خاک نشانه مرگ است، نشانه مرگهای ناگهانی و به دور از انتظار. خاک تاکید است بر حادثهای که سری در آن دود میشود و چشمی بر شاخه درختی، چشم به راه جفتش میماند. خاک تلاش دستان تن زمینی است که در جستوجوی چشم و سر، جادههای خونین را پیموده است. این خاک روایت مرگ است؛ مرگ منی که هنوز فرا نرسیده است. آیا آدمی میتواند نامیرا باشد؟
مرگ ما، فقط مرگ ما نیست، مرگ جمعیت عظیمی است که در ارتباط و وابستهگی با ما زیستهاند. مرگِ خاطراتی است که پس از من، در ذهن آنها، زندهگی خواهد کرد. مرگ روایت وحشتناک است و گزارش مرگ وحشتناکتر از هر چیزی.
اما چه تفسیری میتوان از خاکستر داشت؟ آنجایی که خاک است، خاکستر هم است. سری که در هوا دود میشود، خاکسترش بر پر زاغی مینشیند، بر دست کودکی که فقط بوی خاکستر را میشناسد و بر چشم مادری که رنجور است.
خاکستر و خاک عتیق رحیمی، روایت جنگ است، روایت مرگ، روایت برهنگی، روایت آتشی که برهنهای را میبلعد، روایت گرسنهگی، روایت بقچهای که جای نان، سیب دارد و کودکی که شکمش نان میجوید.
کشتوخون حاصل جنگ نیست. حاصل جنگ، روانهای بیمار و پچپچ صداهایی است که در زبان گیر مانده است. حاصل جنگ، آرزوی برگشت است؛ آرزویی که از دست رفته است.
مدعیان سیاست، طراحان جنگ، مافیای باروت، گروههای تروریستی و بالاخره دلالان میدانهای نبرد، جز خاک، جز خاکستر و جز مرگ، چه چیزی به زمین هدیه کردهاند؟ این بسنده نیست، در کشورهای عقبمانده و درجه سوم، جنگ ابتدا در فورمهای ناموس و ننگ و ثانیاً در فورمهای بیسوادی، منطق بیمار، انتقامجویی، احساسات منفی، تبعیدهای خودی و خودآزاری ظهور میکند. ذایقه آدم بیمار، قادر به فراموش کردن طعم تلخیها نیست. سالها گذشته است، ولی باشنده این خاک، نتوانسته طعم تلخ جنگ را فراموش کند، تلخی نبرد بیمعنای انگلیس را.
مساله به این سادهگی نیست، آنطرف هم شاید ذایقه باشنده خاک انگلیس، نیز نتوانسته است خاطرات جنگ را فراموش کند. به باور عتیق رحیمی، دستگیر بازمانده و تجربه زیسته و زنده جنگ افغان ـ انگلیس است. دستگیر دراثر اصابت گلوله، عروس، همسر و پسر جوانش را از دست میدهد و او مسوولیت دارد تا فرزندش مراد را که در معدن زغالسنگ کرکر مصروف کار است، از این حادثه وحشتناک باخبر سازد. او و نواسهاش یاسین در راه رسیدن به معدن و دیدار مراد، سختی میکشند و جز خواری، هیچ نمیبینند.
به باور نویسنده، حاصل جنگ، نادانی و حاصل نادانی، غیرت و ننگهای بیمعنایی است که مراد را به کشتن همسایه وسوسه میکند. همسایه از سر نادانی که باز ریشه در جنگ، فقر و بیسوادی دارد، بر بد و رد گویی خانم مراد، لب تر میکند و مراد خشمش را با زدن بیل بر فرق همسایه، بیرون میریزد. پس از آن قریه را ترک میکند و راه معدن زغالسنگ کرکر را در پیش میگیرد.
شاید همین کشتن و جامه دریدن، تعریف دقیقی برای غیرت و ناموس داشتن باشد. حتا اگر نامی از آن برده شود، باید خون ریخته و محل ترک شود و خودت را تبعید کنی به جایی که متعلق به آن نیستی.
مراد مردی غیرتی و آتشینمزاج است. برای همین خدا مرگ خانمش زینب را در دل آتش رقم میزند و زینب برهنه در آتش میسوزد. در سرزمینی که مردمش از جنگ و با جنگ تغذیه میشوند، برهنهگی آن هم از سر اجبار، از سر تقدیر، از سر جنگ، باید عیب و ننگ باشد. زن برهنه، با خودکشی و خودسوزی، باید از جامعه مردسالار، از اجتماع مسلماننشین و از اذهان خرافاتی مردم حتا خود زنان حذف شود.
خیال بیمار دستگیر، در راه رسیدن به مراد، تصاویر بیمارتری را از آتش، برهنهگی و خودسوزی زینب در چشمهایش رسامی میکند، اما دستگیر، این پیر پخته، گلوی توهمات خام را زیر پا کرده و خودش را به معدن نزد آمر مراد میرساند.
دستگیر و یاسین دو بازمانده نسلی از دل جنگاند؛ دو بازماندهای که جز مراد، آغوش و غمشریکی ندارند.
اوج داستان جایی است که آمر میگوید مراد از مرگ سه تن از اعضای خانوادهاش خبر دارد. این دروغ بزرگ، زخمی بر قلب دستگیر میکارد و امید اندک او را از او میگیرد.
پیشخدمت خبر خوش زنده بودن مراد را پنهانی به دستگیر میدهد. او میگرید و قوطی نسوار را برای اثبات زنده بودنش میفرستد. این پدر از زندهگی چه دارد؟ فقط نسوار و آیینهای که روی قوطی چسبیده است؛ آیینهای که بدبختی، تنهایی و پیری سریع دستگیر را به رویش میکشد. آیینه مرگ دستگیر را انعکاس میدهد، اما او با انداختن کپه نسوار، غم بدل میکند و نیستی آیینه را به رخش میکشد. قوطی نسوار، فقط قوطی نسوار نیست؛ نشانی از زنده بودن یک انسان است.
اندکی تأمل باید کرد و از خود پرسید: اگر مراد متولد جامعه مدرن بود، آیا قوطی نسوار آیینهدار را به پدرش هدیه میکرد؟ هرگز. گذشته از قوم و مذهب، نسوار نماد افغانیت است. برای ماندگاری، باید یادگار تاریخی هدیه دهی.
هرچند نویسنده دلیل روشنی مبنی بر عدم بازگشت مجدد مراد به قریه و نزد پدر ارایه نمیکند، ولی شاید برای مردان و زنان این سرزمین، پنهان کردن هویت و گم کردن رنگ و رخ از جامعه، بهترین درمان هر بدنامیای باشد.
دستگیر راهش را میگیرد تا از معدن بیرون شود. نویسنده با استادی تمام این سوالهای دردناک را در ذهن خواننده به جای میگذارد: دکاندار با یاسین چه کرد؟ پس از مراد، آیا یاسین قادر خواهد بود که از پدربزرگ پیرش مواظبت کند؟ آیا نعش دستگیر بدون کفن، در گرمای آفتاب خواهد پوسید یا نعش او پیچیده در کفنی، دفن خواهد شد؟
با مطالعه خاکستر و خاک عتیق رحیمی، خواننده زیرک متوجه میشود که تاوان جنگ، چنان عمیق بوده است که حتا پس از گذشت سالها، اثرات آن تا اکنون در شکلهای خودسوزی، خودآزاری، منطق بیمار، فقر، بیسوادی، انتقامجویی و هزاران فورم ناشناخته دیگر، پویا، محسوس و ماندگار است. اما برای من خواننده، سوالهای بزرگتر اینها است که آیا منطق بیمار ما را دارویی هست؟ آیا ذهن را میتوان شست و تعریف بهتری از ننگ و ناموس ارایه کرد؟ آیا باشنده این سرزمین، توانایی برخورد انسانی با مشکلات را خواهد داشت؟ برای من که هرگز.