من یک شناختشناس خوشبین هستم. معتقدم که انسانها نخست استعداد «شناخت» دارند، بعد امکان «آزادی». انسان به لحاظ توانایی تشخیص و شناخت است که توانسته به وضعیتهای رهاگونه، آزادانه، عادلانه و انسانی نزدیک شود. اما، ساکنان جغرافیایی بهنام افغانستان در رابطه معکوس از شناختشناسی قرار دارند. به انسان و نیروی عقل وی بیباور هستند؛ چرا که تمیز و تشخیص حقایق بر عهده دین، مرشد، ملا و در کل متافیزیک است. زمانی که محک حقیقت و دروغ و تمیز امر مفید از امر مضر در میان میآید، قطعاً اعتنایی به کشف حقیقت دیگر و خلق چشماندازهای متفاوت از جهان هستی، نمینمایند. مردم، مسلح به نادانی مقدس و دیرینه هستند. آنها به ایستادهگی در برابر دانایی جدید عادت دارند. این است که نقش و کارکرد فیلسوف، نویسنده و روشنفکر، به عنوان امکاناتی از حقیقتهای تازه، مغشوش و بیاهمیت میشود. طبیعی است که صفآرایی میان معتقدان سنت و ثبات و اندیشمندان و نویسندههایی که گاهی خالق مدلهای نوین از زندهگی و فکر هستند، همیشه وجود داشته است.
هر اندیشمند، خود یک خدای کوچک است. مانند خدایان ساختهی دست بشر در بساطهای خدافروشی کنار جادههای شلوغ و گرم هندوستان؛ همان قدر بیروح، کوچک و مظلوم اما تأثیرگذار، ویرانگر و رنگارنگ. موجوداتی که تکصدایی، وحدانیت، دگم، استیلا و کلان روایتهایی از حقیقت را به چالش میکشند و درست به همین دلیل مورد بیمهری، بیتوجهی و حتا نفرت قرار میگیرند.
قهرمان یکی از رمانهای رهنورد زریاب، رقاصهای است بهنام «ربابه». زنی که مستانه و همیشه میرقصد: روی قبرها، در خیابانها، در شبها، زیر درختها، کنار دریاچهها، در نزدیک و دورها… شعلهوار بالا میخزد، روشن میکند و آتش میزند. زن هولانگیزی که انگار منشأ دخالت نیروهای بیگانه و فرازمینی است: «ربابه به نظرم به یک الهه مانند شده بود. او یک موجود افسانهای بود – یک پری، یک فرشته. موجودی بود از یک جهان دیگر…» ( گلنار و آیینه).
زن، رقص، آتش، موسیقی، اسطوره و… عناصر غیرمجاز از یک تابوی بزرگ بهنام «آزادی» است.
زریاب چه کرد؟
برخلاف رویکرد فانتزی و رمانتیک که به صورت معمول در قبال امر فرهنگی وجود دارد، نویسنده موجود نازنین بیغرض و مستقر در حاشیهای بیدردسر جامعه نیست، حتا اگر خودش بخواهد. او، البته نه هر نویسنده، میتواند برهم زننده نظام فکری و فلسفی جامعه باشد، چرا که به قول کارل پوپر: «…اندیشهها خطرناکاند، قدرت دارند و گاه پیشآمده که فیلسوفان (نویسندهها) پدیدآورنده آنها بودهاند.»
رهنورد زریاب، با نوشتن و ماندن در مقام یک نویسنده، شیوه دشوار و نادر از مقاومتکردن را تمرین کرد. ایستادهگی در برابر هجمه بلاهت، ضدیت، توجیه و سوءاستفاده. در کشوری که همان اندک قلمها، فروخته شدهاند، یا کمحوصله و ناامید شده و در نتیجه خشم و هتاکی پیشه کردهاند؛ زریاب، در مکروریان چهارم، آنجا که قلب نوستالژی کابل صبور میطپد، به روایتگری و قصهنویسی ادامه داد.
بر علاوه، رهنورد زریاب یک صدای مستمر و آزاردهنده در گوش کر نظام فکری مستبد، عقبمانده و لجباز یک جامعه قبیلهای بود. اکثر عزیزان ارادتمند به فرهنگ و هنر، از اینکه جنازه رهنورد زریاب بر دوش چند تن معدود از نزدیکانش حمل و مراسم یادبود با حضور جمعیت کوچک برگزار شد، ناراحت و گلهمند هستند. تعدادی اما از این فرصت برای سرکوفتزدن و تحقیر روشنفکران، نویسندهها و فرهنگیان استفاده کردند که بلی، شما اینچنین موجودات بیارزش در میان مردم هستید، چنانچه چند هزار نفر در جنازه یک اختطافگر اشتراک میکنند و تنها چند نفر در جنازه نویسنده و ادیبی چون زریاب. برخیها هم جامعه و مردم را نادان و بیفرهنگ شمردند و الا آخر…
لازم نیست که این فهم بدیهی از نظم اجتماعی را بنویسم؛ ولی باید یادآور شد که واقعیتهای اجتماعی دارای ویژهگی یک نظام است. به این معنا که عناصر واقعیت با یکدیگر ارتباط متقابل دارد؛ ولی کلیت متشکل از مجموع عناصر، قابل تبدیل به اجزای عناصر نیست. بیفرهنگی و بیسوادی تنها یک عامل از رویه کمانگاشتن نخبه و نویسنده است. واقعیت بزرگتر، افغانستانی با نظام قبیلهای اجتماعی و نظم مذهبی تکصدایی است. نویسنده چون زریاب، با قصهگویی، سنت دیرینه تخیل و خلق حقیقتهای تازه را در درون چنین نظمی بر دوش میکشید و طبیعی است که نباید برای حکومت، مردم و فرهنگیهای کمسواد، موجود عزیز و دوستداشتنی باشد.
بودن یا نبودن؟ مسأله این است
در حلقه مخفی ادیبانه «سوزن طلایی» در هراتِ زمان طالبان، تازه شروع به داستاننویسی کرده بودم. کتاب داستانهایی که با صد بدبختی برای خواندن گیرم میآمد، یا ترجمه آثار داستاننویسان خارجی بود و یا هم نویسندههای ایرانی. تنها یک رمان و یک مجموعه داستان کوتاه از نویسندههای افغان را در دسترس داشتم: رمان «در کشور دیگر» از سپوژمی زریاب و مجموعه داستان کوتاه «نقشها و پندارها» از رهنورد زریاب. این زوج داستاننویس دهه چهل افغانستان، برای من تمام کابل و دلبریهایش بود؛ شهری را که چهار سال قبل به قصد زندهگی در هرات ترک کرده بودیم. سپوژمی با زبان و لهجه مادرم داستان نوشته بود و قصههای رهنورد – مرا یاد کوچهها و خیابانهای کابل و کودکیهای نه چندان دورم میانداخت. در واقع، در آن روزهای غمبار دخمهنشینی، در زیر آواری از ترس و دلهره برای آموختن، فلسفیدن، خلقکردن و دوامآوردن، زریابها نوید و صدای آشنا بودند؛ با دانش و نگاه «از خود».
تازه طالبان رفته بودند. جنب و جوش به زندهگی مردم برگشته بود. حلقه «سوزن طلایی» از مخفیگاهش بیرون شده و به انجمن ادبی هرات نقل مکان کرده بود. در نخستین نشستهای ادبی بعد از طالبان، برنامهای با حضور نویسندهها، شاعران و فرهنگیان سراسر افغانستان در یکی از هتلهای شهر هرات برگزار شد. آن روز، برای نخستین بار رهنورد زریاب را از نزدیک دیدم. نوبت به پرسش من که رسید، با صدای لرزان از فرط هیجان و شادی، پرسیدم: چرا سپوژمی زریاب نمینویسد و کجاست؟ گفت: «سپوژمی در فرانسه زندهگی میکند و به تازهگی داستان کوتاه “خروس” را نوشته است.» به همین سادهگی بود. او آمده بود تا بگوید که آن روزهای تلخ را با شما بودم، این روزهای شاد را هم کنار تان هستم. بعدها که مکتب را تمام کردم و وارد دانشکده زبان و ادبیات فارسی شدم، به پاس «بودن»های ممتد و معنابخش رهنورد زریاب، پایاننامه دانشگاهم را در باره رمان «گلنار و آیینه» نوشتم.
والتر بنیامین میگوید: «تبیین تاریخ گذشته به معنای درک آن به همان صورتی که بوده نیست؛ بلکه به معنای ربودن و حفظ و نگهداری یک خاطره و یا (یک حضور) در زمانی است که آن خاطره روشنیبخش لحظه خطر باشد.» (نقش روشنفکر/ادوارد سعید).
ارزش و تأثیرگذاری نویسنده بر انسانها و جامعه به سادهگی قابل ارزیابی و وزنکشی نیست. بهویژه داستاننویس و قصهپرداز که حامل آمریت معتدل و موقر مناسبات عام مردم اند. رهنورد یک مسأله خجسته است. تفاوت و بزرگی است. یک امکان و دانش است و مهمتر از همه سمبولی از وفاداری و وظیفهشناسی است؛ انگار خودش میدانست که «… انسان دشواری وظیفه است.» (احمد شاملو).
در حالی که فلسفه و دانش مان در سپهر دگماندیشی و خشونت گرفتار آمده است و نمایندههای بطالت، تندروی و خشک مغزی در ساختارهای سیاسی، نهادهای اجتماعی و فرهنگی هر روز بیشتر میشود، نیاز است تا الگوهایی از تعامل، دانش، حقیقت و وظیفهشناسی در برابر دیدهگان مردم قرار گیرد. اگر امکان نصب دهها مجسمه از قهرمانها، نویسندهها، اندیشمندان و… در کوچهها و خیابانهای کشور وجود ندارد، باید زمینه حرفزدن و معرفی نمادها و سمبولهایی که از ارزشهای ملی و اخلاقی در جامعه نمایندهگی میکند، به وجود بیاید. اندیشیدن، آنجا که تغییر ایجاد میکند، یک فعالیت و پراتیک جمعی است. هر ایده، فکر و اندیشه در هر بار مراجعه، خودش را تکثیر میکند. نمادها و چهرهها می توانند مشوق گرایشهای جمعی به سبک فکری، مدل زندهگی و زیست انسانی و مدرن باشند. زندهگی و آثار رهنورد زریاب، برای نسل امروز، همان امکان عزیز و غنیمت دانایی، تغییر و عمل است.