مولانا جلالالدین محمد بلخی، در دفتر سوم مثنوی معنوی، روایتی دارد از شغالی که در خم رنگ میافتد و ساعتی آنجا میماند. چون از خم بیرون میشود، اندام خود را رنگرنگ میبیند و میپندارد که دیگر آن شغال هرزهکردار نیست؛ طاوسی است با هزار جلوه زیبایی، آن هم به زیبایی طاوسان باغهای بهشت.
آن شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
پس برآمد پوستش رنگین شده
که منم طاووس علیین شده
پشم رنگین رونق خوش یافته
آفتاب آن رنگها برتافته
دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد
(مثنوی معنوی، به تصحیح عبدالکریم سروش، دفتر سوم، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۰، ص ۳۶۴)
شغال، پشمهای بدنش را در تابش نور خورشید میبیند که چگونه رنگ به رنگ، سرخ و زرد و سبز با زیبایی میدرخشد. چیزی در ذهنش میگذرد و با خود میگوید: با اینهمه جلوه رنگینی که دارم، چرا در برابر شغالان دیگر جلوهنمایی نکنم و پیشوای آنان نشوم. چنین بود که جلوهکنان به نزد شغالان دیگر رفت.
جمله گفتند ای شغالک حال چیست
که ترا در سر نشاطی ملتویست
از نشاط از ما کرانه کردهای
این تکبر از کجا آوردهای
یک شغالی پیش او شد کای فلان
شَید کردی یا شدی از خوشدلان
شَید کردی تا به منبر برجَهی
تا ز لاف، این خلق را حسرت دهی
بس بکوشیدی ندیدی گرمیی
پس ز شَید آوردهای بیشرمیی
(همان، ص ۳۶۴-۳۶۵)
او که خود را از شغالان دیگر برتر میپندارد، در برابر آنان خودنمایی میکند تا به آنان نشان دهد که از آنها برتر است.
شغالان که چنین میبینند، از او میپرسند: ای شغالک، این چه حال است و ترا در سر چه هوایی پیچیده است که اینگونه از ما کناره کردهای، از ما و از غم و خوشی ما خود را دوری کردهای؟ این چه خودخواهی است؟ این خودخواهی و خودبینی را از کجا آوردهای؟
یکی از شغالان پیش میآید و در گوش او میگوید: راست بگوی، با چه نیرنگی خود را به چنین جایگاهی رساندهای؟ آیا نیرنگی در کار تو است که میخواهی به منبر برآیی و با گزافهگوییها و لافهای خود مردم را سوز و حسرت دهی و توجه آنان را به سوی خود برانگیزی؟ یا اینکه بهراستی تو به جایگاه خوشدلان یا نیکبختان رسیدهای؟ شاید هم کوششهای بسیاری کردهای تا به جایگاهی برسی؛ اما نرسیدهای و سرانجام دست در دامن نیرنگی زدهای تا دیگران را فریب دهی؟
مولانا بهگونه نتیجهگیری در این بخش قصه میگوید:
گرمی آنِ اولیا و انبیاست
باز بیشرمی پناه هر دغاست
کالتفات خلق سوی خود کشند
که خوشیم و از درون بس ناخوشند
(همان، ص ۳۶۵)
مولانا باور دارد که هر گونه گرمی و روشنی تنها در کار اولیا و پیامبران نهفته است، نه در کار فریبکاران. یعنی اولیا و پیامبراناند که مهر و توجه مردم را با خود دارند؛ اما دیدهدرایی، ریاپیشهگی و ادعای راست بودن، کار فریبکاران است.
این فریبکاران با ظاهرداری خود میخواهند محبت و علاقه مردم را به سوی خود برانگیزند. برای فریب مردم، ظاهر خویش را آراسته میدارند؛ اما در درون خود سیاه و فریبکارند!
با اینهمه، شغال رنگین شده در خم رنگ از راه به در نمیرود. هوای پیشوایی شغالان دیگر را در سر دارد. ایستادهگی میکند.
وان شغال رنگرنگ آمد نهفت
بر بناگوش ملامتگر بکُفت
بنگر آخر در من و در رنگ من
یک صنم چون من ندارد خود شَمن
چون گلستان گشتهام صد رنگ و خوش
مر مرا سجده کن از من سر مکش
کر و فر و آب و تاب و رنگ بین
فخر دنیا خوان مرا و رُکن دین
مظهر لطف خدایی گشتهام
لوح شرح کبریایی گشتهام
ای شغالان هین مخوانیدم شغال
کی شغالی را بود چندین جمال
(همان، ص ۳۶۷)
شغال در خم افتاده که خود را طاوس باغهای بهشت میپندارد، آرامآرام میآید و در گوش آن شغال ملامتگر، قفاق محکمی میکوبد و میگوید: آخر تو در رنگ من، در زیبایی من، در کروفر من و جلوههای من نگاه کن و بدان که آیا بتپرستی در جهان است که چون من بت زیبایی داشته باشد! من مانند گلستانی شدهام پرگل و رنگین و در هر جلوه صد رنگ دارم، خوش و دلپذیر. باید مرا سجده کنی و از امر من سرکشی نکنی. به شکوه و زیبایی من نگاه کن و باید بدانی که من فخر دنیا و رکن دینم! من مظهر لطف خدایی شدهام. نشانههای بزرگی خداوندی را باید در وجود من ببینی!
پس ای شغالان! مرا چگونه شغال میخوانید؟ باید بدانید که جمال و زیباییهایی که من دارم، در هیچ شغال دیگری نیست.
شغالان با آنکه سخنان او را باور نمیکنند، اما به دور او گرد میآیند و چیزهای دیگری را میپرسند.
آن شغالان آمدند آنجا به جمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع
پس چه خوانیمت بگو ای جوهری
گفت طاووس نرِ چون مشتری
(همان، ص ۳۶۷)
شغالان همه به دور او گرد آمدند، مانند پروانههایی که به دور شمعی گرد میآیند و از او میپرسند: حال که تو خود را شغال نمیدانی و اینهمه از جایگاه بلند خود سخن میگویی، پس ترا به چه نامی صدا زنیم؟
شغال رنگ شده میگوید: من طاوسم، طاوس نر، من مانند مشتریام. برای هر کسی که خواسته باشم، نیکبختی به بار میآورم. در تعبیر عارفان، مشتری به مفهوم انسان کامل نیز آمده است.
شغالان باز میپرسند:
پس بگفتندش که طاوسان جان
جلوهها دارند اندر گلستان
تو چنان جلوه کنی گفتا که نی
بادیه نارفته چون کوبم منی
بانگ طاووسان کنی گفتا که لا
پس نهای طاووس خواجه بوالعلا
(همان)
شغالان گفتند: طاوسان در گلستانها جلوههای طاوسی دارند، آیا تو چنان جلوههایی کرده میتوانی؟
طاوسان جان یعنی آنهایی که جمال و کمال از هستی خداوند دارند، بیهیچ شرط و قیدی. چنن است که وقتی آنان به جلوه میآیند، در حقیقت جلوههای آنان نشاندهنده آن کمال و جمالی است که خداوند به آنان ارزانی داشته است.
شغالان باز میپرسند: آیا در تو چنین جلوههای معنوی وجود دارد؟ میگوید: نه، من هنوز این راه را نرفته و این بادیه یا صحرا را پشت سر نگذاشتهام. هنوز از بادیه یا صحرا نگذشتهام، از منا چگونه گذشته باشم!
شغالان باز میپرسند: آیا تو صدا و بانگ طاووسان را داری؟ میگوید: نه!
شغالان همه با صدای طنزآلودی میگویند: «پس نهای طاووس، خواجه بوالعلا» یعنی تو طاووس نیستی. خواجه بوالعلا، به مفهوم بلند مرتبت است که اینجا چنان طنز و طعنهای برای شغال افتاده در خم رنگ که دعوای پیشوایی دارد، به کار برده شده است. او نماد انسان فریبکار است که با فریب و جلوههای ظاهری، هوای پیشوایی و مرشدی مردم را دارد.
نتیجهای که مولانا اینجا ارایه میکند، این است:
خلعت طاووس آید زآسمان
کی رسی از رنگ و دعویها بدان
به باور مولانا، برای پیشوایی و رهبری معنوی مردم، باید شایستهگی آن را از آسمان داشتی باشی، یعنی از سوی خداوند، نه آنکه بخواهی با فریب مردم، به چنین جایگاهی تکیه زنی. برای آنکه خلعت طاووسان جان از آسمان میرسد، نه از خُم رنگ.
پیشوایی و رهبری فریبآلود، نتیجهاش چنین میشود که سرانجام پرده فریب فرو میافتد و مردم به فریب چنین کسانی پی میبرند و آنان را از خود دور میرانند.
در جهت دیگر، پیشوایانی که با نیرنگ و فریبکاری به پیشوایی رسیدهاند، در درون خود با شکنجه وجدان روبهرو میشوند. وجدان یا نفس لوامه، آنان را شکنجه و ملامت میکند و میپرسد که چگونه با فریب و نیرنگ، خود را چنان پیشوا و رهبر مردم جا زدهای؟
چنین پیشوایان و رهبرانی، نمیتوانند به سعادت حقیقی دست یابند. غریزهها همیشه انسان را به سوی لذتهای زودگذر میکشاند، اما وجدان که از آن به نفس لوامه نیز تعبیر کردهاند، انسان را به سوی کمال میکشاند. انسان را همیشه هشدار میدهد و سرزنش میکند که چرا چنین گفتار ناستوده و رفتار زشت از او سر زده است.
چنین است که وقتی رهبران و پیشوایان فریبکار و نیرنگباز برای رسیدن به هدفهای غریزی و جاهطلبانه خود به هر کار زشتی دست میزنند، همیشه در درون خود ناراحتاند؛ چون از شکنجه وجدان رنج میبرند.
شغالان، وقتی از فریب و نیرنگ آن شغال افتاده در خم رنگ آگاه میشوند، او را نهتنها به پیشوایی نمیپذیرند، بلکه از خود میرانند.