احزاب در افغانستان
احزاب سیاسی در تاریخ کشور ما فراز و نشیبهای زیادی داشته است. نطفههای اولیهی حزب سیاسی صد سال پیش، یعنی در دورهی امانی انعقاد یافت و جنبش مشروطیت و تأسیس حلقههایی به نام «جوانان افغان» و غیره – چنانچه مرحوم غبار در کتاب «افغانستان در مسیر تاریخ» و مرحوم فرهنگ در کتاب «افغانستان در پنج قرن اخیر» یاد کردهاند، نخستین حرکتهای حزبی در کشور ما است که می توان آنرا نقطهی آغاز و هستههای اولیهی رویش احزاب سیاسی در افغانستان تلقی کرد. اما در سه مقطع از تاریخ سیاسی ما، احزاب به شکل انبوه تأسیس شده و در تحولات سیاسی تبارز چشمگیری داشته است:
– در دههی دموکراسی از ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۲ که چندین حزب چپ و راست و اسلامی و غیراسلامی تأسیس شد.
– در دورهی جهاد نیز دهها حزب و گروه سیاسی تاسیس شد.
– در دورهی جدید، بعد از سقوط طالبان و آغاز دورهی موقت و انتقالی که تاکنون مطابق به احکام قانون اساسی و قانون احزاب حداقل ۸۱ حزب سیاسی در وزارت عدلیه ثبت شده است.
مطالعهی این سه دورهی تاریخی نشان میدهد که احزاب سیاسی در افغانستان با اینکه یک پیشینهی طولانی و پر فراز و فرودی دارد؛ اما از نظر تجربه، عبرتآموزی و پختهگی هنوز هم در آغاز راه است و زمان زیادی میطلبد تا در مقایسه با سایر کشورها از نظر تجربهی حزبی به یک مرحلهی نرمال و نظاممند برسیم و از آسیبها و آفتهایی که در چند دههی اخیر گرفتار شدیم، مصونیت پیدا کنیم. (https://www.vpo.gov.af)
حزب، زمانی میتواند خیلی موثر واقع شود که ما به یک پختهگی سیاسی رسیده باشیم و از مرحلهی نیمهمتمدنبودن به درجهی تعالی متمدنبودن قدم گذاشته باشیم. اکنون ما در حال گذار هستیم، با وصف انواع تهاجمات فرهنگی، جنگهای روانی و استخباراتی، تعدد احزاب ما را به پرتگاه عظیم سیاسی و به باتلاق نفاق میکشاند. در افغانستان جوان و امروزی، بیشتر از قبل نیاز به شکلگیری یک روند همهشمول و قدرتمند احساس میشود تا مردم ما را از احزاب میراثی و قومی نجات دهد.
سدهای عظیمی که مانع رشد احزاب موجود شده است:
ساختار احزاب
احزاب در افغانستان از یک نظام منسجم، پیشرفته، دموکراتیک و قوی، سامان نیافته است. اکثر آنان بر مبنای رقابتهای خودگرایانهی ایدیولوژیکی، سکتاریستی، قبیلوی و… به وجود آمده است. عوامل متعدد اجتماعی، سیاسی و فرهنگی در تکثر و توسعهی آنها نقش داشته است؛ همانگونه که در اضمحلال برخی آنها نیز بدون دخل و تأثیر نبوده است. احزاب جدید که در ظاهر با شعارهای آزادی، برابری، دموکراسی و وحدت ملی توجه جامعه را به خود معطوف ساخته است، در میدان عمل خلاف آنرا به اثبات رسانده است. تناقض آشکار میان گفته و عمل، اعتماد مردم را از احزاب سلب کرده و باعث شده است تا احزاب نتواند بهعنوان تمثیلکنندهی قدرت مردم در فرهنگ سیاسی جامعه راه باز کند.
بحران رهبری
هر تشکلی شناسنامهاش را از رهبریت، اعضای فنی و مدیران خود بازیافت میکند. قوام هر حزبی، بر پایهی حرکت و تلاش صادقانه، مدیریت و زیرکی رهبران آن استوار است. ضعف مدیریت، همیشه به فروپاشی جریانهای رهبریشونده منجر شده است. افغانستان یکی از مراکز بحران رهبری، خصوصاً طی دوونیم دههی اخیر به شمار میرود. سازمانهای مختلف قدرت به وجود آمد؛ ولی پس از اندکزمانی از هم گسسته و از بین رفت. دلیل عمدهی این فروپاشیها را باید در همین بحران رهبری جستوجو کرد؛ زیرا رهبریت در احزاب برخاسته از حوادث و رخدادهایی بوده که در جریان زمان اتفاق افتاده است. تجربیات سیاسی آنها تنها از همین راه عاید آنان شده است و این بحران هنوز هم ادامه دارد. زمامداران سیاسی تاکنون در چارچوب تنگ فکری و ایدیولوژیکی خودشان زندهگی میکنند؛ توسعهی سیاسی، مدیریت در حوزهی کلان جغرافیایی مملکت را تجربه نکردهاند و هنوز به این مهم دست نیافتهاند که چگونه میتوان مملکت را به سمت دموکراتیزهشدن جهت داد و با برنامههای اقتصادی مناسب، رفاه اجتماعی را تأمین کرد.
عدم برگزاری انتخابات در سطح رهبری
حزب قدرتمند، باید طرزالعمل مشخصی برای انتخاب رهبر و اعضای برجستهی حزب داشته باشد. چنانچه شاهد هستیم، احزاب افغانستان سالها است که انتخابات حزبی را برای تعیین رهبر و اعضای سطح رهبری حزب اصلاً تجربه نکرده است. گویا این اصل را بهکلی فراموش کرده و میخواهد که اذهان عامه و پیروان محدودشان را به انحراف بکشاند و به میراثیشدن احزاب ادامه دهد. تفاوت صریح بین قدرت مطلقهی شاهی و احزاب دموکراتیک وجود دارد و باید به این تفاوتها حرمت گذاشته شود. نباید اعضای رهبری حزب به اساس روابط نزدیک با رهبر انتخاب شوند؛ بلکه انتخابات، از مشروعترین نوع تعیینات است.
مشکل مشروعیت
چنانکه اشاره شد، احزاب مشروعیتش را از مردم کسب میکند. چرا که قدرت سیاسی مردم در چهرهی احزاب تمثیل مییابد. نهادها و گروههای سیاسی مظهر ارادهی سیاسی مردم است، مردم با وجود احزاب منافع خود را پاسشده میانگارند؛ اما در افغانستان این امر کمتر مدنظر نظر است، چه اینکه رابطهی نهادها و مردم غالباً در تقابل قرار داشته و هر حزبی، خود حکومتی بوده است که برای دوام حیات سیاسیاش، از مردم بهعنوان ابزار استفاده کرده است. در هر حادثهای تنها مردم زیانها را متحمل شدهاند. گاهی هم اگر دیده میشود که احزاب، خود را مدافع حقوق مردم به حساب میآورد، جز توجیه ناعادلانه و ادعای صرف نمیتوان برای آن مفهوم عینی را دست و پا کرد. هیچ حزبی را نمیتوان یافت که پشتیبانی اکثریت جامعه را از هر ملیت و لسان به همراه داشته باشد؛ چرا که هنوز احزاب در فضای مشخص سیاسی و ایدیولوژیکی نفس میکشد و هر گز نتوانسته است که حصارهای موجود را بشکند و به نهادهای ملی وحدتگرا تبدیل شود.
عدم مشخصبودن منابع مالی
یکی از دلایلی که خیلی از روشنفکران را از احزاب دور کرده/میکند، عدم مشخصبودن منابع مالی احزاب است. باید برای مردم و جامعه روشن باشد که احزاب منابع مالی و امکاناتش را از کجا و از چه طریقی تأمین میکند. اهل فکر، نمیتوانند که نفهمیده خودشان را در غرقاب سیاست بیندازند و حلقهی نوکری به گوش بیاویزند. حتا این مشخصنبودن ممکن عامل سوء برداشتها نیز شود، ممکن افراد جامعه فکر کنند که این حزب، بهنفع حکومتهای بیگانه فعالیت میکند و از جانب بیگانهگان اکمال میشود.
فقدان روحیهی همپذیری
در درون احزاب بهظاهر متحد، فقدان روحیهی همپذیری موج میزند. این فقدان کلان عامل تعدد احزاب شده است. تعدد عامل ضعف و کوچکترشدن احزاب است، انشعاب عامل تفرقه است، تفرقه مادر تعصب است و تعصب سد کلان رشد و ترقی جمعی است.
امریکا یکی از کشورهای است که در عین پختهگی سیاسی کمترین حزب را دارا است. این کمبودن، نشانهی ضعف سیاسیشان نه؛ بلکه هویداگر پختهگی سیاسی، قدرت روحیهی همپذیری و اندیشهی بلندشان است. ما باید از کشورهای متمدن در عرصهی سیاست درس گرفته باشیم، سیاست را از دایرهی سنتی به دایرهی علمی بکشانیم و از میراثیبودن/شدناش جلوگیری کنیم. تعدد احزاب و رهبران خودخوانده عامل نفاق است، نه اتفاق.
ادامه دارد…