین و اسلحهدارترین گروه، با تروریستترین گروه. این جنگیدن اوج شجاعت تمام دختران معترض و مبارز ما است. بدترین تاریخ زندهگیام زمانی بود که به طرف خانه امن رفتیم. تا زنده هستم فراموش نمیتوانم که چی درد و رنجی را کشیدیم. فکر میکردیم آن شب (۹ فبروری، ۲۰۲۲) جنازهای از خانه ما بیرون میشود. حس ششم تمام اعضای فامیل بهنحوی بیدار شده بود. میفهمیدند که با این رفتن چی در انتظار ما است؛ اما از ترس اسارت طالب با وجود فهمیدن اینکه خانه امنی وجود ندارد. دیگر چاره نداشتیم. راهی بدبختی شدیم و خود را تا ابد در این ننگ گیر انداختیم که خود ما هم از زیر بار آن تا قرنهای قرن بیرون نخواهیم شد. زنان زندانی طالب. حتا از شنیدن نامش قلب آدم میاستد، چی رسد که انسان آن را تجربه کند. همسنگرانم! میدانم که این یک سال سکوت محض به اندازه چندین سال ما را افسرده کرده است. مبارزه راههای خموپیچ زیادی دارد. زندان، مرگ، شکنجه، آزار و اذیت جسمی روحی و روانی از فرازوفرودهای این راه است. این زخمها تا ابد بر روح و روان زندانی باقی میماند، اما زیست یکجانبه که نه خیر برای خودت برسد و نه شرت به جامعه منطقی و انسانی منطقی نیست. انسان باید فکر، اندیشه و تحرک داشته باشد. بنابراین ما شرمسار ملت، وطن و مادران خود نیستیم. ما الگویی شدیم برای کسانیکه باور داشتند زنها تنها برای کنج خانه ساخته شدهاند. در اوج از هم پاشیدهگی ما رشته کار را به دست گرفتیم و در مقابل یک گروه تروریستی صدا بلند کردیم که همه دنیا ساکت مانده بودند.
تکرار تاریخ و یک سالی که گذشت، سختترین شب و روزها را برای ایستادهگی ما و برای مقاومت ما تبریک میگویم. میشود نامش را گذاشت تاریخ دردهای مشترک آزادیخواهان!
روز اول در خانه امن بعد از اینکه شب سپری شد، احتمالاً ساعت ۶ صبح بود. اصلاً نمیدانستیم ساعت چند است. ساعت را از روشنی و تاریکی صبح و شب حدس میزدیم. هوا تاریک بود. یکباره دروازه با تمام شدت کوبیده شد. اطفالی که ما با بودند شب از شدت ترس و وحشت اندکی خوابیده بودند. با این دروازه زدن از جا پریدند و به آغوش مادرانشان مانند کبوتران نیمهجان پناه بردند و به آغوششان چسبیدند. دیدن این لحظات قلب آدم را تکهتکه میکرد. گناهشان چی بود که اینگونه شکنجه شوند. شب بعد از اینکه یک ساعتی گذشت، یکی از خانمها به اسم زرغونه آمد و مشخصات همهگی ما را لیست کرد. از وحشت اینکه فردا با ما چی میشود، به خود میلرزیدیم. میدانستیم که با یک جستوجوی ساده در گوگل تمام سوانح ما بیرون میشود و میفهمند که ما چقدر و چند بار به خیابان بر آمدیم و چی گفتیم. کمازکم ما ۳۰ برنامه خیابانی داشتیم. بدون برنامههای سربسته. بعد از اینکه در باز شد، چندین طالب با چهرههای خیلی وحشتناک داخل کودکستان شدند و به اتاق ما آمدند. یکباره طرف همهگی ما با حالت هولناکی دیدند. ما در نظر آنها روسپیهایی بیش نبودیم و ما را مانند یک چیز ناپاک و نجس میدیدند. ما از شدت ترس افسوس میخوردیم که چرا به خودکشی فکر نکرده بودیم. اما خودکشی با کدام وسیله؟ اگر خودکشی میکردیم، حالا حداقل به دست این وحشیها سلاخی نمیشدیم. از همه بدتر وقتی اولین بار اسم خالهام وحیده را گرفت، قلبم به کندی میزد. حالم به هم خورده بود. دستوپایم مانند تکه کهنه از فعالیت بازمانده بود. وقتی نامش را صدا زدند و بیرون از اتاق خواستندش. با خود گفتم: ما همینجا نابود شدیم. همه چیز تمام شد. شاید اصلاً دیگر چهرهاش را هم نبینم. وحیده میگوید: وقتی از اتاق بیرون میشدم، برای آخرینبار طرفت دیدم. گفتم که شاید این آخرین دیدار من و لینا باشد. از اتاق بیرون شدم.
آنجا در کودکستان یک دهلیز خیلی بزرگ وجود داشت. وحیده را بردند و ما همهگی داخل اتاق ماندیم. از شدت ترسی که حالا همهگی ما را به نوبت میخواهند و سلاخی میکنند یا هم حلقآویز خواهند کرد. هر آنچه در آن لحظات به ذهن ما سرازیر میشد قتل، شکنجه، تجاوز و از همه بدتر همین تجاوز بود. وقتی یادت میآید که هنوز روی دامنت گلی ننشسته و حالا قرار است به دست طالب وحشی این ننگ شرقیات از هم بپاشد از خودت متنفر میشوی؛ اما چاره نبود. باید با تمام وجود این بدبختی را تحمل میکردیم که کردیم. وحیده را با خود به دهلیز بردند و صدایشان به داخل اتاق بسیار ضعیف میآمد که از وحیده درباره اعتراضات میپرسیدند. خون در رگهای ما وجود نداشت. خشک زده بودیم. از اتاق دیگر مدینه و تمنا را هم به دهلیز خواسته بودند. این که چی حسی آنها در آن لحظات داشتند، خودشان بهتر بیان میکنند. بعد از پرسوجو آنها را دوباره به اتاق فرستادند و ما از اینکه دوباره چهره همسنگران خود را میدیدیم، خوشحال بودیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم و من شکر کردم که خالهام و مادر دومم را، وحیده را دوباره میبینم. روز اول خیلی ترسیده بودیم. مادران به فکر سیر کردن شکم اطفالشان بودند. نه نانی برای خوردن بود و نه آبی برای نوشیدن. حتا آب نلهای تشناب را بند کرده بودند تا یک قطره آب هم به گلویی ما نریزد. چگونه به یک طفل سهساله بفهمانی که ما زندانی هستیم و زندانیها از تمام نعمتها محروم هستند. هر چیزی که بر سر ما میآید، باید تحمل کنیم. این اطفال چی میدانستند که زندان چیست و زندانی به کی گفته میشود. تنها دلخوشیشان همان اسباببازی کودکستان بود که با آنها سرگرم میشدند و خوردن و نوشیدن را اندکی فراموش میکردند.
همینگونه روزی حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود که دوباره دروازه زده شد. وحشت همه جا را فرا گرفت. فکر میکردیم که سلاخی آغاز شده و ما به سلاخگاه میاندیشیدیم. فکر کنم پنج جنگجوی طالب بودند که میخواستند از ما تحقیق کنند. آنقدر وحشت آن لحظات زیاد بود که حیران بودم چرا با این حجم ترس قلبم نمیایستد؟ یکیک نفر ما را برای تحقیق خواستند و همهگی ما دستپاچه بودیم. تمام مدارک جرمی ما نزدشان بود. مبایل، کمپیوتر، تذکره و پاسپورت. در تمام دوره کاری وکالتم اینگونه مجرمان کمتر به چنگال پولیس میافتید که تمام مدارک جرمی را با خود داشته باشد. دلم به حال خودم میسوخت. من چهار سال تجربه دفاع از موکلان خود را داشتم. با تلف شدن حقوقشان با دادستان ساعتها گفتوگو میکردم، اما وقتی نوبت خودم رسید، هیچ کسی نبود که از من دفاع کند. خودم دانستم و جرمم و عذابم خیلی رنجدهنده نیست. خیلی سخت است که سالها در بخش جزایی کار کنی و بدانی که یک مجرم کدام حقوق را دارد، اما سر خودت همه چیز نابود شود و تو خود به تنهایی در گودالی که ساختی، برای خودت دستوپا بزنی. جهان جای بیرحمی است. این را در آن زندان با تمام وجود حس کردم.
در آن زندان همهگی کوشش داشت که هیچکس دیگر از دختران معترض همتیم را نام نگیرد. هرچه میآید تنها خودش بکشد. روا نمیدید که یکی دیگر از همجنسانش این سلاخگاه را تجربه کند. اگر چهل نفر ما یکیک نفر از دختران همتیم را نام میگرفتیم، باید بعد از آزادی ما چهل دختر مبارز دیگر زندانی میشد، اما خوشبختانه اینگونه نشد و این خیلی قشنگ هست که هیچ بشری بهخاطر تو صدمه نبیند. انسانیاش هم همین است.
وقتی من را برای تحقیق بردند، تا نامم را صدا کردند، برای دختران دیگر دعا میخواندیم که خدایا کمک ما کن و از این سیاهچال ما را با نام نیک بیرون کن. وقتی خانم طالب آمد که لینا احمدی بیا تو را خواستند، کی مردهای پارسال. دم از دستوپایم رفته بود. پاهایم یارای بلند شدن نداشت؛ مانند تکهای کهنه شده بود. خانم که دید زیاد وضعیتم خراب است، من را دلداری داد که نترس و گپی نیست. کاری ندارند که شما چی کردید. دست خود را سر شانهام انداخت و من را به طرف سلاخگاه حرکت داد. وقتی داخل اتاق شدم، اشتباه نکنم پنج یا چهار مرد با چهرههای دود زدهگی و با لنگی و ریشهای بلند آنجا نشستهاند و ما در نظر آنها از کثافات داخل زبالهدانی چیزی کم نداشتیم و یکی از آنها فلج بود. به مجردی که گفت نامت چیست و از کجا هستی؟ کلهام مانند یک وزن سنگین بالای سرم شد. گوشهایم بنگبنگ کرد. چند ثانیهای سکوت کردم. آب دهنم را قورت دادم. پیش خود فکر کرده بودم که زادگاهم را نگویم، اما وقتی یادم آمد که همه چیزم در اختیارشان هست. با چند گپ شدن جنجالم بیشتر میشود. تمام چیز را از همان دقایق اول حقیقت گفتم. سرم را بلند گرفته و با افتخار گفتم از پنجشیر هستم. با خود گفتم اگر قرار است بمیرم با افتخار بمیرم و همان مرد فلج با شنیدن نام پنجشیر یک خنده ریشخند مانند سر داد. متوجه ماحول خود شدم. مبایلهای همهگی ما را که در اولین فرصت دستگیری ما گرفته بودند، روی میز گذاشته بودند و گفت: کدام است مبایل تو؟ آرزو کردم کاش مبایل نمیداشتم تا این عذاب را نمیکشیدم. طرف تمام مبایلها دیدم و به مبایل خود اشاره کردم. مبایل را برداشت و روشن کرد. وقتی روشن شد، انترنت آن هم روشن بود. پیام و زنگ پشت سر هم میآمد که بعد از دو شب دیگر مبایل هم اصلاً روشن نشده بود. همهگی چشم به راه روشن شدن مبایل بودند. خیلی با خشونت گفت: پسوردت را بگو. یادم نیامد. گفتم بیار شستم را بگذارم. یادم نمیآید. مبایل را روی دست خود گرفت. من شصتم را گذاشتم و بلند کرد. اولین کارش داخل شدن به واتسپام بود و تمام مسیجهایی که در این دو روز آمده بود را خواند و به زنگهای مبایلام جواب دادند. آن خانم طالب را گفت: جواب بگو. ببینیم کی است. چی میگوید. من بارها مرده و زنده شدم. خوشبختانه من تمام گروپها را پاک کرده بودم. اگر میبود قبرم درازتر کنده شد بود. یک گروپ کتابخوانی بود که چندین بار آن را باز کرد و پرسان کرد که این مردها کی هستند. از بس ذهنشان به جنسیت بسته بود، برایشان خیلی سوالبرانگیز بود که چرا یک دختر در گروپی که مردها هست باشد و این که چی کتابهایی را میخوانند؟ چرا میخوانند؟ گفتم ما اصلاً با نظامتان کار نداشتیم. تنها هدف ما درس خواندن دختران بود. بعد از این جمله کمکم جرأت گرفتم و صدایم بلند شده رفت که حتا وحیده در دهلیز به تشویش شده بود. سوالهایشان هم احمقانه بود. گروهتان را معرفی کن. برای کی کار میکنید؟ در جبهه همراه کی ارتباط داری؟ چند سال در روند سبز کار کردی؟ صالح چقدر پول برایتان داد تا به سرکها برآیید و سروصدا کنید؟ خلاصه این سوال و جواب چهار ساعت طول کشید. تحقیقی که در ظرف نیمساعت تمام میشد، اما گروه تروریستی من را چهار ساعت تکرار در تکرار میپرسیدند و فشار میآوردند. من تمام حرفم آموزش و پرورش بود. برایشان گفتم که وقتی خدا و رسولش علم را برای مرد و زن فرض گفته، شما نظر به کدام آیت و حدیث زنان را از آموزش محروم ساختید؟ طبعاً که جوابی نداشتند.
بالاخره این زجرگاه تمام شد و گفتند ببرید اگر چیزی مانده بود دوباره میخواهیم. تا ساعتهای ۲ بجه شب تحقیق نیمی از دخترها را گرفتند و رفتند. بعد از تحقیق همهگی یک شکلی احساس راحتی میکرد. از ترس و وحشت سبک شده بودیم و با فکر اندکی راحت به خواب رفتیم.
فردایش ساعت ۱۱ دوباره محکمه صحرایی آغاز شد و دخترانی که تحقیقشان باقی مانده بود، بازجوییشان شروع شد. همهگی داخل اتاق بودیم. یکباره یکی از دخترها آمد و گفت: دو معترض دیگر را دستگیر کرده، آوردند. همهگی ما خیلی جگرخون شدیم که دو نفر دیگر هم مثل ما به سیاهچال پرتاب شد، اما چند دقیقه بعد یکی از دخترها که تحقیق داشت آمد طرف من و گفت: راضیه و زرغونه کی است؟ آمده بودند پرسان داشتند که لینا و وحیده اینجا هستند؟ طالب چشمهایش برآمده بود که اینها از کجا خبر شدند. پرسانشان کرد که شما را کی خبر کرده که اینجا هستند؟ گفتند که باسط زنگ زده بود که آنها را دیشب دستگیر کردند. ساعت ۱۱ بجه شب وزارت داخله آوردند. عزیزانم مگر انسان اینقدر رک و راست میباشد. طالب با شنیدن این حرفها به کارمند خود امر میکند که دخترها را نبینند. اینها را بیرون بکشید. بیچارهها بدون حتا فهمیدن اینکه ما آنجا هستیم یا نه، دوباره خانه رفتند و هر روز میآمدند، پرسان میکردند، اما برایشان نمیگفتند که دختران همینجا هستند. تا اینکه بعد از چند روز رفتوآمدهای متواتر گفته بودند که بلی همینجا هستند، اما اجازه ملاقات را همراهشان ندارید. ما همهگی خسته بودیم. هیچ حال نداشتیم. فقط نفس میکشدیم. اطفال نان میخواستند، آب میخواستند، پدران خود را میخواستند، اما از هیچکدام تا سه روز خبری نبود. تا اینکه مطمین شدند که واقعاً این دختران به آنچه میگویند پایبند بودهاند و با هیج گروه سیاسی یا احزاب یا جریانهای مخالف ربط ندارند. نمیدانم از کجا، ولی اندکی برای ما آب و نان مهیا شد و از تشویش اینکه طفلها چی بخورند راحت شدیم.
روزی که اعتراف اجباری ما را گرفتند، مثل این بود که نماز جنازه ما را بخوانند. همهگی ما سنگ شده بودیم. وقتی آمدند وگفتند که باید در جلو کمره گپ بزنید، زجرآورترین کار گپ زدن جلو کمره بود. گفتند که فلم را نشر نمیکنند. صرف بهخاطر امنیت خود ما که در آینده نگوییم لتوکوب شدیم یا مریض بودیم، میخواهند ثبوت بگیرند؛ اما من از همان دقایقی که آمدند و موضوع ویدیو شد، به آخر خط رسیده بودم. میدانستم که در آینده نزدیک آن را نشر میکنند. امنیت من چه مایه دلگرمی طالب باشد. وقتی نوبت اعتراف اجباری من رسید، همینکه داخل اتاق شدم، یکبار به چهار اطراف خود نگاه کردم. شش نفر بودند. سه نفر مسلح، یک نفر پشت کمره یکنفر ورق به دستش که همان چهار سوال را میخواند. یک نفر خانم که گویا نشان دهند در هر بخش زن کارمند وجود دارد. باید شروع به حرف زدن میکردم. من به مجردی که روی کوچ نشستم، یکبار گلویم بغض کرد، اشکهایم رفت. خیلی وضعیتم خراب شد. نفر پشت کمره کمی ملایمتر بود. اشاره کرد که راحت باش. چیزی نیست. وقتی آن اسلحه بهدست گفت ماسکات را پایان کن، از بد بدتر شدم. دنیایم تاریک شد. وقتی شروع به پرسیدن سوال ها کرد و سوال اول را پرسید که چرا علیه نظام اسلامی اغتشاش کردید، من شروع کردم به دلایل گفتن. یکباره کمره را قطع کرد. گفت تو به فکرم گپ ما را نمیفهمی چیزی را که ما میگوییم تکرار کن. من با گلوی بغضکرده گفتم درست است؛ اما باز نتوانستم به نحوی دیگر جواب دادم. باز کمره را قطع کرد. گفت در بیبیسی و دیگر تلویزیونها خوب زبانت بلبلوار میخواند. روزی یک دانه مصاحبه میدهی. این بار آخر است اگر چیزی را که میخواهیم نگویی اتاق انفرادی و سیاه و تاریک ما را هنوز ندیدی. یکباره گوشم بنگبنگ کرد. با خود گفتم لینا، لطفاً نکن. تو از تنهایی میترسی. حالی در بند هستی. هر چه بود شده از این بدتر نسازش. من هم طوطیوار مانند آنها تکرار کردم. گفت آفرین، تمام شد. وقتی از جایم بلند شدم فکر کردم جسمم بلند شد روحام در داخل همان اتاق جا ماند. تمام مبارزهام با گفتن چند کلمه تمام شد. مردم ما آنقدر آگاهی ندارند، درک نمیکنند. تا ابد این ننگ برای ما پایدار ماند. مبارزین کیسساز! چقدر اسفناک است، اما ما میدانستیم راهی را که آمدیم به کجا میانجامد. طالب چگونه است با ما چی خواهد کرد. بعد از ویدیو عکسهای دستهجمعی ما را مانند مجرمهای سیاسی گرفتند. همهگی سرش در آن عکسها پایین است. نشر چنین عکسی از آدرس طالب برای مبارزین عیب و مایه شرمساری به شمار میرفت، بعداً ما پنج نفر را جدا کردند. گفتند داخل اتاق بروید. لینا، وحیده، مرجان، مدینه، تمنا. دیگران در دهلیز ماندند. ما را داخل اتاق روان کردند. وقتیکه بیرون شدیم، که چی گپ شد همهگی خوش بودند که از ما نمبر تماس فامیلها را گرفت. گفت زنگ میزنیم. ولی از ما نخواستند. دنیا سر ما خراب شد.
خیلی سخت بود. بعد از یک هفته چهره زجرکشیده مادرم را میدیدم. بعد از روزها رفتوآمد، برای فامیلم اجازه داده بودند که بیایند و ما را ببینند. هیچ وقت اولین چهره مادرم را بعد از یک هفته زندان بودن از یاد برده نمیتوانم. کلا شوکه شده بودم. دستهایم را دور گردنش انداختم. چیغ زدم و چیغ زدم. هیچ امیدی نداشتم که روزی دوباره چهره قهرمان زندهگیام را ببینم. شروع کرد به فریاد کردن: چقدر گفتم لینا نکن لینا نکن به حرفم گوش نکردی. کار خود را کردی. میگفتم زمین دوپاره شود من داخل آن بروم به چهره غمزده مادرم نبینم. تحمل آن حالت مادرم خیلی برایم سنگین بود یک هفته دوری به اندازه چند سال موهایش را سفید و چهرهاش را چروکیده کرده بود. گفتم ببخش مادر جانم، حق نداشتم شما را اینگونه در عذاب بگذارم. آنهم چی عذابی! لکه ننگ تا ابد بر دامن ما دختران زندانی. مردم هم حق دارند که قضاوت کنند. هر کس باشد فکر میکند که طالب چی کرده همراهشان. طالب کسی نیست که دربارهاش قضاوت نشود. پانزده دقیقه بودند پیش ما دوباره رفتند. میترسیدند که کدام بهانه بهخاطر آزادی ما نکنند. چقدر دلم میخواست من هم دستشان را گرفته بیرون شوم و باهم برویم. کاش میتوانستم. یک هفته گذشت. با این رنج طاقتفرسا، هفته بعد شروع کردیم به اعتصاب. نه به این شکل که نشان دهیم به آنها که ما هنوز هم همان آدمهای سرکش دیروز هستیم. به شیوه دیگر شروع کردیم. به روزه گرفتن. من بعد از دو روز روزه گرفتن از بس مقاومت بدنم پایین آمده بود، مریض شدم. چون اگر نان نمیخوردیم، شکایت ما را میبردند. جزای ما سنگینتر میشد. نباید میدانستند که ما چی در سر داریم. بارها میآمدند پرسان میکردند. حتا به زور نان برای ما میدادند. نمیدانستیم که این لعنتیها خوش شدند که اینها مسلمان شدند، تجدید کلمه کردند و از این قبیل حرفها؛ اما ما از نان بیننگیشان خسته شده بودیم. پیش خود فکر میکردیم که بالاخره تا چی وقت روزهای اول خو حتی آب نبود برای خوردن. حالی چی شده که حتی برای افطار بولانی میآورند، مرچ میآورند.
هفته بعدی دختران یکییکی آزاد میشدند، اما از آزادی ما پنج نفر خبری نبود و هیچ نمبر تماس از ما گرفته نشده بود. برای ما میگفتند که جرم شما بیشتر است. شما را محکمه روان میکنیم. دوسیهتان را رسمی میسازیم.
فامیلهای ما یک روز در میان وزارت داخله بودند. گاهی ملاقاتی اجازه میدادند، اما بیشتر اوقات اجازه نبود. وقتی پیش ما میآمدند ما را دلخوشی میدادند و میگفتند که قوی باشید، خود را مستحکم بگیرید. خیلی آدم را قوی میسازد این حمایتهای فامیل. با وجودی که در اوایل مخالف بودند؛ چون از همین روزهایی که داخل زندان باشیم، میترسیدند. مبادا که چنین شود، اما شد.
زمانیکه اکثر دخترها آزاد شدند و فقط پنج نفر مانده بودیم، خیلی ترسناک شده بود. شبها تا صبح دعا میخواندیم. بعد از نماز صبح اندکی چشم پت میکردیم که دوباره با دروازه زدنهای شدید بیدار میشدیم. وحیده خیلی خوب بود. حتا داخل زندان کتاب میخواند. صبحها وقت بیدار میشد. نوتبرداری میکرد. من از تمام چیز نفرت پیدا کرده بودم. خواندن، نوشتن، قصه کردن. فقط گوشه تاریک و آرام میپالیدم تا صدای کسی به گوشم نرسد. حالت تهوع برایم دست میداد.
روزها یکی پی دیگر در گذر بود. ۱۷ روز مانند ۱۷ قرن بالایم گذشت. آنچه گفته شد، موضوعات کلی هستند بحث های دیگر باقی مانده است. روز یکشنبه تاریخ ۲۷ فبروری ساعت ۲:۴۵ بعد از چاشت گویا آزاد شدیم. آمدند که بیگهایتان را بگیرید. لینا، وحیده و مرجان آزاد شدید. اصلاً باورم نمیشد. از بس خوش بودم، میگفتم هیچ چیز را نگیرم فقط بیرون شوم. با دختران خداحافظی کردم؛ چون تمنا و مدینه هنوز آنجا بودند. دلم بهخاطرشان خیلی ناآرام بود، اما مطمین بودم که وقتی من پنجشیری را آزاد کردند، آنها هم بخیر آزاد میشوند. من عهد کرده بودم هر وقت آزاد شدم در همین دهن دروازه سجده شکرانه ادا میکنم. وقتی خود را به زمین پایین و سجده کردم، از اعماق وجودم در آن زمین سرد زمستان و یخزده آه کشیدم. آهی که زمین را گرم ساخت و شکر کردم از اینکه در هوای آزاد هستم، نفس میکشم. از اینکه بعد از این ثانیه دیگر من زندانی نیستم چقدر حس دلانگیزی بود. حسی که حتا همین لحظ احساس کردم.
ما را به دفتری بردند و برای ما یک ورق ضمانت را دادند که با قلم خود بنویسید. چی بنویسم؟ این که دیگر هیچ اعتراض و گردهمایی را راهاندازی و اشتراک نمیکنیم. در پاییناش هم شصت خود را بگذارید. وقتی متوجه خط ما شد، گرچه من چندان خط هم ندارم، گفت که چرا از وطن میروید با اینقدر دستخط خوب. بیایید معلم شوید. ما مقررتان میکنیم. با خود گفتم جناب، تو ما را آزاد کن باز ما میفهمیم که چی کار کنیم همراهتان. از شعبه بیرون شدیم. یک دهلیز دراز بود. وقتی بیرون شدم، فامیلم منتظر ما بودند. داستان ۱۷ روز داخل زندان را اینجا پایان میبخشم؛ اما شکنجهها و دردها بعد از زندان که تا حالا بهبود نیافتهام، باشد برای نوشتههای دیگر و همچنان رفتن به خانه امن که آن خود یک داستان جدا هست و هنوز بعضی چیزها تاریک باقی مانده است.
مرجان امیری
کسانیکه باعث اشک در چشمانم شده را هیچگاه نمیبخشم و هیچ گاه فراموش نمیکنم. آن شب سیاه لعنتی که زنده بودیم، ولی به حد مرگ شکنجه شدیم، فراموش نمیشود. درد جانسوز بود که تمام بدنم میسوخت از شکنجه آن شب. همان شبی ۲۹ زن از سوی طالبان دستگیر و به مکان نامعلوم منتقل شدند.
فریضه اکبری
یک سال گذشت از سکوت مرگبار. یک سال از تجربه زندان طالب تا تبعید و آوارهگی من و همرزمانم میگذرد. بلی دقیقاً شام جمعه ۱۱ فبروری سال ۲۰۲۲ میلادی من همراه همرزمانم که از ترس زندان طالب در یک خانه امن پناه گرفته بودیم، توسط گروه وحشی اسیر شدیم و تنها جرم ما حق خواستن ما بود؛ زیرا ما در برابر ظلم و ستم طالب سکوت نکرده و کوشش کردیم دنیا را متوجه بسازیم تا افغانستان را به باد فراموشی نگیرد. آن شب یک شبِ سیاه و وحشتناکی بود که مرور آن لحظه قلبم را مچاله میکند. من هرگز نمیتوانم چهره وحشتزده دوستانم را فراموش کنم و یا آن لحظه که ستایش و سروش، دو کودک ششساله و پنجساله، از وحشت زیاد میلرزیدند. زنان افغانستان قربانیهای زیادی را در این راه داده و میدهد، ولی متأسفانه هنوز هم ما در اول خط هستیم و هنوز هم به هدفمان نرسیدهایم، اما شناختی که از همسنگرهای قهرمانم دارم، حتماً روزی پرچم آزادی وطن عزیز ما را با دستانمان بر تپه وزیراکبرخان به اهتزاز در میآوریم و تا رسیدن به آن روز میجنگیم.
نایره کوهستانی
ساعت ۸:۴۰ شب بود. یک سال قبل. زخمهایی که از بیعدالتی و سکوت دنیا خوردیم هنوز پابرجا است. وقتی طالبان من و دوستانم وحیده امیری، مرجان امیری، رشمین جوینده، فریضه اکبری، زهرا میرزایی، ثریا حیدری، لینا احمدی، عاطفه حسینی، سمیه شیرزاد، تمنا رضایی، مدینه دروازی، فاطمه غیاثی، سیماگل اکبری را به دلیل اعتراض دستگیر کردند. آن روز آنقدر طالب دیدم که چشمانم پر از ریش و تفنگ شد. ما در ساختمانی واقع در شیرپور که بهعنوان یک خانه امن برایمان معرفی شده بود، پناه گرفته بودیم. ساعت چیزی حدود ۹ شب بود که متوجه شدم، اطراف ساختمان توسط بیشتر از ۵۰۰ طالب و صدها موتر رنجر، کروزین و حتا ایلکسها با دهشکه محاصره شده؛ این همه تجهیزات فقط برای دستگیری زنانی که مسالمتآمیز خواستار نان، کار و آزادی بودند. وقتی وارد بازداشتگاه شدم، فکر کردم همه چیز به پایان رسیده است. اما پس از آزادی خود را فردی خوششانس در داشتن یک انتخاب دیگر برای ایستادهگی در برابر خشونت، بیعدالتی و آزادی مردمم احساس کردم. اکنون میخواهم بگویم، خوشحالم که چنین تجربه در بند بودن برای آزادی یک ملت را داشتم و از بازداشتگاه با قدرت و مسوولیت بیشتر برای ادامه مبارزه با امید بیشتر برای افغانستان آزاد با شعار میایستیم تا رسیدن به آزادی و آبادی کشورم خارج شدم. در آخر سپاسگزارم از زبیده اکبر، میترا مهران، زهرا موسوی و دوستان دیگری که بهدلیل معلومی نمیتوانم از آنها نام ببرم. بدون وقفه شبانهروزی در کنارمان از راه دور ایستادند و امروز حس داشتن یک خانواده متحد در مقابل خشم و خصم را برایمان با قلبهای سرشار از مهر بخشیدند.
وحیده امیری
وحیده امیری، زن معترضی که از خانه امن توسط طالبان دستگیر شد و هنوز هم با آن کابوس وحشتناک زندهگی میکند. ما برای عدالت اجتماعی و رسالت شهروندی خویش اعتراضات بزرگ را راهاندازی کردیم و برای نهادینه شدن اعتراضات زنان افغانستان دهها برنامه داشتیم؛ اما بالاخره سال گذشته من و دوستانم از ترس دستگیری طالب راهی خانه امن شدیم. با وجود اینکه همه ما خیلی از خانه امن می ترسیدیم و هراس داشتیم. این هراس ما به حقیقت مبدل شد. ما را از خانه امن طالبان دستگیر کردند، خیلی عذاب کشیدیم و روح و روان ما افسرده شد. هر کدام ما قصههای تلخی از خانه امن و زندان طالب داریم. همه ما ظلمی را که گروه تروریستی بر ما روا داشتند را روایت میکنیم و نه میبخشیم و نه فراموش می کنیم. ما برای تغییر اجتماعی برای افغانستان ایستاد شدیم وکار میکردیم و تا جان داریم ادامه میدهیم. سال گذشته در همین وقتها از ترس بازداشت طالبان به خانه امن پناهنده شدیم. روز اول در خانه به پایان رسید و شب شد. شبها میترسیدم و هیچ خواب نمیکردم. هوا سرد بود. با بغض طرف هم میدیدیم و هیچ نمیدانستیم که با زندهگی ما چی بازی سیاسی میشود. دلم پر از بغض بود. ذهنم انگار میدانست حادثه بدی در راه است. در این یک سال روزها و شبها مریضیهای سخت را سپری کردم و به شدت افسرده شدم. دردهای انبوهی کشیدم، اما انگار زندهگی از تجربه دادن برایم دستبردار نیست. حالا هم با پای شکسته و غربت مهاجرت و بیسرنوشتی، در دام دشمن زندهگی میکنم.
آن دردها هرگز فراموش نمیشود!
ثریا حیدری
آن شبهای سیاه و تاریک، آن ترس و وحشت، آن حصار عظیم، آن ناتوانی و عجز، آن کابوسها که در باورمان نمیگنجید، هرگز فراموش نخواهد شد. چگونه توانستیم با آن همه ناامیدی زنده بدرآییم؟ آن زمانی که نه اشک مداوای درد بود نه راه رفتن چیزی از استرسمان کم میکرد. نه میتوانستیم فریاد بزنیم و نه میتوانستیم باهم درد دل کنیم. فقط ما بودیم و حصار و بیخبری از همه. یک سال از آن کابوسها میگذرد، ولی فراموش نخواهد شد.
ـــ
زهرا میرزایی
شرم بر کشورهایی که خودشان را مدافع حقوق بشر میدانند و چشم بر مردم و دختران سرزمینی به نام افغانستان بستهاند!