پیشدرآمد
اگر مجبور به نقد مقایسهای شویم، احزاب سیاسی در دورهای که نمایندهگی در بحران نبود –دوره شکوفایی احزاب– نقش آگاهیبخش زیادی بازی کردهاند که انکارناپذیر است. از احزاب سوسیالدموکرات و کارگری گرفته تا احزاب لیبرال در کشورهای مختلف در عصر و زمانه خودشان عملکرد موثر و کارسازی برای نهادینهکردن ارزشهای دموکراتیک و حقوق بشر داشتهاند که نباید تقلیلگرایانه با آنها برخورد کنیم. اما به نقش مثبت احزاب در بیداری شهروندان و نهادینهکردن دموکراسی نمایندهگی کافی پرداخته شده است و من نیاز زیادی به برجستهسازی دوباره آن نمیبینم. به باور من، پرسش اصلی روزگار ما این نیست که بگوییم احزاب سیاسی چه نقش روشنگرانهای در گذشته بازی کردهاند؟ پرسش اساسی دوران ما باید این باشد که احزاب سیاسی چگونه به مانعی در برابر روشنگری مبدل شدهاند؟ باید پرسید که احزاب سیاسی با رویکرد ایدئولوژیک و نمایندهگیمحور چگونه پروژه روشنگری را کانالیزه و محدود میکنند؟
در عصر بحران نمایندهگی زمان آن فرا رسیده است که به عوامل و زمینههای فروکشکردن فعالیت احزاب سیاسی بپردازیم؛ احزابی که با گذشت زمان نه تنها نمیتوانند تاریخ شکوفان و پرجنبوجوش گذشته را احیا کنند، بلکه این امکان به دور از واقعیت نیست که با گذشت زمان به گونه کامل از دور خارج شوند. اینکه هنوز عدهای از احزاب سیاسی مطرحاند و حامیانی در میان مردم دارند، به این دلیل است که آنها خودشان را تا حدودی با واقعیت هرلحظه در تغییر جامعه انسانی هماهنگ کرده و دست از زیادهخواهیهای قدیمی برداشتهاند. با این وجود، حتا همین احزاب نیز با گذشت زمان در کار سربازگیری موفقیت قبلی را ندارند و از نظر تشکیلاتی فشردهتر شده و ساحت نفوذشان را از دست میدهند.
موج روبهگسترش بدبینی نسبت به احزاب سیاسی برخاسته از کارکرد فسادزده، انجویی، قومبازانه و نمایندهگیمحور آنها است. افزون بر اینها، احزاب سیاسی به جای بروزرسانی ایدههای قدیمی و جاگزینکردن رهبری عمودی با مدیریت شورایی و نیمهخودگردان به نهادهای سیاسیای مبدل شدهاند که از ضرورت نوسازی و سازگاری با واقعیت زندهگی میترسند و به این دلیل، از هستی اجتماعی همیشه در حال دگرگونی عقب مانده و بیشتر به مانعی در برابر سیاست رهاییبخش مبدل شدهاند تا عنصر مددرسان به آن. در افغانستان این عوامل سبب شده است که مردم (نیروی مورد اتکای نمایندهگی حزب – دولت و دولت – ملت) از کسب عضویت رسمی در احزاب سیاسی دست بکشند و صرفاً هر چهار یا پنج سال بعد با شرکت در انتخابات به نمایندهگانشان مشروعیت دهند و بس. گویی، در عصر بحرانزده کنونی همهچیز در بحران است و کسی نتوانسته از زیر بار سهمگین آن بیرون بیاید و به شادابی و شکوفایی مورد نظرش برسد.
در این نوشته، تا حد توان به عوامل و بسترهای چالشبرانگیزی پرداخته میشود که نقش روشنگرانه قدیمی احزاب سیاسی را به حاشیه برده و از آنها بیشتر نهادهای مدافع پروژه جهل، بردهگی و نمایندهگی ساخته است.
بحران تیوری سازمان
یکی از عوامل زمینگیرشدن احزاب سیاسی بحران در تیوری سازمان است؛ تیوری سازمانی که با رویکرد عمودی و مرکزگرا منجر به شکلگیری نهادهای سیاسیای میشود که کوتاهترین زمان مراجعه دوباره به مردم برای اعاده مشروعیتشان چهار تا پنج سال است. البته این مورد مخصوص احزاب نورمال و معیاری در کشورهای توسعهیافته است. در افغانستان و کشورهای کمتر توسعهیافته این مورد چندان رعایت نمیشود و احزاب سیاسی هر زمانی که دلشان خواست کنگره برگزار میکنند و مردم هم با اشتراک در روند مشروعیتدهی، آنچه رهبران میخواهند را به آنان میدهند و اینگونه پروسه اعتماددهی مردم به رهبران سیاسی بسیار ساده و صمیمی پایان مییابد.
بیشتر احزاب سیاسی در ظاهر ملی اما با مضمون و محتوای قومی در خرابشدهای به نام افغانستان حتا این اجازه را هم به مردم نمیدهند که با شرکت در نمایش انتخاباتی، اعتمادشان را به رهبران احزاب اعاده کنند. گویی، مردم یکبار به آنان مشروعیت دادهاند و دیگر نیازی به برگزاری کنگره و انتخابات درونحزبی نیست. رهبران این احزاب تا زندهاند رهبر بلامنازعاند و پس از مرگ هم برادر و یا پسرشان در رأس حزب قرار میگیرند و اینطوری سلطنت مطلقه خانواده رهبری بر حزب پایدار و تغییرناپذیر باقی میماند. خوب، در این صورت مردم با تمام بیپروایی و کرختیهایشان حق دارند که نسبت به این احزاب و رهبری غیردموکراتیک آنها بدبین و معترض باشند.
پس، بحرانی دامن احزاب سیاسی را گرفته است و آن بیاعتمادی به ساختار غیردموکراتیک و استبدادی/شبهاستبدادی این نهادها است که در آن رهبر، دبیرکل و یا هم رییس از آزادی عمل و صلاحیتهای زیادی در مقایسه با اعضای عادی این نهادها برخوردار است؛ صلاحیتها و امتیازاتی که زمینهساز فساد و بهرهبرداری شخصی از امکانات حزبی میشود. این ساختار در حالی که ظاهر دموکراتیک دارد، در محتوا نشان چندانی از دموکراسی در آن نمیتوان یافت و دیالکتیک رهبریکننده – رهبریشونده که با تکیه بر سانترالیسم دموکراتیک اعمال میشود، در نهایت به مرکزگرایی مطلق و رهبریزدهگی ارتجاعی میانجامد. واژههایی مثل رهبر، دبیرکل و رییس، بوی تمامیتخواهی، دیکتاتوری و فساد میدهند و با هیچ توجیه و دلیلی نمیتوان آبرو و پرستیژی برای آنها دستوپا کرد. بنابراین، آشکار است که تغییر رادیکال مورد نظر ما با اتکا بر تیوری سازمانی که این واژهها را برون داده است، شدنی نیست.
آیا تیوری سازمان تازهای برای جاگزینکردن رهبری عمودی و عملیسازی مدیریت خودگردان که پایداری درازمدت و ماندگار داشته باشد، وجود دارد؟ آیا نمونه موفقی از جنبشهای افقی در جهان سراغ دارید که با تکیه بر آنها بتوان امکان برونرفت از بحران سازماندهی را نشان داد و الگوی موفق عملیای طراحی کرد که پاسخگوی نیازمندیهای رهبری جمعی و افقی باشد؟ متأسفانه ما هنوز پاسخ قانعکننده و رضایتبخشی به این پرسشها نداریم و به همین دلیل است که میگویم، ما در بحران تیوری سازمان به سر میبریم.
بحران نمایندهگی، نمایندهگی بحران
با اوجگیری جنبشهای افقی در جهان بحران دیگری نیز چهرهاش را نشان داد و آن بحران نمایندهگی است. جنبشهای افقی به این دلیل سر برون آوردند که دیگر اعتمادی به رهبران سیاسی، سران احزاب، اتحادیههای کارگری و سایر نهادهای جامعه مدنی نداشتند. آنان از بس که وعده و وعیدهای توخالی نمایندهگان را شنیدند و در عمل چیزی ندیدند، خسته و درمانده شدند و در نهایت تصمیم رادیکال گرفتند: از آنجا که نمایندهگان بخشی از سیستم فاسد کنونیاند، بهتر است با نه گفتن به نمایندهگی خود وارد عرصه سیاسی شوند. خودنمایندهگی واکنش گستردهای بود که جنبشهای افقی در برابر فسادزدهگی و بیکفایتی نهادهای نمایندهگیمحور اتخاذ کردند. حالا دیگر بر همهگان آشکار بود که چه کسانی نمایندهگان بحراناند و چگونه برای ماندن در کرسی بحران با مالتیتودها مقابله میکنند.
دولتها، احزاب سیاسی و دیگر نهادهای مدنی که با هجوم سیلآسای معترضان بر خیابان و نه گفتن رادیکال آنان به ارزشهای قدیمی رهبری و نمایندهگی دستوپاچه شده بودند، شروع کردند به تخریب جنبشهای افقی. این کار در واقع تلاشی بود برای توجیه نمایندهگی و تأکید بر تیوری سازمانی که به رهبری عمودی مشروعیت میدهد. بخش بزرگی از نیروهای چپ نیز که مرتب در حال از دستدادن بانکهای سربازگیری و شکستوریخت تشکیلاتیاند، در کارزار تخریب جنبشهای افقی سهم زیادی داشتهاند/دارند. این نیروها که نام «کمونیست» را نیز با خود یدک میکشند، سعی کردهاند به بهانههای مختلف از عملیشدن ایده مدیریت خودگردان جلوگیری کنند. همیشه وقتی پای قدرت و امتیاز در میان بوده است، دست به هر خرابکاریای زدهاند تا ایده خودگردانی در نطفه خفه شود. رهبرانی با قدرت نامحدود و بیپایان -که «حزب طبقه کارگر» به آنها داده است– وقتی در حال از دستدادن قدرت و منزلتشان باشند، روشن است که به سادهگی حاضر نیستند این امتیازهای دوستداشتنی را واگذار کنند. اما آنان هر قدر به مقاومت در برابر موج جدید اعتراضها ادامه میدهند، اعضای بیشتری را از دست داده و در دایره تنگ خانوادهگی و حلقه فاسد مالی که اعضایش با استفاده از امتیازهای تشکیلاتی طی سالهای دراز توانستهاند ثروت زیادی به جیب بزنند، فشرده میشوند. حالا تنها پول هنگفت جمعشده در دست این حلقه فاسد مالی است که رهبران در حال مرگ تدریجی حزب را متحد نگه داشته؛ غیر از این دیگر چیزی در حزب «انقلابی» و «کمونیست» باقی نمانده است.
نیروهایی که بر سر ماندن در کرسی نمایندهگی بحران همچنان با مالتیتودها چانه میزنند، با امکانات مالی فراوان و تجربه کم جنبشهای افقی میتوانند مدت زیادی به زندهگی ادامه دهند و چالشساز باشند؛ اما آنان بیشتر از دیگران درک کردهاند که اوضاع با گذشت هر روز بحرانیتر میشود؛ چون مرتب پایگاههای مردمی خودشان را از دست میدهند و بیشتر به انزوا میروند. با ادامه این وضعیت، نهادهای نمایندهگیمحور مشروعیت مردمی ناچیز کنونی را نیز از دست خواهند داد و به تدریج از صفحه روزگار محو خواهند شد.
انجویی شدن سیاست حزبی
پس از یازدهم سپتامبر که بازار دموکراسی نمایندهگی و فعالیت انجویی گرم شد، هر کسی که شور و سودایی در سر داشت به دنبال یافتن راهی برآمد تا بتواند از پولهای هنگفتی که سیلآسا به افغانستان سرازیر میشد، سهمی به دست آورد. این بود که یکباره بیش از صد حزب با نشریه و اکتواداهای ظاهراً تودهای و پرزرقوبرق وارد بازار سیاست شدند. بیشتر این احزاب که از استحاله تنظیمهای جهادی و یا تجزیه حزب دموکراتیک خلق پدید آمدند، چون قبلاً امتحان سختی داده بودند و ناکامی نصیبشان شده بود، پایگاه مردمی چندانی نداشتند و فقط با کرایه و یا خرید شناسنامهها اعضایشان را در وزارت عدلیه ثبت کردند و جواز فعالیت گرفتند. این احزاب که باید از جایی تمویل میشدند و حتا با این هدف وارد میدان شده بودند، با فعالیتهای انجویی نه تنها کاری برای مردم انجام ندادند که به بخشی از فساد رایج کنونی مبدل گشتند و دست به دامان این دونر و آن دونر زدند تا «چانته خالی»شان را پر کنند. احزاب و گروههایی که مهارت خوردوبرد بیشتری داشتند، به زودی صاحب نانونوال شدند، به بورسیه و مدال رسیدند؛ اما بقیه که این مهارت را کمتر داشتند، در حد گرفتن جواز ماندند و کسی هم به سراغشان نرفت. احزابی که صاحب نانونوال شدند و برنامههای انجوسازی و پولکشیدنشان پررونق شد، چون خدمتی در نهادشان نبود، مردم روی خوشی به آنان نشان ندادند و این احزاب در همین دایره باقی ماندند و صرف به چند تظاهرات (آنهم با افراد کرایی) دلخوشکن برای سفارتخانههای کشورهای غربی، به ویژه امریکا اکتفا کردند و فند گرفتند و وند زدند.
انجویی شدن سیاست حزبی بخشی از وضعیت رقتبار جامعه مدنی است. افغانستان از کشورهایی است که نهادهای مدنی از راه انجویی شدن از ماهیت نظارتی تهی شدهاند. امروزه فعال مدنی با پروژهگیری و وندزنی معادل گرفته میشود. این نام بیمسمایی نیست. مردم از بس که فعال مدنی دیدهاند که بسیار ساده در بدل پول، مقام و پروژه ناچیز دست از دادخواهی و مبارزه کشیده و مبلغ دوآتشه دولتپرستِ دشمنِ اعتراض و رویه انتقادی شده است، به هرچه فعال مدنی است شک میکنند. در وضعیت فسادزده کنونی، آنانی که قصد و اراده جدی برای کار مدنی داشته باشند، به زودی از دور خارج میشوند. آنان نه فضایی برای نفسکشیدن دارند و نه هم امکاناتی که بتوانند به جنگ فسادزدهگی دولت و جامعه مدنی بروند. آنان دو راه بیشتر در برابر خودشان نمیبینند: یا خاموشی و خودسانسوری پیشه کنند و یا هم برای زندهماندن به دولت فاسد که در پی شکار و تطمیع فعالان مدنی است، پناه ببرند. در این صورت، آنان همهچیز دارند، سوای وجدان و شرافت.
چالش بازساخت مردم
هدف اصلی احزاب سیاسی حذف قدرت سیاسی -به معنای برساختهاش– و تغییر ماهیت اقتدار نیست؛ بلکه این نهادها در پی تغییر شکل اقتدار اند. جاگزینی یک اقتدار با اقتدار دیگر؛ این است کارکرد اصلی حزب سیاسی. با جاگزینشدن احزاب سیاسی در نظامهای پارلمانی تغییر ماهیتی کلانی در زندهگی مردم ایجاد نمیشود و آنان صرف شاهد تغییرات کمیتیاند. حالا مردمی که پس از یک وقفه نسبتاً طولانی دوباره به پای صندوقهای رأی آمدهاند، نباید از اینکه با جاگزینشدن احزاب تغییر بزرگی در زندهگیشان را شاهد نخواهند بود، خسته شوند؟ اینکه همهساله در انتخاباتها بخش بزرگی از مردم حاضر به رأیدهی نیستند، نشاندهنده بدبینی روبهافزایش آنها نسبت به دموکراسی نمایندهگی است.
این بدبینی در حال افزایش، چالش بزرگی در برابر احزاب است؛ چون هزینه کسب مشروعیت را بالا برده و شمار زیادی از احزاب سیاسی را زمینگیر کرده است. احزاب برای رسیدن به قدرت به نیرویی نیاز دارند که از آنها پشتیبانی کند و این نیرو مردم است؛ نیرویی که با پذیرش وحدت و نمایندهگی مشروعیت رهبری و مدیریت خودشان را -چه از راه برگزاری انتخابات و چه از راه برگزاری کنگره- به احزاب میدهد. پس از این است که احزاب سیاسی نقش رهبری مردم را به دوش میگیرند و حق دارند به نمایندهگی از مردم بر مردم سوار شوند. حزب سیاسی که حالا مشروعیت مردمی دارد، نهاد منفعل نیست و میتواند مردم و نامردم مورد نظر خودش را بسازد. از آنجا که مردم سوژه ازخودبیگانه و بیشعور است، این کار در صورتی که شرایط و امکاناتش فراهم باشد، چالش بزرگی به حساب نمیآید.
بازساخت مردم اما هنگامی که زمینهها و شرایط تطبیق این کار فراهم نباشد، چندان هم ساده نیست. احزاب سیاسی در صورتی میتوانند در این کار موفق عمل کنند که از ظرفیت و توان بالایی برخوردار و افزون بر این، مشروعیت مردمی بالایی داشته باشند. در غیر این صورت، مردمِ برساخته حزبداران عزیز ما همچنان یک مفهوم انتزاعی و خیالی باقی میماند که سودی برای آفرینشگرانش ندارد. در افغانستان احزابی با پیشینه جهادی تا حدودی در این کار موفق بودهاند؛ اما بقیه احزاب، به ویژه جریانهای متعلق به چپ، چون نتوانستند از مشروعیت مردمی بالایی برخوردار شوند، در این کار کمترین دستاوردی هم نداشته و منزوی و حاشیهنشین باقی ماندهاند.
آگاهی وارونه حزبی
احزاب سیاسی نوعی آگاهی حزبی را ترویج میکنند که به شدت ایدئولوژیک است. دانش ایدئولوژیکِ برخاسته از فعالیت حزبی، دانش رهاییبخش و انتقادی نیست؛ بلکه کارکرد اصلی این دانش ترویج آگاهی وارونه از چیزها و امور است. این شناخت وارونه از چیزها و امور بیشتر از آنکه انتقادی و رهاییبخش باشد، بردهگیساز و توهمزا است. از این نظر، من معتقدم که عمل سیاسی غیرایدئولوژیک و رهاییبخش که همیشه در حال پروبلماتیزهکردن ارزشها، ایدهها و امور است، در چارچوب حزب سیاسی نه تنها شدنی نیست؛ بلکه شما با عمل معکوس به پادتن خود مبدل میشوید.
احزاب با خطونشانکشی به شما به عنوان فرد حزبی بخشی از آزادیهایتان را میگیرند و شما باید این آزادیها را فدای هدف ایدئولوژیک حزب کنید. به این دلیل هم است که وقتی اعتراضی نسبت به کارنامه حزب وارد میکنید، اخطاریه میگیرید و اگر حاضر به فداکردن آزادیهایتان به پای حزب نشدید، اخراج خواهید شد. در احزاب لیبرال نیز با آنکه وضعیت بهتری از این نظر حاکم است؛ اما در نهایت چارچوبهای محدودکننده ایدئولوژیک همچنان پابرجا است و اختیار عمل شما هم محدود.
حزب فعالیت سیاسی را برای تأمین اهداف ایدئولوژیک خودش محدود و کانالیزه میکند. در موجودیت احزاب سیاسی مردم مجبور اند از میان دو سه گزینه، یکی را انتخاب کنند. مثلاً در کشور بزرگی مثل ایالات متحد امریکا بیشتر دو حزب سیاسی جمهوریخواه و دموکرات تصمیمگیرنده اصلیاند. در کشورهای دیگر نیز دو یا سه حزب سیاسی استند که قدرت اصلی را در دست دارند. تنها تغییری که شما میتوانید ببینید، این است که احزاب قدرتمند در پی برگزاری انتخابات ریاست جمهوری/پارلمانی مرتب جا عوض میکنند و پس از یک وقفه چهار یا پنج سال دوباره به قدرت برمیگردند. این همان تغییری است که مردم مورد نظر احزاب سیاسی میخواهند. مردم دلخوشاند که حزب سیاسی مورد نظرشان قدرت را در اختیار دارد، همین. ورنه با جاعوضکردن احزاب سیاسی هیچ تغییر واقعیای در زندهگی این مردم شوربخت رونما نمیشود.
پساحزب
با اتکا بر زمینهها و عواملی که به بحران تیوری سازمان، بحران نمایندهگی و بحران مشروعیت در احزاب سیاسی انجامیده است، دوره حاضر را میتوان پساحزب نامید؛ دورهای که سازمانهای سیاسی موجود دیگر نمیتوانند عطش مبارزه افقی و ریزومی مالتیتودهای همیشه جنگجو و آشتیناپذیر را رفع کنند و بنابراین، باید روی طرح تیوری سازمان تازه برای ساخت نهادهای خودگردان، ریزومیک و پادنمایندهگی تمرکز کنیم. به بیان دیگر، مأموریت اصلی حزب سیاسی به پایان رسیده است و باید نهاد دیگری جاگزین آن شود؛ نهادی که هم پاسخگوی نیازمندیهای زمانه ما باشد و هم زمینهساز عبور به جامعه خودگردان و کمونیستی شود، نه مانعی در برابر آن.
احزاب «کمونیست» نه تنها که نتوانستند این مأموریت را به پایان برسانند، بلکه مانع اصلی در برابر تحقق آن شدند. «هرجا حزب کمونیست قدرت دارد، کمونیسم مدتها است از آنجا رخت بر بسته؛ آنجا که هم بازار هست و هم استثمار، اما بدون پارلمان و آزادی بیان.»[1] این دقیقترین نتیجهگیریای است که از کارکرد احزاب «کمونیست» حاکم میتوان داشت. آنها با عملکرد فاجعهبارشان بخشی از بحران مزمن سرمایهداریاند که باید برانداخته شوند.
حتا احزاب «کمونیست» اپوزیسیون که هنوز مزه قدرت سیاسی را نچشیدهاند، در فهرست بدترین احزاب سیاسی جا میگیرند که باید با موضعگیری قاطع و رادیکال در برابر آنها، نگذاریم جنایتهای گذشته احزاب «کمونیست» پیشین را تکرار کنند. با پیروی از کمونیستهای ایتالیایی، هرجا حزب «کمونیست» حضور دارد، کمونیسم مدتها است از آنجا رخت سفر بسته؛ جایی که همهچیز -از عقده حقارت و خشکباوری گرفته تا گونههای مختلف سرکوب و خودسانسوری- یافت میشود، مگر دینامیسم همیشه سرکش و وحشی کمونیسم اصیل.
[1]– یازده تز درباره کمونیسم ممکن، کار مشترکی از کمونیستهای ایتالیایی، ترجمه ایمان گنجی، وبسایت عصبسنج، سال نشر: 2017.