سرکهای اولادخور

داکتر حمیرا قادری
از نُه شب دست به دامانت میشوم که بخواب جان مادر. قول میدهی کمی دیگر هم تلویزیون میبینی و بعد میخوابی. از من میخواهی کنارت باشم. هر وقت آشپزخانه میروم، داد و بیدادت بلند میشود:
چی میکنی داکتر صاحب.
اخم کردهام بارها.
بگو مادر.
از آزار دادنم لذت میبری.
– حمیرا قادری
– بگو مادر
– اووووو داکتر صاحب.
میگویم:
پس زود بلند شو و برو روی تختت. فیلم دیدن ممنوع!
مادرجان مقبولک، مادر جان قندولک.
شیطنتهایت را دوست دارم. بعد از ده شب وقتی تو چون خرگوشکی آرام کنارم نفس میکشی، خانه گورستان میشود. اگر حرف من باشد که دوست ندارم حتا یک دقیقه هم که شده بخوابی. دوست ندارم دمی پلکهایت روی هم بیفتد و خانه آرام بگیرد. در کشوری که زندهگیاش تصادفی است، خوابیدن، کم کردن عمر باهمیها است. برای همین بعد از خوابت هم رهایت نمیکنم. هرچند خطی که مینویسم، هرچند صفحهای که میخوانم، به صورتت نگاه میکنم. به دهان کوچکت که چون ماهی تشنه نیمهباز است و به دستان کوچکت که بر بالش رها شدهاند.
نیمههای شب وقتی بیدارم میکنی و به انگلیسی میگویی
bring me water
دنیا را به من میدهی و البته که باز من نق میزنم:
– انگلیسی در مکتب. خانه، فارسی.
لبخند شیطنتآمیزت در نیمهشب زیر نور آبی خانه، قشنگترین هدیهای است که به من میدهی. حتا هنگام خوابآلود بودن نمیخواهی دست از شوخی برداری.
صبحها کمی کار سختتر است. نمیخواهی مکتب بروی. با گریه بیدار میشوی، می گویی:
حالی اگر بچهات بیسواد باشد، تو دوستش نداری؟ چه یک مادر بد هستی! مه میخواهم بیسواد و تنبلشاه شهر باشم.
با رجزخوانی که به نتیجه نمیرسی، راه عجز پیش میگیری، دست میاندازی گردنم:
پشتت دق میشوم مادر.
جابر مامایت میگوید:
چالبازی نکن بچه جان، تو دل دق شدن نداری. میخواهی بمانی و بازی کنی.
داد میزنی:
ماما جابرِ…
میگویم:
هس، کوچکترها به بزرگترها احترام میگذارند.
نمیخواهی بروی. دستانت دور گردنم است.
مادر جان، یک امروز نمیروم، یک امروز. دق میشوم پشتت. دست بگذار روی قلبم.
بهت یاد دادهام اگر دروغ بگویی، من میفهمم. پرسیدهای چطور. گفتهام دست میگذارم روی قلبت. قلبت که خیلی تندتند بزند، یعنی داری دروغ میگویی. بین خواب و بیداریات لباس مکتبت را تنت کرده قصه همیشهگیام را آغاز میکنم:
مادر جانم، قدیمقدیمها یک بچه در محله ما مکتب نمیرفت. باز که کلان شد و بیسواد ماند، بچهها با او رفیق نمیشدند. حتا گنجشکها هم با او دوست نبودند.
صورتت را میشویم، خشکش میکنم. میگویم جان مادر درست مسواک بزن. کمی گلاب پشت گوشهایت میزنم، روی پیشانیات. نفس عمیقی میکشی و چهرهات با لبخندی قشنگتر میشود. بوی گلاب را دوست داری.
میگویی:
– تو که رفیقم باشی بس است، گنجشکها را چی کنم، بچهها را چی کنم.
– مادر، آدم باید خیلی رفیق داشته باشد. اگر یک روز دلت یک سیب سرخ شود و دستت نرسد، باز گنجشکها بال زده سیب را از سر شاخه میگیرند و میآورند در دامانت میاندازند.
در بغلم لول میخوری و مکتب را دشنام میدهی.
خانم مدیر میشنود، ها.
در حالی که قهری، تهدیدم میکنی:
– قسم میخورم امشب ده فیلم نگاه کنم. فیلمهای زامبی… تا صبح نخوابم. بعد شروع میکنی به گفتن bring me water bring me water bring me water
کار تمام این پنج ماهت است. تا جلو موتر مکتب مرا تهدید کنی و بعد در حالی که محکم در آغوش میفشری و بوسهبارانم میکنی، میگویی:
حالا که به زور روانم میکنی، هیچ پشتت دق نمیشوم. بعد قلبت را هم با دستت میپوشانی.
میگویم:
– من اما خیلی پشتت دق میشوم، گنجشک مادر، خرگوشک مادر، عشق مادر…
موتر حرکت میکند، زبانت را درمیآوری سمتم و طوری که نشان دهی قهری و بعد با لبخند رویت را برمیگردنی. کوچه که نفس زنان به آخر میرسد، موتر دور میخورد و تو را میبرد و میبرد.
***
دمی نمیتوانم جلوی اشکم را بگیرم. ساعت ده صبح است و من در دفترم. هیچ ملاقاتی را نپذیرفتهام. نه میتوانم روی کتاب معارف کار کنم، نه میتوانم مقاله زیر دستم را بنویسم، نه میتوانم یک کلمه از کتاب دنیای سوفی را بخوانم. دلم میخواهد لپتابم را ببندم و سر بر آن، هایهای بلند بگریم. این گریه خاموش مرا سکته میدهد. آخر مادر جان، مادر نیستی تا بدانی آدم در چنین روزهای بدی با مادرش چنین شوخی نمیکند. هزار و یک بازی و شیطنتت به روی چشم، اما این یکی ولو از روی ناز به حدی وحشتناک بود که حتا نمیتوانم دمی تصورش کنم. میدانم، میدانم خواستی آزارم دهی، برای همین به هر موضوعی چنگ زدی و دست آخر این شوخی به ذهنت رسید.
پای موتر ایستاده شدی و گفتی:
– مرا مکتب روان نکن. باز که انتحار شد و طالب مرا کشت، پشیمان شده و گریان میگویی، کاش بچه قندولکم را مکتب روان نمیکردم.
سوار موتر شدی. با قهر و خنده رویت را برگرداندی و من روی سرک انگار که انتحار درون قلبم اتفاق بیفتد، تکهتکه شدم؛ تکهتکه، ریزریز…
چه روزی است امروز… عقربههای ساعت به هم چسبیدهاند. هزار سال شده است از صبح، هزار بار پیر شدهام، هزار موی سفید در سرم نمایان شد، هزار اندوه و ترس سلول به سلولم را ویران کرد، اما هنوز ده و دقیقه صبح است. انگار هزار سال دیگر مانده است.
جان مادر، آن قهر و لبخندت را چگونه برای انتحار و طالب نقش بزنم تا بفهمد که چی میشود اگر اتفاقی… لعنت بر شیطان. چی شده است. کاش روز تمام شود و دوباره تو را سر کوچه ببینم. با چهره ذوقزدهات بپری بغلم و بگویی مادر، استاد به من ستاره داده است، ستاره…
سیاوش جان مادر، تمام ستارههای دنیا را به پایت میریزم، اگر همین امروز برگردی. وقتی برگردی اما جزایت را هم میدهم. اصلاً برایت برگر درست نمیکنم، مگر اینکه قول بدهی دیگر برای نرفتن به مکتب متوسل به این حیله نشوی.
ساعت ده و بیست دقیقه است. با خودم میاندیشم که چند مادر در این سرزمین از چنین لحظههایی گذشتهاند؟ اصلاً گذشتهاند؟ آیا موتر و سرکی که فرزندانشان را برده، دوباره آنها را پس داده است؟ مادرم همیشه میگوید سالهای سال است که سرکهای این سرزمین اولادخور است. میبلعند و سیر نمیشوند. میبلعند و سیر نمیشوند.
به گیتارت فکر میکنم که رهایش کردی روی تختت. به شطرنج نیمهکاره دیشب فکر میکنم که تمام مدت میخواستی برنده باشی. به نقاشیات فکر میکنم که برایم گذاشتی تا وقت نبودنت کنارم خالی نباشد. به کفشهایی که دیروز با ذوق خریدی و منتظر خیاطی تا کرتی جدید را بدهد. به اینها فکر میکنم. فکر میکنم و نابود میشوم. مادران این سرزمین با یادگار فرزندانی که برنگشتهاند، چه میکنند؟
ساعت ده و بیستوپنج دقیقه است. صدایی در راهروی وزارت میپیچد. ته دلم میلرزد. به سمت راهرو میدوم. نه، انتحار نیست، میزی از دست کارگران افتاده است.
چقدر خودخواهم که تا حال به توی بعد از خودم فکر نکردهام! در سرزمینی که انتحاریاش مادر و فرزند نمیشناسد. اگر قرار باشد انتحاری به یکی از ما برابر شود، یقیناً من پیشمرگت خواهم بود. اما فرزندم، تو با یادگارهای من چه خواهی کرد؟
فرزندان این سرزمین با یادگارهای مادرهایشان چه میکنند؟
بعد از من چه میشود با حال تو کودک یکدانهام؟ آن وقت چه کسی نیمهشب برایت آب خواهد داد؟ چه کسی صبحدم روی پیشانی و پشت گوشت گلاب خواهد زد؟ تو با چی کسی قصهها را تیاتر خواهی کرد؟ چه کسی از بیگناهی سیاوش شاهنامه برایت قصه خواهد کرد؟
حسابوکتاب که میکنم از من برایت قصههایم خواهد ماند؛ قصههایی که این روزها گاه نقاشیشان میکنی، گاه در تارهای گیتارت میریزی و گاه میسراییشان. قشنگ است و من مادر خوشعاقبتی هستم که کودکم مرا دوباره تکرار میکند. اما کودکم، اگر من خوراک طالب آدمخور شدم، لطفاً قصههایم را و مرا در سیاست جاری نکنی. قصههایم صمیمیت دارند و حقیقت. نسب دارند و تاریخ، اما سیاستهای امروزی تیشه شدهاند و تبر. ریا دارند و نیرنگ.
این عقربههای ساعت چرا به هم چسبیدهاند؟ چرا ساعت به دیوار چسبیده است؟ کاش حداقل امروز به مکتب روانت نمیکردم، جان مادر. کاش من هم به دفتر نمیآمدم، کنارت قصه میخواندم و تو ترانه گنجشگک اشی مشی را زمزمه میکردی. در سرزمینی که طالبش پروای تخته و تباشیر ندارد، جایی که مسیر حور، شهوت و شهرت شده است، ما خودمان باید مادری و فرزندی را حفظ کنیم.
ای کاش زمان به عقب برگردد. نه سالها… به همین امروز صبح. بشود هفت صبح. من تو را پای موتر بغل بزنم و بگویم مادر جان امروز بغلم بمان. میدانم که طالبهای آدمخور حال مرا نمیدانند، اما ای کاش این سرکهای سنگی حال مادریام را بدانند و تو را به من پس دهند…