سورج شرما، در اولین تجربه بزرگ بازیگریاش، به دلیل آنچه ویژهگی نقش در این فلم گفته میشود، به شدت مورد تحسین و توجه منتقدان قرار گرفته است.
این فلم با بهرهگیری از فناوری تصویربرداری سهبعدی و بهترین جلوههای ویژه، چهار جایزه اسکار، از جمله اسکار جلوههای بصری را به نام خود رقم زده است. تصاویر سهبعدی اقیانوس و حیوانات وحشی، به ویژه خلق دیجیتالی ببر بنگال از پر کششترین جلوههای این فلم است. این ببر که در فلم، ما او را به نام «ریچارد پارکر» میشناسیم، هر چند حضور فزیکی ندارد، ولی همین موجود دیجیتالی حتا بیننده حرفهای را هم در واقعی نبودنش به اشتباه میاندازد.
در کل اشکالات اندکی نیز از منظر فرم بر فلم وارد است. مانند زلال بودن بیش از حد اقیانوس، انعکاس آسمان در روی آب و سکانسهای خیالی پای، که گاه به سمت تصنّع درام نزدیک میشود. در جاجایی از فلم مخاطب عام در جدال ذهن تخیلی پای و موقعیتهای توهمگونهی حاکم بر اتفاقات بیرون- ذهنی او، دچار سردرگمی میشود. یا به عبارت دیگر خلط فضایهای عینی و انتزاعی.
با این حال، چون مایهی درام، آکنده از عناصر توهم است، ذهن تخیلی پای با زندهگی واقعی او، با عدم سنخیت میان این دو مواجه نیستیم. ما را از قصه کنده نمیکند. نه برشِ بدِ محسوسِ مکانی به چشم میخورَد، نه دستبرد غیرمنطقیای در مواجه با زمان صورت میگیرد. هر دو جز یک زندهگی در حال جریان اند. آنچه در واقعیت او میگذرد، و آنچه در ذهن خیالی او مصور است، هر دو نشأت گرفته از همین زندهگی واقعی او است که حال پهلوی پنهان آن برگشت خورده و با اتفاقات گذشته و در حال گذر رابطه ارگانیک و غیر قابل انکار دارد.
به هر حال این نکات ریز، قابل چشمپوشی است و شما آن را به حرمت فلمبرداری عالی آقای کلودیو میراندا، به ویژه قاببندیهای نهایت زیبای او از غروبهای اقیانوس و تصاویر با شکوه آسمان که گاه فُرم نقاشیگونه به خودشان میگیرند، نادیده میگیرید. چون اصلاً فرصتش را ندارید. کافی است در میان تصاویر رها شوید، تا جلوههای بصری و شکوه طبیعت شما را در خود محو سازد.
فلم زندهگی پای، در ترویج ایمانگرایی از سنخ مسیحی بوده و تاکید بر پلورالسیم دینی دارد. از مهمترین آموزههای این فلم، ایمان و اعتقاد به خدا است.
پای با گذر از طوفانهای سخت و مبارزه با حوادث طبیعی و گرسنهگی، سرانجام خود را به همسفر نامهربانش، همان ببر بنگالی در سواحل مکزیک زنده مییابد. ریچارد پارکِر (ببر بنگالی) که تنها شاهد او بر این ماجرای شگفتیآور است، بدون تامل وارد اولین ورودی جنگل میشود و تنها آدمی که چون مادر، سر او را به آغوش گرفته بود و برای او گریسته بود، ترک میکند.
این وداع سنگدلانه، اگرچه قلب پای را میشکند و او را رنجیده خاطر میکند، اما در واقع میرود تا در خاطر او ماندگار شود. میرود تا به او بفهمانَد که هدف کلی از زندهگی، همین رها کردن و گذشتن از چیزها است.
بعدها که پای قصه رفتن ریچارد پارکِر را تعریف میکند، متوجه میشویم که این رابطه فراتر از یک نگاه احساسی در زندهگی او ریشه داشته است. و او است که باید مدیون این ببر درنده باشد. موجودی که وسیله زنده ماندن او شده بود. بهانهای که به او انگیزه میداد، تا برای زندهگیای که خدا به او داده بود، مبارزه کند و نگذارد این لطف خدا به سادهگی از او ساقط شود. پای در مقطع زندهگی پرمخاطره دریاییاش، برای زنده ماندن ببر تا آنجا که توان داشت، سعی کرد برایش خوراکی تهیه کند و او را از هلاکت نجات دهد. ریچارد شخصیتی بود که پای احساس کند، هنوز کسی را دارد که برایش مفید واقع شود و به خاطر او با زندهگی مبارزه کند.
حضور به ظاهر ناخوشآیند ریچارد پارکِر در قایق، بعدها هدف زندهگی پای میشود، و به قول خودش، اگر ریچارد نبود، من مرده بودم.
پایی که از رفتن بیخداحافظی ریچارد پارکِر به نویسنده شکوه میکند، در پایان این شکوه شیرین، قضاوت منصفانهای دارد که آدم را به گریه میآورَد. این نوع نگاه، منحصر به او است و تنها کسانی به درک آن قادر اند که قلب مهربانشان خانه خدا باشد و وجودشان سرشار از ارزشهای والای انسانی. به درکی که پای از انسان بودن رسیده است، اگر ما در آنجا برسیم و خودمان را در جای او فرض کنیم، بعد میدانیم که این فراق همان قدر که پای را دلشکسته کرده، غمی از همین نوع، در چشمان ببر هم حکایت از پاماندن بر امیال درونی دارد. و به گونهای گرفتار شدن در ورطهی اجبار است.
پای با گریه میگوید، من مثل یک بچه گریه میکردم. نه به خاطر این که نجات پیدا کرده بودم، که هر چند این طور هم بود. ولی بخاطر این گریه میکردم که ریچارد پارکِر، این طور بیخداحافظی مرا ترک کرد… قلبم شکست.
میدانی، پدر من درست میگفت، ریچارد پارکر مرا به عنوان دوستش نپذیرفت. با تمام آن اتفاقات، حتا برنگشت نگاهم کند. ولی حس کردم که در چشم او چیزی بیشتر از انعکاس احساسات خودم دیدم. چون فهمیدم. حسش کردم. حتا اگر نتوانم ثابتش کنم.
نکته جالب توجه دیگر در فلم ساختار دینی آن است که یادآور همان ترویج نزد فلاسفه مسیحی و ضدیت آنها با عقلانیت و تاریخگرایی است. در ابتدای فلم، پای کودک با هوشی است که به طور مشخص به چهار دین روی آورده است. در برابر مجسمههای (وشنو و کریشنا،) در شهری که ۲۲ میلیون نماد و جود دارد و صدها فرقه و باورهای مختلف، همین هند او را هندو میکند. بار دوم عشق با خدا را از طریق مسیح تجربه میکند. و در انتخاب سوم، جلو مسجدی به نمازگزاران خیره میشود و با اقامه نماز در خانه، بهرهای هم از اسلام میبرَد. او همچنان وقتی از آموزههای کابلا میگوید، این نکته حاکی از گرایش او به دین یهود است.
در نهایت چنین میشود نتیجه گرفت که تاکید سازندهگان فلم بر پلورالیسم دینی است. پلورالیسم یا همان کثرتانگاری یا کثرتگرایی، معتقد به متکثر و متعدد دانستن دین حق میباشد. و به این باور است که حقانیت، انحصار در یک دین خاص ندارد. حقیقت در ادیان مختلف پخش شده و هر یک از ادیان و مذاهب بهرهای از حق دارند. با این تفسیر، پای در واقع یک کثرتگرا است.
مدارا و همزیستی خوب او با ببر، ریشه در یکی از سه معنای مشهور پلورالیسم دارد، که اسلام به طور کلی با همین مورد سوم (مدارا و همزیستی مسالمتآمیز) توافق دارد. بر اساس این دیدگاه یک دین مصداق حق بوده و با پیروان سایر ادیان همزیستی مسالمتآمیز دارد.
اسلام با آنکه از بُعد نظری، پلورالیسم دینی و مذهبی را به خاطر برحق دانستن همه ادیان، این عملکرد را به نوعی فتنه و حیرت و گمراهی واقعی به شمار میآورَد، که این باور راه نقد و انتقاد و حقیقتجویی را بر انسان بسته میکند.
به اعتقاد من، زندهگی پای، بیشتر به دنبال پلورالیسمی است که به طور محسوس نزدیکی خوبی با اسلام دارد. از بسیاری سکانسها، پیامهای قویای میشود استخراج کرد که گواه مسلم بر این ادعا است. در سکانسی، پای در حالی که هیچ امیدی برای زنده ماندن ندارد، ولی به کشف خدا دست یافته است و خدا را در وسط اقیانوس احساس میکند که با دقت مواظب او است و قایقش را هدایت میکند. پای دستهایش را به سوی آسمان میبرد و دقیقاً دیالوگش همین است: « I give myself to you.» یعنی خداوندا، من خودم را به تو میسپارم. هر کاری میخواهی با من بکن. من تسلیمم. در جای دیگری میگوید، خدای خوبم، سپاسگزارم که به من زندهگی عنایت کردی و حالا هرچه تو بخواهی من راضی به رضای تو ام.
حتا در برخی از موارد، گرایش فلم به عرفان اسلامی هم مشهود است. من فقط یک مورد آن را به گونه مثال در این جا میآورم. زمانی که پای به کلیسا میرود و محو تصویر مسیح بر صلیب میشود، از کشیش میپرسد: «خدا چرا همچون کاری بکند، چرا باید یکی را بفرستد که به خاطر گناه آدمهای عادی عذاب بکشند؟»
یا میپرسد: «اگر خدا این قدر کامل است و ما ناقص، پس چرا این دنیا را خلق کرده، چه نیازی به ما داشته؟»
او ذهن پرسشگری دارد و شکهای عالمانهای که در جستوجوی حقیقت برخاسته است. همین تردیدی که در میان اقیانوس، خودش بدل به حقیقت میشود.
دکتر عبدالکریم سروش در کتاب قمار عاشقانهاش، آدمهایی از سنخ پای را دیندار معرفتاندیش میداند و در وصف و تفسیر آنها میگوید: «دینداری معرفتاندیش با محوریت عقل نظری در سطح بالاتری قرار میگیرد و دین را به منزلهی یک موضوع قابل تامل معرفتشناسانه مورد نظر قرار میدهد. این دینداری با داشتن پارهای از معتقدات مقلّدانه و عمل به برخی از احکام به امید پاداش، یا یافتن فواید و نتایج این دنیایی قناعت نمیکند. دیندار معرفتاندیش میخواهد در آنچه که به او میگویند و میآموزند و به عنوان جهانبینی به او معرفی میکنند و در عناصری که در این جهان به او نشان میدهند، از سر تدبّر و تحقیق وارد شود و حاق و ماهیت و ریشه آنها را دریابد.»
پای، تام هنگس فلم، درو افتاده نیست (The cost way) که ماشین به داداش برسد و کشتیای او را از میان اقیانوس نجات دهد. ناجی پای در این فلم، قطعاً خداوند یگانه است.
در خیلی از سکانسهای این فلم، مهربانی بیش از حد خدا، شما را میگریاند. خدایی که با معجزهای محبت، ببر درنده را چنان اهلی و نرمدل میکند که آدمی او را در آغوش میکشد و سرش را نوازش میکند.
و در خاتمه، یکی از پیامهای فلم دقیقاً معادل همین چیز است: «از محبت خارها گل میشود.»