مروری بر کتاب «زنده‌گی به سفارش پشه‌ها»

رضا محمدی

کتاب زنده‌گی به سفارش پشه‌ها از کاوه جبران را خیلی وقت شده که گرفته‌ام بخوانم، اما هر بار کتاب را می‌گرفتم، آنقدر دل‌آزرده از نویسنده بودم که نمی‌توانستم کتاب را شروع کنم. قبل از این‌که به افغانستان بیایم، بیش‌تر از صد مقاله درباره ادبیات، فرهنگ، سینما و نقاشی افغانستان در بی‌بی‌سی، جدید آنلاین، گاردین، اقتدار ملی و جاهای دیگر منتشر کرده بودم، اما پس از آمدنم دیگر تصمیم گرفته بودم هیچ چیزی ننویسم. من فکر می‌کردم اگر از ترجمه شعرهای من این‌همه استقبال شده است، شاعران و نویسنده‌گانی که بهتر از من هستند، چرا آثارشان ترجمه نشود. چرا نویسنده‌گان ما فرقه‌فرقه و قریه‌قریه تقسیم شوند و با هم برای هم نکوشند. اما نتیجه‌اش جنبش سید‌رضا‌کوبان شد. از خودم تا خانواده‌ام همه مورد هجمه قرار گرفتند. حتا از حرام‌زاده گفتن هم در حقم ابا نشد.

 دیدم آن‌چه که نباید و نشاید هیچ جا دیده شود، روز در خانه‌ی من چای می‌نوشند و شب دشنام می‌دهند. این واقعیت تلخی بود که من نمی‌دانستم چطور هیچ چیز در این مملکت تکان نمی‌خورد. سال‌ها است که چون حکایت کتیبه اخوان ثالث است «فتاده تخته‌سنگ آن‌سوی‌تر انگار کوهی بود… و شب شط علیلی…» من به ناحق جلیل می‌پنداشتمش، مثل اول همین شعر… علت دیگر علیلی این‌که همه می‌خواهند دیگران را به میل خود بسازند. اگر به نصیحت نشد، به زور. مهم نیست آن دیگری از تو کلان‌تر باشد یا خرد‌تر، باسواد‌تر و با‌تجربه‌تر یا جوان‌تر. خود من هم در جوانی همین بودم. شمشیرم به جان همه عالم تیز بود. به حساب سطور هجدهم برومر لویی بناپارت که فکر می‌کردم نسخه الهی است و بعدها مجبور شدم یکی‌یکی از دل رنجور همه مهجوری بکشم.

آقای جبران البته سخن ناپسندی به من نگفته بود، اما در زیر باران سنگ، حکایت حلاج و گل شبلی است که حتا پرتاب گلی هم دشوار می‌آید. به هر حال مقدمه طولانی نشود، خواندن کتاب به این دو بهانه، بر من خرقه نمی‌سوزاند‌. این دفعه اما توصیه آقا ضیا و جذبه کتاب، وادارم کرد به باز کردن کتاب و بعد نمی‌دانم یک روز تمام شد یا بیش‌تر. هیچ چیزی جز خواندنش نمی‌توانستم. کتابی فوق‌العاده بود. «شش ماه پیش وقتی چشم باز کردم، شمایل کنونی خویش را دیدم و از آن پس، هرروز به آیینه روبه‌رو نگاه می‌کنم تا راز پیری را دریابم. گمان برده‌ام پیری زوال تدریجی آدمی نیست‌؛ هوشیاری ناگهانی فردی است که سال‌ها در خوابی عمیق مانده است.» این شروع صفحه دوم کتاب، راز همه کتاب است. داستانی شگفت درباره هوشیاری، مثل همان هجدهم برومر لویی بناپارت بود برای من؛ کتابی در مذمت جهالت و برده‌گری آدمی؛ کتابی بر ضد عادت، عادت به نادانی، عادت به ممارست و بی‌چاره‌گی؛ روایتی نمادین از وضعیتی واقعی. مردی که پس از سی سال و اندی از خوابی عجیب بر‌می‌خیزد و بعد بر گذشته‌اش هوشیار می‌شود و بدتر این‌که این سی سال و اندی را نیز سوژه کنجکاوی گروهی آزمایشگاه‌دار‌ در بستری فیشن شده بوده است. بی‌آن‌که بداند، اسباب بازی تحقیق دیگری بوده و از یک دیگر بزرگ به بزرگ دیگری سپرده شده و بعد از این نیز اسب‌گادی دیگر بزرگ (مجموعه‌ای از باورهای فکر نشدنی) خواهد بود.

«زنده‌گی به سفارش پشه‌‌ها» با روایت اول شخص اما با زاویه‌ای منعطف، از واگویه‌های راوی بی‌نامی شروع می‌‌شود. راوی در اثر نیش یک پشه جادویی، یک پشه آخر زمانی،  به خوابی عمیق رفته است، یا شاید از خوابی برخاسته است. او که قرار است راوی نوعی از تجربه زیستی-سیاسی باشد، در ساختاری مثل مصاحبه/محاکمه و با ذهنی که کم‌کم هوشیار می‌شود و لاجرم به هم ریخته است، مثل داستان‌های علمی‌ـ‌تخیلی، مرتب با فلش‌بک بین زمان‌ها می‌گردد‌. بعد از سال‌های طولانی خواب‌، در  وضعی کاملاً متفاوت از وضعیت بدوی سابقش، در یک شفاخانه‌ی فوق مدرن از خواب برمی‌‌خیزد و می‌‌بیند که پیر و کهن‌سال است و جوانی نداشته‌اش از دست رفته است. او تنها نمونه بازمانده از یک دوره متروک و پیشاتمدن است. او باید برای مراقبان ناظرش از دارالخلافه شگفت کابل حکایت کند.

در دارالخلافه‌ای که «ابی‌خلیفه» فرد فرمان‌فرما است، کسی که حکم ‌جهاد بر او در بیت‌الخلا ببتوته کرده است، در سنه‌‌های ۱۴۷۰ هجری قمری دارالخلافه کابل را پی می‌‌‌گذارد و متمردان و مخالفانش که البته از خلا‌ف‌کاران هستند، در آن سوی حصار باقی مانده‌اند و عذاب دردناکی برای‌شان وعده داده شده است. مثل کشورهایی که در دعوای دو بلوک فکری قرن گذشته تقسیم شدند. در چیدمان اجتماعی و سیاسی این دارالخلافه، سه کردار جمعی تنها میسر و متصور است: طلب علم در مدرسه، کار در مزارع تریاک و یافتن کار انباری (مأموریت دولتی در دارالخلافه).

در دارالخلافه کابل دین ‌جهاندار بزرگ حکم‌فرما است. نویسنده رندانه، از دینی نام نبرده و مثل همه‌ی داستانش جهانی مثالی از انسانی مثالی را شرح می‌دهد. تنها شاید کابل نام حقیقی است که آن هم صورت مثالی از مدینه‌ای انسانی است. روزنامچه‌‌های زردرنگ فرسوده، رسایل قدسی و عملی است که همواره تدریس می‌شود و سه مدرسه‌ی مهم با سه مرشد (شیخ درس‌خانه کاه‌گلی، ابن سامان و ملازم) وظیفه ارشاد و رهنمایی طلبه‌‌ها را بر‌عهده دارند و به شکل پارادوکسیکال هرکدام فهم متفاوت خود را از آیین ‌جهاندار بزرگ دارد. همین باعث بحث و خلجان فرهنگی یا به قول ارسطو پاییدیای مدینه و رقابت نحله‌ای این مدینه عجیب است.

پرسش و خنده و آیینه از جمع چیزهای حرام‌ است و سرانجام از میان مردمان سر به هوا یکی آیینه با خود می‌گرداند. در آیینه خود را می‌بیند و این خود‌دیداری سبب طغیان همه چیز در او می‌شود؛ بی‌اعتقاد شدن به سیستم و سر به شورش کشیدن‌. آیینه، در خافظه زبان فارسی‌، جام جم‌ است، اما در نسبت با سکندر.  هم یافتن خود است به همان سبق سفرنامه مرغان عطار و هم دریافتن جهان است.

مدینه  دارالخلافه، سترون است، چرا که زن در آن موجودی شیطانی شمرده می‌شود. جامعه‌ای در خود میرا است  و همان که طغیان کرده، به این پرسش می‌رسید که حتماً آنان مادرانی داشته‌اند.

در زمانی که باید طغیان شود، صاحب دین ظاهر می‌شود، مثل ظهور مسیح در برادران کارامازوف، به این دعوا که این دین، مسخ شده نسخه شفای او است. اما بر‌خلاف مسیح در آن‌جا که در زندان ملاها با تهدید‌شان راه گزیز می‌گیرد، این‌جا توسط ملاها کشته و به نام ظهور ابلیسانه مجازات می‌گردد.

یکی از موتیو‌های کلیدی کتاب، مسأله زمان است که نویسنده در کاربردش جدی است. از یک سو روایت در تلاقی زمان‌ها شکل می‌گیرد و این سیرورت گذشته و آینده را در نقطه حال جمع می‌کند:

«زنده‌گی بنیانی دارد در اکنون، و جز اکنون هیچ نیست.»

دیگر اما زمان، دایره‌ای چرخان زروانی است که مرکز یا نافی دارد و آن پناهگاه اعتقادها است:

«اعتقاد‌‌ها دو گونه‌اند: یا تقدیس می‌‌شوند یا تکفیر. در ناف دایره‌‌ای چرخان که زمان نام دارد، یکی در دل دیگری پدید می‌‌آیند و از میان می‌‌روند. جدال سهمگینی‌ است مابین هر دو که هرگز پایانی ندارد.»

راوی کتاب هم آیینه را نشانه‌ای از جست‌وجوی زمان از دست رفته می‌داند. در آن خود امروزش و خود روزهای گذشته‌اش را با هم می‌بیند. آیینه، هم صورتی دیگر از زمان است .

محور دیگر قصه، روزنامچه است؛ واژه‌ای که از اصطلاحات قجری قرض گرفته شده و به معنای دفتر حساب و کتاب و با کتابچه اعمال آن را نویسنده توأم کرده، اما کاربردی زهیر‌مانند دارد، مثل تقدیر مکتوب که رمز خواندن آن محصور به عده‌ای خاص است و دیگران مضمون آن را تنها شفاهی می‌آموزند. اشاره‌ای رندانه و استفاده‌ای ظریفانه از کلمه‌ای که حالا محور بخشی از روایت است.

از دیگر مفاهیم کلیدی او بحث خود و دیگری است. دیگری محل فرافکنی همه گناهان و سبب خلق همه مشکلات است. دیگری گاهی هم‌گنان مطرود است که پشت حصارهای مدینه است و گاهی آدم‌های بیگانه که افسرده‌اند و هر روز خود را می‌کشند. خود اما سعادت‌مند است و لاجرم شکر‌گزار. خود سترون. بالآخره پشه‌ها، پشه‌هایند که مرگ و آگاهی را می‌آورند و آگاهی هم‌زاد مرگ است: «آگاهی‌ام از هر دو جهان وحشت داد.»

داستان کاوه جبران، پر از پندارهای فلسفی است؛ روایتی پیامبرانه از ذات انسان است. ظالمانه است اگر این داستان را قصه‌ای درباره طالبان بدانیم، که طالبان و امثال آن، خود صورتی از وضعیت رو به زوال آدمی است در مواجهه با مدنیت و سنت. در سمباده شعبده دینی که مسخ شده است و این فقط دین نیست که در این وضعیت مسخ شده، همه چیز در وضعیتی مستحیل قرار دارد: خلیفه‌، زن‌، دانش‌، حکومت‌داری‌، کتاب و حتا نجات‌دهنده‌. به طور کلی این صورت مسخ شده انسان است، صورت د‌گر‌گون شده انسان که هیچ شئ در آن قابل اعتماد و اعتبار نیست.

به جز این، شخصیت‌پردازی‌ها فوق‌العاده است. نثر اگر‌چه در ابتدا ریتم نامنظم دارد، اما کم‌کم ریتم یک‌دست، فاخر و لحن دل‌پذیر به خود می‌گیرد‌. شاید اگر کتاب یک ویرایش دیگر هم می‌شد، توسط کسی غیر‌نویسنده‌، بعضی اطناب‌های اندکش و نثر شروع کتاب‌، بهتر می‌شد؛ اما با همه‌ی این‌ها، کتاب کاوه جبران (زنده‌گی به سفارش پشه‌ها) کتابی فوق‌العاده و عمیق است؛ یکی از بهترین آثار داستانی از تأملات پیامبرانه نویسنده‌ی شاعر. مهم‌تر این‌که در این کتاب، برخلاف کتاب اولش از سایه شاعرانه‌گی خارج شده است. کتابی که مطمیناً سال‌های سال در حافظه ادبیات ما و چه بسا اگر خوب ترجمه شود، در حافظه ادبیات جهان می‌درخشد. عمر نویسنده‌اش با نوشتن داستان‌ها و شعر‌های فوق‌العاده بیش‌تر، دراز و پر‌برکت باد!

دکمه بازگشت به بالا