سالهای آخر حکومت نجیب بود. شهر کویته پاکستان پناهگاه هزاران مهاجر افغان بود. عرصه هنر، ادبیات، تعلیم و رسانه در میان مهاجران مثل بازار سیاست، ترور، پروژه و توطیه گرم بود. ما نوجوانانِ آن روزها، در مکتب و اجتماع با نامهای بسیاری آشنا میشدیم. برخی نامها در ذهن ما قدرت، برخی خشونت، عدهای ثروت و کسانی تعهد و آگاهی را تداعی میکردند. به تقاضای سنوسالی که داشتیم، میکوشیدیم الگوهای گوناگون اجتماع را بشناسیم. یکی از نامها که آن روزها بر سر زبانها بود و بسیار یاد میشد، قسیم اخگر بود. او را تقریباً همه علاقهمندان تعلیم، نوشتن و سیاست در آن شهر میشناختند و از قلم و زبان آموزندهاش خبر داشتند. برای من آشنایی با قسیم اخگر، قهرمان آگاهی و تعهد مهاجران آن شهر، ماموریت مهمی شده بود. هرجا نامش را میشنیدم، به دقت گوش میدادم. در هر مجلهای که مقالهاش را میدیدم، آن را میخواندم. جزوهای از یک شعر بلندش و چند شماره از نشریه فانوسش در کتابفروشیها میسر بود. زبانش داغ، پرتحرک و هیجانانگیز بود. بهگونهای مینوشت که احساس میکردی کلماتش ایستادهاند و فریاد میکشند.
اولین باری که آقای اخگر را دیدم، مثل کلماتش پر از هیجان بود. در واکنش به اتفاقات خونینی که بعد از 8 ثور در کابل جریان داشت، در محله مریآباد در امتداد جاده موسوم به علمدار رود تظاهراتی برگزار شده بود. در سر صف، مردی میانسال با کلاه پکول فریاد میکشید، شعر میخواند و سخنرانی میکرد. از میان همه آن سخنرانان و شعاردهندهگان تنها چهره آن روز قسیم اخگر در ذهنم زنده مانده است. چهقدر شبیه شعر و مقالاتش بود!
در آن سالها که رسانههای اجتماعی و انترنت نبود و مهاجران به رادیو و تلویزیون هم دسترسی نداشتند، گردهمایی، برگزاری محافل شعر، موسیقی و تیاتر بسیار رایج بود. هر ماه چند محفل برگزار میشد و نمایشنامههای بسیاری را تماشا میکردیم. شبی به یادبود عبدالخالق هزاره محفل هنری پرشکوه و متفاوتی برگزار شده بود. در آن محفل نمایشنامهای از جریان ترور نادرخان و شکنجه عبدالخالق به نمایش درآمد. در تدویر آن برنامه احتمالاً هنرمندان و قلمبهدستان بسیاری همکاری کرده بودند و هنرمندانی که نمایشنامه را اجرا کردند، بسیار درخشیدند. با این حال لحن قلم اخگر بر آن محفل حاکم بود و از آن شب، روشنترین صدایی که هنوز در خاطرم میپیچد، دکلمه قسیم اخگر است. او زندهگینامه عبدالخالق را با عنوان تندیس خشم نوشته بود.
زندهگی پرتلاطم هجرت و دوران پرآشوب جنگهای داخلی فرصت نداد تا آقای اخگر را آن سالها و برای مدت طولانی پس از آن از نزدیک ببینم. سالها بعد وقتی امارت طالبان سقوط کرد، صدایش را از رادیو شنیدم. دیگر آن صدای جوان و تازه نبود. گلوی پرسخنش میلرزید. با خود گفتم چهقدر زود پیر شده است. ولی پسانها وقتی در اوایل دهه 1380 هجری شمسی در نشستهای دانشجویی دیدم، هنوز بسیار انرژی داشت و تن و توشش نیز سالم به نظر میرسید. بسیار جوانتر از گلویش بود. در آن سالها، او استاد نسل پرجنبوجوشی بود که مفاهیم آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی را میکاویدند، در حلقههای کوچک و بزرگ دور استاد اخگر مینشستند و از او آگاهی، ایستادهگی و تعهد میشنیدند. من نیز چند بار در گوشهای از مجالسش نشستم و به سخنان پر از امید و سرشار از انرژیاش گوش دادم. او مثل سالهایی که در کویته بود، به جای رفتن به سالونها، سفارتخانهها و پسخانهها، زندهگی میان مردم، تماس با محصلان و گشتن در جادهها را برگزیده بود. مثل سالهای کویته، او از مشهورترین روشنفکران و سیاستمداران در دسترس بود.
در اوایل سالهای جمهوری اسلامی، آنگاه که آزادی بیان از پربسامدترین مفاهیم در نوشتهها، سخنرانیها و گفتوگوهای روشنفکران بود و برای نهادینه کردن آن مجالس و تشکلهایی میساختند، پس از سالها تماشای قسیم اخگر و آموختن از او در یک جمع کوچک فرصت دیدار روبهرو میسر شد. مسوده متنی در دفاع از آزادی بیان را برای اهل مجلس میخواندم. در جایی کلمهای را اشتباه تلفظ کردم، استاد اخگر مثل معلم متعهد تلفظ درست آن کلمه را گفت و من ادامه دادم. آن نشست چند روز ادامه داشت. بعد از آن معلمی و اصلاح تلفظ اشتباه من، روزی او را تا خانهاش بدرقه کردم. مجلس در چندصدمتری خانه آقای اخگر برگزار میشد و او پیاده به خانه میرفت. من بایسکل داشتم و هر دو قصه کرده تا خانهاش رفتیم. از احوال و درسم پرسید. در مورد یکی از قوماندانان منطقه ما تبصره کرد و از آشناییاش با او گفت. روابط وسیع داشت و افراد زیاد مشهور و نامشهور را از نزدیک میشناخت.
در خانه سادهاش چای نوشیدم. در اتاقش کتاب قطوری در مورد پستمدرنیسم به چشمم خورد و با خود گفتم خوشا به حال آقای اخگر که مثل خیلی از همنسلان صاحب «تعهد»، ایدیولوژی و مکتب از روبهرو شدن با کتابها و ایدههای تازه هراس ندارد و با وجود دل نکندن از علی شریعتی، هنوز چون جوانان ایدههای رایج روزگار را کنجکاوانه تعقیب میکند و میخواند. ذهن قسیم اخگر مثل تنش متحرک و کنجکاو بود و از همین رو تا آخر دوست جوانان و جستوجوگران ماند. بعد از آن چای، دیگر نتوانستم از غنیمت حضور و همصحبتی آن روشنفکر الگو، معلم آگاه و سیاستمدار متعهد بهره ببرم؛ اما مثل خیلی از شما خواننده مقالات، بیننده مصاحبهها و شنونده سخنرانیهایش بودم. هزاران تنی چون من از او مستقیم یا از راه دور آموخته و انگیزه گرفتهاند. یادش در تاریخ روشنگری افغانستان بسیار گرامی خواهد بود.