شگفتی به گیتی ز رستم بس است
کزو داستان بر دل هر کس است
سر مایهی مردی و جنگ از اوست
خردمندی و دانش و سنگ از اوست (فردوسی، ۱۳۸۲: ۳۵۰)
رستم، قهرمان مرکزی بسا از داستانهای شاهنامه است. درباره او سخنهای بسیار گفته شده و رسالات متعددی نوشته شده است. از این قلم نیز رسالهای در مورد «سیمای رستم در شاهنامه» آماده چاپ است. با این حال، درباره آشتیجوییها و بیزاری از جنگ این قهرمان میدانهای نبرد، چیزی گفته نشده است، یا من تاکنون ندیدهام. ما در این کوتاهه سیمای رستم را در آیینه صلح و آشتی میبینیم.
رستم در سراسر دوران پهلوانی شاهنامه حضور دارد. به همین منظور است که دوران پهلوانی شاهنامه را از تولد تا مرگ رستم در شاهنامه مورد مطالعه قرار میدهند. نخستین بار بیزاری و نالههای او را از همه جنگ و جوش در رفتن او به مازندران از راه هفتخوان میبینیم. در این راه پرخطر، رستم بر سر چشمهای میرسد که همه وسایل عیشونوش مهیا است. جامی زرین پر از می و تنبوری برای نواختن. اینها از جانب جادوگری از بهر به دام انداختن رستم مهیا شده است. رستم مینشیند، تنبور را برمیدارد، مینوازد و میخواند:
تهمتن مر آن را به بر درگرفت
بزد رود و گفتارها برگرفت
که آواره و بدنشان رستم است
که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست
کجا اژدها از کفش نارهاست
می و جام و بویا گل و میگسار
نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است
وگر با پلنگان به جنگ اندر است (فردوسی، ۱۳۸۲: ۱۴۰)
نالههای رستم بر مرگ فرزندش سهراب، یادآور سوگنامههای پریام، فرمانروای تروا در مرگ فرزندش هکتور در ایلیاد است. بیزاری رستم از جنگ که فرزند خود را نفهمیده خنجر زده است، یکی از سوگواریهای بزرگ در تمام حماسههای دنیا است. هنگامی که خنجر رستم بر جگرگاه سهراب نشست، آهی از نهاد سهراب برامد و گفت که پدر از تو کین مرا میستاند، رستم به جنگ تو خواهد آمد. رستم که نام خویش را از زبان فرزند شنید، بیهوش شد:
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید از آن پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش (همان:۱۹۷)
هنگامی که مهره خویش را در بازوی سهراب میبیند:
چو بکشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
همیگفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
همیریخت خون و همیکند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
این مویه و ناله تا نیمهروز ادامه مییابد و ایرانیان گمان میکنند که رستم کشته شده است. آنان میخواهند به میدان جنگ بروند، اما رستم خود به سمت لشکر برمیگردد و از حادثهای که اتفاق افتاده، به ایرانیان خبر میدهد:
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامیتر خود بیازرده بود
همه برگرفتند با او خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
چنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گویی نه تن
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که کردم من امروز بس
آنها همه بر سر پیکر زخمی سهراب آمدند و رستم دشنه برگرفت تا به زندهگی خویش اختتام دهد:
یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همیخون فرو ریختند
مویههای رستم در سراسر این داستان ادامه دارد:
پیاده شد از اسپ رستم چو باد
به جای کله خاک بر سر نهاد
همیگفت زار ای نبرده جوان
سرافراز و از تخمهی پهلوان…
بریدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاک تیره مبادم نشست
کدامین پدر هرگز این کار کرد
سزاوارم اکنون به گفتار سرد
به گیتی که کشتست فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را…
بعد به پردهسرای و خیمه و خرگاه خویش آتش زدند:
به پردهسرای آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند
همان خیمه و دیبهی هفت رنگ
همه تخت پرمایه زرین پلنگ
بر آتش نهادند و برخاست غو
همیگفت زار ای جهاندار نو
دریغ آن رخ و برز و بالای تو
دریغ آنهمه مردی و رای تو
دریغ آن غم و حسرت جانگسل
ز مادر جدا وز پدر داغ دل
همیریخت خون و همیکند خاک
همه جامهی خسروی کرد چاک
همه پهلوانان کاووس شاه
نشستند بر خاک با او به راه
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن به درد از جگربند بود (همان: ۲۰۰)
هنگامیکه تابوت سهراب را به سیستان میبرند و در حضور زال سر تابوت را باز میکنند، غریو از نهاد دودمان زال برمیآید:
چو آمد تهمتن به ایوان خویش
خروشید و تابوت بنهاد پیش
از او میخ برکند و بگشاد سر
کفن زو جدا کرد پیش پدر
تنش بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک (همان: ۲۰۱)
صلحجویی رستم بار دیگر در داستان سیاوش تبارز میکند. رستم در پیمان صلح میان ایران و توران، با سیاوش همداستان است. این پیمان با گرفتن گروگان و عهدی که میان سیاوش و افراسیاب بسته شد، در دست اجرا بود. سیاوش رستم را نزد کاووس فرستاد تا از صلح و متارکهای که با افراسیاب کردهاند، به کاووس اطلاع دهد؛ اما کاووس این صلح را نپذیرفت. کاووس گفت که با افراسیاب هیچ پیمانی برای صلح ندارد. رستم میگوید:
کسی کاشتی جوید و سور و بزم
نه نیکو بود پیش رفتن به رزم
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیدهی نیکخواه
ادامه میدهد:
همه یافتی جنگ خیره مجوی
دل روشنت زآب تیره مشوی
گر افراسیاب این سخنها که گفت
به پیمان شکستن بخواهد نهفت
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بهجایست شمشیر و چنگال شیر
ز فرزند پیمان شکستن مخواه
مکن آنچ ناندر خورد با کلاه
نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن
وز این کار کاندیشه کردست شاه
برآشوبد این نامور پیشگاه (همان: ۲۲۷)
دیده میشود که رستم خواهان تطبیق پیمان صلح است و کاووس را از پیامد این جنگخواهی هشدار میدهد. او میگوید که جنگ همیشه بوده و هست، بیایید صلح را بگیریم.
صلحجویی و عاقبتاندیشی رستم، در نبرد رستم و اسفندیار بیشتر نمودار شده است. اسفندیار فرزند خود بهمن را با پیامی نزد رستم میفرستد. خلاصه پیام اسفندیار این است که به سیستان آمده است تا او را با دستان بسته نزد گشتاسپ برد. ببینید از نخستین سخنهای رستم به پاسخ پیام اسفندیار:
هر آنکس که دارد روانش خرد
سر مایهی کارها بنگرد
چو مردی و پیروزی و خواسته
ورا باشد و گنج آراسته
بزرگی و گردی و نام بلند
به نزد گرانمایهگان ارجمند
به گیتی بر اینسان که اکنون تویی
نباید که دارد سر بدخویی
بباشیم بر داد و یزدانپرست
نگیریم دست بدی را به دست
سخن هرچه بر گفتنش روی نیست
درختی بود کش بر او بوی نیست
وگر جان تو بسپرد راه آز
شود کار بیسود بر تو دراز
چو مهتر سر آید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به…
بعد اسفندیار را به آشتی دعوت میکند:
نشینیم یک با دگر شادکام
به یاد شهنشاه گیریم جام
کنون آنچه جستم همه یافتم
به خواهشگری تیز بشتافتم
به پیش تو آیم کنون بیسپاه
ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه… (همان: ۷۲۳)
در ادامه این پیام میخوانیم:
تو آن کن که از پادشاهان سزاست
مگرد از پی آنک آن نارواست
به مردی ز دل دور کن خشم و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
به دل خرمی دار و بگذار رود
ترا باد از پاک یزدان درود (همان: ۷۲۳)
رستم از اسفندبار میخواهد که کینه را از دل خود بیرون کند. میگوید کسی که راه صلح و آشتی را میرود، در حقیقت راه بزرگی و دانش را در پیش دارد.
رستم در نخستین دیدار با اسفندیار، به او میگوید که از ستیزهگری دست بردارد و مهمان او شود. او میگوید که سخنهای ستیزنده به او نگوید و کاری کند که سزاوار پادشاهان است. میگوید خشم، کین و آز را از خود دور کند:
گر این تیزی از مغز بیرون کنی
بکوشی و بر دیو افسون کنی
ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم
بدیدار تو رامش جان کنم
مگر بند، کز بند عاری بود
شکستی بود، زشت کاری بود
نبیند مرا زنده با بند کس
که روشنروانم برینست و بس (همان: ۷۲۶)
رستم اسفندیار را به خانه خود دعوت میکند:
بیاسای یک چند و بر بد مکوش
سوی مردمی یاز و باز آر هوش
اگر جنگ نکنی، کار مردمی کردهای و هوشمند هستی. جنگ کار دیوانهگان و ناخردمندان است.
اسفندیار به صلح راضی نیست و رستم به لابه و زاری میپردازد و عذر دارد که اسفندیار را از غرور جوانیاش به پایین بکشد:
مکن شهریارا جوانی مکن
چنین بر بلا کامرانی مکن
دل ما مکن شهریارا نژند
میاور به جان خود و من گزند
ز یزدان و از روی من شرم دار
مخور بر تن خویشتن زینهار (همان: ۷۳۵)
رستم پس از همه لابه و زاری که در برابر اسفندیار جوان دارد، مجبور به جنگ با او میشود. او به برادرش زواره میفرماید که سلاح و اسباب جنگش را بیاورند تا آماده پیکار با اسفندیار شود. ببینید که بیزاری از جنگ در این بیتها از زبان رستم چهقدر احساسبرانگیز است:
بدو گفت رو تیغ هندی بیار
یکی جوشن و مغفر نامدار
کمان آر و برگستوان آر و ببر
کمند آر و گرز گران آر و ببر (همان: ۷۳۸)
گویی با تکرار واژه «آر» در این دو مصرع، اندوه عالم هستی تکرار میشود. سلاح رستم را میآورند و او با سلاح و لباس جنگی خویش، سخن میگوید. لباسی را که سالهای دراز بر تن نکرده بود و وسایلی را که مدتها استفاده نبرده بود، حالا آوردهاند تا بپوشد و آماده جنگی شود که بر او تحمیل کردهاند. رستم نرمنرمک با این لباسها و جنگافزار خویش سخن میگوید؛ سخنانی که بیانگر غمهای بیپایان او است و از آن بوی بیزاری از جنگ میآید:
چو رستم سلیح نبردش بدید
سر افشاند و باد از جگر برکشید
چنین گفت کای جوشن کارزار
برآسودی از جنگ یک روزگار
کنون کار پیش آمدت سخت باش
به هر جای پیراهن بخت باش (همان: ۷۳۸)
زال سخنان فرزند را میشنود؛ فرزندی که در همه نبردها پیروز بوده است؛ فرزندی که میدانهای جنگ در نظرش مجالس سور مینموده است. حالا او از جنگ پرهیز دارد و با سلاح نبرد خویش مویه میکند:
چو بشنید دستان ز رستم سخن
پراندیشه شد جان مرد کهن
بدو گفت کای نامور پهلوان
چه گفتی کزان تیره گشتم روان
در فرجام این نبرد، رستم راز رویینتنی اسفندیار را دانسته و تیری از بهر چشم او آماده کرده است؛ اما در میانه آوردگاه بار دیگر از اسفندیار میخواهد که جنگ نکنند؛ چون این جنگ بیداد و از سر بیخردی است:
چنین گفت رستم به اسفندیار
که ای سیرناگشته از کارزار
بترس از جهاندار یزدان پاک
خرد را مکن با دل اندر مغاک
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش و نام و ننگ آمدم
تو با من به بیداد کوشی همی
دو چشم خرد را بپوشی همی (همان: ۷۴۹)
از نظر رستم نام و ننگ در صلح نهفته است، نه در جنگ. او در آخرین دقایقی که جنگ نزدیک است آغاز شود، بار دیگر اسفندیار را سوگند میدهد که از این جنگ دست بردارد:
چنین گفت رستم به اسفندیار
که ای سیرناگشته از کارزار
بترس از جهاندار یزدان پاک
خرد را مکن با دل اندر مغاک
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش و نام و ننگ آمدم
تو با من به بیداد کوشی همی
دو چشم خرد را بپوشی همی
به خورشید و ماه و به استا و زند
که دل را نرانی به راه گزند
نگیری به یاد آن سخنها که رفت
وگر پوست بر تن کسی را بکفت
بیایی ببینی یکی خان من
روندست کام تو بر جان من
گشایم در گنج دیرینه باز
کجا گرد کردم به سال دراز
کنم بار بر بارهگیهای خویش
به گنجور ده تا براند ز پیش
برابر همی با تو آیم به راه
روم گر تو فرمان دهی نزد شاه
پس ار شاه بکشد مرا شایدم
همان نیز گر بند فرمایدم
همی چاره جویم که تا روزگار
ترا سیر گرداند از کارزار…
اما جواب اسفندیار همان است که بود:
اگر زنده خواهی که مانی به جای
نخستین سخن بند بر نه به پای
از ایوان و خان چند گویی سخن
رخ آشتی را بشویی همی
رستم بار دیگر به لابه و زاری میپردازد:
دگر باره رستم زبان برگشاد
مکن شهریارا ز بیداد یاد
مکن نام من در جهان زشت و خوار
که جز بد نیاید از این کارزار…
وعده گنج و خواسته میدهد و از اسفندیار میخواهد که این کین و خشم را از دل دور کند:
ز دل دور کن شهریارا تو کین
مکن دیو را با خرد همنشین
جز از بند دیگر ترا دست هست
به من بر که شاهی و یزدانپرست
که از بند تا جاودان نام بد
بماند به من وز تو انجام بد
اسفندیار به سخنان رستم توجه نکرد و رستم دانست که دیگر لابه و زاری برای اسفندیار کارا نیست. تیر گز در کمان نهاد و سر سوی آسمان کرد:
همیگفت کای پاک دادار هور
فزایندهی دانش و فر و زور
همیبینی این پاک جان مرا
توان مرا، هم روان مرا
که چندین بپیچم که اسفندیار
مگر سر بپیچاند از کارزار
تو دانی که بیداد کوشد همی
همی جنگ و مردی فروشد همی
به بادافره این گناهم مگیر
تویی آفرینندهی ماه و تیر (همان: ۷۵۰)
در نهایت، از ناگزیری تیری را که در شست خویش داشت، بر چشم اسفندیار زد:
بزد تیر در چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
چشمی که همه واقعیتهای جهان زیبا را وارونه میدید، حالا سیاه شده بود. پس از این است که بصیرت درونیاش روشن میشود و دریچهای از حقیقت به رویش باز میشود. او به رستم میگوید:
تو اکنون مپرهیز و خیز اندر آی
که ما را دگرگونهتر گشت رای
– فردوسی، ابوالقاسم (۱۳۸۲). شاهنامه، براساس چاپ مسکو، به کوشش دکتر سعید حمیدیان، تهران: نشر قطره.