ستم روزگار
عباس احمدی

عصر بود. خنکای دلپذیری در هوا موج میزد. برگهای درختان تنومند بید با نوازش نسیم ملایم میرقصید و موسیقی دلنوازی را که با موسیقی امواج رود تلفیق میشد، تقدیم طبیعت میکرد. هوای آفتابی به هر چیزی رنگ تازهای داده بود. بند امیر که در دلش آفتاب را جا داده بود و با هر اهتزاز موجش آن را به رقص میآورد، درست در مقابلم جریان داشت. چشم در چشم به تماشای همدیگر نشسته بودیم و از وجود هم حظ میبردیم. چنان دلتنگم شده بود که با تمام وجود به آغوشم گرفته بود. من هم دلتنگش شده بودم. تمام نیرویم را در چشمانم جمع کرده بودم و امواج رود، بالا و پایین شدن تصویر مرا در آغوش رود، آفتابی را که دیگر توانایی آزردن چشمانم را نداشت، تماشا میکردم. غرق طبیعت و زیباییهایش شده بودم. به دوران کودکیام که آنجا گذرانده بودم، غبطه میخوردم. پس از ۱۵ سال، آنجا هیچ تغییری نکرده بود، فقط به ضخامت درختان اطراف رود و تعداد خانههای دوروبر که همان حس و حال گذشته را داشتند، افزوده شده بود. در دلم اندوه گنگ و ناشناخته، چیزی شبیه دلهره ـ نمیتوانم توصیفش کنم ـ پیچیده بود. حسوحالی که قبلا تجربه نکرده بودم. حالم شبیه کسی بود که هیچچیز و هیچکس آرامش نمیکند، حتا آن طبیعت و هوا. میخواستم دریابم که این اندوه از چیست و از چه چیزی مایه میگیرد. چشم از رود برداشتم تا شاید حال دلم را با کمک چشمانم مداوا کنم. زنی در کنار رود توجهم را جلب کرد. چندقدمی از من فاصله داشت، فاصلهاش همانقدر بود که نتوانستم تشخیص بدهم کیست.
کمی جلوتر رفتم و از چشمان آبیرنگش او را شناختم. بیشتر از سنوسالش پیر شده بود. موهای سرش سفید شده و بر پیشانیاش آویزان بود. صورتش چینوچروک برداشته بود و دیگر جذابیتی برای دیده شدن نداشت. از چشمانش غصه میبارید. شوق و اشتیاقی به انجام کارش نداشت، انگار مجبور به انجام آن بود. آن شور و اشتیاق دوران کودکیاش هم مرده بود. وقتی برایش سلام کردم، گویی روحش از جای دوری برگشت. بدون جواب دادن به سلام، نگاهم میکرد؛ نه، فقط نگاهم نمیکرد، داشت مرا میخواند. دیدنش مرا آب میکرد. لختی گذشت، چشم از من برداشت و با آرامی جواب سلامم را داد و مصروف کارش شد. در سیمایش ترس و درماندهگی و ناامیدی را احساس کردم. حالش، حس ترحم مرا برانگیخت؛ حسی که خودم از آن نفرت داشتم و هرگز نمیخواستم کسی چنین حسی نسبت به من داشته باشد؛ اما آنجا…
او مصروف کارش بود و روبهروی او بالای تختهسنگی، به تماشایش نشسته بودم.
بسیار آهسته و زوزهمانند پرسید: «چند سال گذشت؟»
آهی کشیدم، طوری که ریههایم از غصه دیدن او خالی شد. گفتم: «شاید ۱۵ سال.»
به جای اینکه زبانش را به حرکت بیاورد، سرش را به نشان تایید تکان داد.
گفتم: «چرا…»
وسط حرفم پرید و گفت: «چرا ندارد. درست است مثل تو نیستم، اما زیاد هم…»
گفتم: «منظورم را نگرفتی.»
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. آهی کشید و با حسرتی وصفناشدنی گفت: «درس خواندی؟»
گفتم: «آری، سال سوم دانشگاه، دانشکده ادبیات.»
مصروف بازی کردن با دستان نحیف و لاغرش شد و ادامه داد: «بعد از رفتن شما به شهر، من عروسی کردم. حالا صاحب دو اولاد هستم؛ البته سه تا بودند، اما یک تایش را همین رود کشت.»
با شنیدن این سخن، از رود ترسیدم. با خود گفتم: «شاید این رود دلتنگم نشده، بلکه هوس بلعیدن مرا دارد، یا شاید هم ظلم طبیعت فقط دامن انسانهای ضعیف را میگیرد.» دنیای عجیبی است. رودی که به یکی آرامش میدهد، آرامش دیگری را از او سلب میکند.
دوباره سرش را پایین انداخت، انگار خجالت میکشید، شاید از من یا شاید از قصه غمانگیزش. قصه نه، بلکه زندهگیاش. بابا جان! زندهگی که زندهگی است، خجالت کشیدن ندارد.
به دنبال پاسخ به سوالات ناجوری که در ذهنم بود، میگشتم؛ سوالاتی که آرامش را از من گرفته بود.
گفتم: «سیمین!»
گفت: «سیمین مُرد. سیمین ۱۵ سال پیش وقتی ازدواج کرد و از درس خواندن ماند، مُرد. میدانی سیمین تنها یک دختر نبود؛ او آرزو بود، امید بود؛ اما وقتی آرزویش را گرفتند، دیگر سیمین نماند. از سیمین یک کالبد از آدمی مانده است که حرکت میکند. زندهگی که فقط به خوردن و خوابیدن نیست. حالا من مادر سهرابم، سیمین نیستم.»
طوری حرف میزد که انگار پر از غصه و بغضی است که سالهای سال گلویش را گرفته است و میخواهد خفهاش کند.
راست میگفت، سیمین مرده بود. این آن سیمین پرشور نبود؛ سیمینی که همیشه لبخند میزد و رویابافی میکرد. این سیمین اصلاً رویا را نمیشناخت و خندیدن را نمیدانست. بهراستی او مادر سهراب بود، سیمین نبود.
چون هیزم نمناک روی آتش شده بودم که نه میسوزد و نه از سوختن رهایی مییابد، فقط زجر میکشد و دود میکند.
مرگ همیشه برایم وحشتناک بوده است؛ اما این نوع مرگ را هرگز تصور نمیکردم.
اشک اندکی دور چشمانم حلقه زد و مانند پردهای بین من و مادر سهراب حایل شد. نمیدانم چرا گریه کردم و چرا…
اما، او برعکس من، گریه نمیکرد. شاید به اندازه کافی گریسته بود و میدانست که از گریستن چیزی حاصل نمیشود، یا شاید اشکهایش تمام شده بود.
سکوت سرد و سنگینی در کنار رود آبی حاکم شده بود، از آن سکوتهای عذابآور و پرسشبرانگیز.
فضا بوی ناشناختهای میداد. بوی ناامیدی و یأس، با بوی علفهای اطراف رود آمیخته و فضای غیرقابلتحملی را ایجاد کرده بود.
گفتم: «حال بچههایت چطور است؟»
گفت: «بعد از اینکه آرزوهایم با خاک یکسان شدند، دیگر هیچکس و هیچچیزی برایم مهم نبوده و نیست. خلاف دیگران، هیچ حسی نسبت به بچههایم ندارم. اصلا برایم مهم نیستند. وقتی پسرم در دریا غرق شد، حتا یک قطره اشک هم نریختم. نمیدانم چرا، شاید مرده باشم و خودم نمیدانم.»
«نهیلیسم» را آنجا دیدم، در چشمان بیفروغ آن زن.
هوا خفقانآور شده بود. به جای او، من بغض کرده بودم. فکر میکردم که بهسختی نفس میکشم.
مادر سهراب اما بیتفاوت بود. هیچ چیزی برایش اهمیت نداشت، نه زندهگی و نه فرزند. آفتاب کمکم عزم غروب داشت. شاید غروب هم گاهی دلش میگیرد و نمیخواهد شاهد زشتیهای این دنیا باشد.
من هم غروبسان، دیگر تحمل چیزی را نداشتم. با حالت خسته و افسرده گفتم: «خدا مهربان است.»
گفت: «خدا که با من مهربان نبود، دیگران را نمیدانم. این دنیایش که عذابآور است، آن دنیایش را نمیدانم. بهشت و دوزخش برایم مهم نیست. زندهگی یکنواخت و راکد، خیلی کسلکننده است. آرزو میکنم که به خواب عمیقی بروم و هرگز بیدار نشوم.»
شنیدن قصه ناامیدی و مرگ عاطفی یک زن چنان بر روح و روانم تأثیر گذاشته بود که همه چیز را زشت میپنداشتم. از شرشر دریا گرفته تا آواز پرندهگان و رود محصورشده با درختان، همه و همه، به نظرم زشت میآمد. چیز زیبایی وجود نداشت. لابد همه آن زیباییها که قبلا به نظر میرسید، سرابی بیش نبود. دانستم که زیبا و زشت دیدن دنیا، بستهگی به روح و روان آدمی دارد. دیگر چیزی نگفتم، حتا خداحافظی هم نکردم؛ فقط از جایم بلند شدم و از او فاصله گرفتم. رفتم تا گریههای خودم را قدم بزنم.