در این بحث، به ذکر سه شاهزادهای میپردازیم که برای تامین صلح، جانشان را از دست دادهاند. این سه شاهزاده، ایرج فرزند فریدون، اغریرث شاهزاده تورانی و سیاوش شاهزاده ایرانی فرزند کاووس هستند. در ذیل میبینیم که اینها چهقدر جانبدار آشتی میان مردم، اقوام و کشورها بودهاند.
ایرج
فریدون جهان را میان فرزندان خویش تقسیم کرد. روم و غرب را برای سلم فرزند بزرگ خویش داد، توران را به تور و ایران را به ایرج؛ اما سلم و تور، فرزندان بزرگتر فریدون، به این تقسیم راضی نبودند. آنها ایران را سرزمین بزرگ و آباد میدانستند و به آن چشم دوخته بودند. برای گرفتن ایران، لشکر آوردند. فریدون میخواست با آنها مقابله صورت گیرد، اما ایرج نظر دیگر دارد. او به پدر خویش درباره برادرانش میگوید:
که بستر ز خاک است و بالین ز خشت
درختی چرا باید این روز کشت
که هرچند چرخ از برش بگذرد
تنش خون خورد بار کین آورد
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید بسیار بیند زمین
از آن تاجور شهریاران پیش
ندیدند کین اندر آیین خویش
چو دستور باشد مرا شهریار
به بد نگذرانم بد روزگار
نباید مرا تاج و تخت و کلاه
شوم پیش ایشان دوان بیسپاه
بگویم که ای نامداران من
چنان چون گرامی تن و جان من
به بیهوده از شهریار زمین
مدارید خشم و مجویید کین
به گیتی چه دارید چندین امید
نگر تا چه بد کرد با جمشید
به فرجام هم شد ز گیتی بدر
بماندش همان تخت و تاج و کمر
مرا با شما هم به فرجام کار
بباید چشیدن همان روزگار
دل کینهورشان بدین آورم
سزاوارتر زانکه کین آورم (ج۱: ۱۱۵- ۱۱۶)
ایرج بیسلاح و بیسپاه با نامهای از پدر به دیدار برادران رفت، اما برادران قصد جان او کردند. ایرج میگوید:
من ایران نخواهم، نه خاور، نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام آن بتریست
براین برتری بر بباید گریست
سپهر برین ار کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو
سپردم شما را کلاه و نگین
ترا زین پس از من مباد ایچ کین
مرا با شما نیست جنگ و نبرد
دلت خود نباید به من رنجه کرد
زمانه نخواهم از آزارتان
وگر دور مانم ز دیدارتان
جز از کهتری نیست آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
اما با همه اینها کینهتوزی تور فرو نمینشیند. ایرج به برادرش میگوید: مرا مکش که خداوند تو را به خون من مجازات میکند. تو که جان داری، چرا جان دیگران را میگیری. بعد همان مصرع جاودانه که سعدی در روزگار دیگر آن را تضمین کرد:
مکش مر مرا کهت سرانجام کار
بپیچاند از خون من کردگار
پسندی و همداستانی کنی
که جان داری و جانستانی کنی
مکش مورکی را که روزیکش است
که او نیز جان دارد و جان خوش است
مکن خویشتن را ز مردم کشان
کزین پس نیابی ز مردم نشان
بسنده کنم زین جهان گوشهای
به کوشش فراز آورم توشهای
به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیر گشته پدر
جهان خواستی، یافتی، خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز (ج۱: ۱۲۰)
این آخرین بیت چه موجز و چه صریحبیان است. آنچه میخواستی، به دست آوردی، حالا چرا خون میریزی؟ خون ریختن، ستیز با خداوند است؛ او جان داده است و تو جان میگیری.
اغریرث
اغریرث فرزند پشنگ (شاه توران) و برادر افراسیاب است. پس از مرگ منوچهر نوادهگان تور در توران قصد لشکرکسی به ایران کردند و پشنک (پدر افراسیاب) خواست لشکری به سرکردهگی افراسیاب به ایران بفرستد؛ اما پسر دیگرش اغریرث از پدر میخواهد:
چنین گفت کای کاردیده پدر
ز ترکان به مردی برآورده سر
منوچهر از ایران اگر کم شدهست
سپه را سپر سام نیرم شدهست…
نیازادشم شاه توران سپاه
که ترگش همیسود بر چرخ ماه
از این در سخن هیچگونه نراند
بر آرام بر نامهی کین نخواند
اگر ما نشوریم بهتر بود
کزین جنبش آشوب خاور بود (ج۱: ۲۹۱))
از همینجا است که چهره صلحجویی اغریرث در شاهنامه تبارز میکند و تا آخر در پی آشتی میان دو کشور است تا که بر سر این آشتیجوییها جانش را از دست میدهد.
افراسیاب به فرمان پدر به ایران لشکر میکشد، شاه نوذر را به قتل میرساند و خود بر تخت ایران تکیه میزند. تعدادی از ایرانیان اسیر او هستند. اسیران را به اغریرث میسپارند. ایرانیان در پی رهایی اسیران هستند. با اغریرث تماس دارند. اینجا گویی اغریرث کاملاً جانبدار ایرانیان است. او نمیخواسته که جنگی میان ایران و توران اتفاق افتد و حالا نمیخواهد اسیران ایرانی کشته شوند. او در تبانی با تنی چند از ایرانیان، راهی برای رهایی اسیران باز میکند:
چنین گفت اغریرث پرخرد
کزینگونه چاره نه اندر خورد
ز من آشکارا شود دشمنی
بجوشد سر مرد آهرمنی
یکی چاره سازم دیگرگونه زین
که با من نگردد برادر به کین (همان: ۳۱۹)
چارهسازی اغریرث این است که لشکری از زابلیان به جنگ آیند. بعد او با ایشان نجنگد و ایرانیان را رها کند. در این صورت، افراسیاب گمان خواهد کرد که ایرانیان اسیر در اثر این لشکرکشی رها شدهاند.
برنامه اجرا میشود. اسیران رها میشوند و اغریرث نزد برادر میرسد. ببینید به گفتوگوی دو برادر. افراسیاب خطاب به اغریرث:
بدو گفت کین چیست که انگیختی
که با شهد حنظل برآمیختی
بفرمودمت کین بدان را بکش
که جای خرد نیست و هنگام هش
به دانش نباشد سر جنگجوی
نباید به جنگ اندرون آبروی
سر مرد جنگی خرد نسپرد
که هرگز نیامیخت کین با خرد (همان: ۳۲۱)
از نظر افراسیاب هم، جنگ با خرد نمیآمیزد. وقتی جنگ است، خرد نیست. از خرد در میدان جنگ استفاده نمیشود – اغریرث به خردمندی شهره بوده است. ببینید به پاسخ اغریرث:
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید شد از شرم و آب
هر آنکه کهت آید به بد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد به کس
که تاج و کمر چون تو بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی
یکی پر ز دانش یکی بیخرد
خرد را سر دیو کی درخورد (همان: ۳۲۱)
افراسیاب آشفتهتر میشود و دست به شمشیر میبرد. او اغریرث را میکشد، اما اغریرث در ذهن و روان همه صلحجویان عالم زنده میماند. اعمال خردمندانه اغریرث در ذهن همه فرمانروایان و قهرمانان حماسه فردوسی نیز باقی بود. چنانکه کیقباد در جواب نامهای به پشنگ درباره کشته شده اغریرث به دست افراسیاب، گفته است:
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی درخورد (همان: ۳۵۴)
سیاوش
سیاوش فرزند کاووس است. باری افراسیاب بنای تجاوز بر ایران دارد و کاووس فرزند خود سیاوش را به مقابله با او میفرستد. لشکر افراسیاب به بلخ رسیده است. جنگ در دروازه بلخ اتفاق میافتد و سیاوش در این جنگ به پیروزی میرسد. تورانیان بلخ را میگذارند و از آمو میگذرند.
در این هنگام که همه را باور بدین بود که افراسیاب به جنگ پیشدستی خواهد کرد، او خوابی دید و در اثر این خواب پیشنهاد صلح و متارکه کرد. سیاوش پس از رایزنی با بزرگان لشکر، صلح او را پذیرفت و از قضیه، پدر را خبر کرد؛ اما کاووس این صلح را نپذیرفت. سیاوش هم از سر پیمان نتوانست بگذرد و مجبور شد که به توران برود.
کاووس طوس را با لشکر دیگر به جنگ افراسیاب میفرستد و نامهای هم به سیاوش که لشکر را به طوس واگذارد و خود به دربار باز گردد؛ اما سیاوش در رایزنی با همنشینان خویش میگوید:
پراگنده شد در جهان این سخن
که با شاه توران فگندیم بن
زبان برگشایند هر کس به بد
به هر جای بر من چنان چون سزد
به کین باز گشتن بریدن ز دین
کشیدن سر از آسمان بر زمین
چنین کی پسندد ز من کردگار
کجا بر دهد گردش روزگار (ج۲: ۲۷۱)
سیاوش تصمیم میگیرد که به دربار پدر باز نگردد. کشوری دیگر میجوید که به آن پناه ببرد و دیگر کسی نام او را نشنود. او باز گشتن به جنگ را پس از پیمان صلح، برگشتن از فرمان خدا میداند:
ولیکن به فرمان یزدان دلیر
نباشد که و مه نه پیل دلیر
کسی کو ز فرمان یزدان بتافت
سراسیمه شد خویشتن را نیافت (همان: ۲۷۳)
به افراسیاب خبر میدهد که از پیمان تو نتوانستم بگذرم و در کشور تو هم نمیتوانم بپایم، پس راهی برای من بکشای تا از آن بگذرم و به جایی دور بروم و زندهگی کنم:
از این آشتی جنگ بهر من است
همه نوش تو درد و زهر من است
ز پیمان تو سر نکردم تهی
وگر دور مانم ز تخت مهی (همان: ۲۷۴)
از نظر سیاوش، زندهگی در صلح، نتیجه خردمندی است و جنگ و بیداد، از اثر نادانی. سیاوش در اثر پادرمیانی پیران، وزیر نامدار تورانی، به توران میماند. پیران دختر خود جریره را به ازدواج او درمیآورد و بعد فرنگیس دختر افراسیاب را هم برای او خواستگاری میکند. خلاصه اینکه سیاوش با این رابطهها در توران میماند و همانجا زندهگی دارد. رابطه نزدیک او با شاه توران، سبب رشک درباریان میشود، تا اینکه میانه او را با افراسیاب برهم میزنند و افراسیاب با لشکر به جنگ سیاوش میرود:
چنین گفت از آن پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگجوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بیگناه
سپاه دو کشور پر از خون کنی
زمان و زمین پر ز نفرین کنی
جنگ در میگیرد، اما سیاوش از بهر پیمانی که برای صلح بسته است، نمیجنگد:
سیاوخش از بهر پیمان که بست
سوی تیغ و نیزه نیازید دست
نفرمود کس را ز یاران خویش
که آرد یکی پای در جنگ پیش
لشکریان افراسیاب به او درباره سیاوش گفتند:
چنین گفت با شاه یکسر سپاه
کزو شهریارا چه دیدی گناه
و تاکید دارند که:
به هنگام شادی درختی مکار
که زهر آورد بار او روزگار
سیاوش را هم کشتند، اما کشته شدن او سبب جنگها و خونریزیهای بسیار میان دو کشور شد.
جهان را جهاندار دارد خراب
بهانه سیاووش و افراسیاب