موترها پشت سر هم ایستاد بودند، گویا باز مقامی یا آدم زورمندی از سرک عبور میکرد. موترها بدون هیچ حرکتی در سه ردیف قطار شده بودند.
کنار موتر کاکا عارف، موتر کرولای سرمهای قرار گرفته بود مردی با چهرهای خشمگین و عصبی مثل همانهایی که از زمین و زمان ناراحت هستند؛ گاهی با مشت روی «ایشترینگ» میکوبید.
اطفال داخل موتر سه طفل خرد بودند که در عقب موتر جا خوش کرده بودند، کنار آنان دختر ۱۰ سالهای با چشمهای بزرگ روشن و صورتی کوچک و لب و دهانی نقاشی شده نشسته بود تلاش میکرد به من نگاه نکند، اما هر از گاهی دزدکی به من و مادرش که کنارش نشسته بود نظری میانداخت.
زن جوان، ظریف و زیبا بدون هیچ آرایشی دستان کوچکش را زیر چانهاش زده بود، چشمهای دخترک شبیه چشمهای این زن بود اما چشمهایش خاموش و سرد بودند آرام و بیتفاوت به اطفال داخل موتر و بدون این که نگاهی به من کند به سرک خیره شده بود و صورتش را به شیشه نزدیک و نزدیکتر میکرد.
قشنگ بود اما هیچ حرکتی در چهرهاش جز پلک زدن نداشت، به من نگاه میکرد نه به دخترک؟
موهای پریشانش روی پیشانیاش افتاده بود و مژههایش به تارهایی از موهایش بازی میکرد. انگار انگشتان کوچکش رمق نداشت موها را کنار بزند بیتفاوت، بیتفاوت بیتفاوت به کف سرک خیره شده بود.
من زنهای غمگین را حس میکنم و میدانم زن غمگین چگونه غمگین است، کاش میشد با او حرف زد در آغوشش کشید و برای دقایقی همدمش شد.
چند دقیقه را در ترافیک بودیم، رانندهها با روشن کردن موترهایشان شروع کردن به هارن زدن.
مرد شروع کرد به هارن کردن و دستانش به نشانه فحش و خشم روی سرش تکان ، زن دیگر به سرک خیره نبود به مرد نگاه میکرد موترها براه ه افتادند و زناحتی بدون نیمنگاهی به من در میان انبوهی از موترها ناپدید شد.
«سیمپل» رفتم روبهروی خواهرم و کنار سها و مینا نشستم، با خودم میگفتم کاش میشناختمش، کاش میدانستم نامش چیست، کجا زندهگی میکند، چرا پریشان بود؟ و هزار سوال دیگر ذهنم را پر کرده بود…
کاش وقتی در بیروبار موترها منتظر بودم در موتر سرمهای کنار موترمان زنی را میدیدم که در سیت پیش رو، برای شوهرش سیب پوست میکند و با دستان ظریفش آن را به مردی که خنده روی صورتش جا خوش کرده بود، میداد.
کاش بچهها از شوق آرام و ساکت نبودند و صدای خندههایشان میان بازی کودکانهشان به گوش من در موتر کاکا عارف میرسید.
کاش میشد زن همان طور که خوش است نگاهی به من میانداخت و با خنده حسرت داشتن خانوادهای مثل او را به من منتقل میکرد.
شاد کردن آدمها چقدر هزینه دارد که ما آن را از هم دریغ میکنیم. از صبح تا تاریکی شب به جای مهربانی، خشم، نفرت و قهر نثار یکدیگر میکنیم…
بیایید برای آنانی که روزنه امیدشان هستیم وقت بگذاریم، حرف بزنیم و دوست داشتن را برایشان با حرفهای خوب با مهربانی و کنار هم بودنمان معنا کنیم.
مهربانیتان را از آنانی که دوستتان دارند دریغ نکنید و نگذارید زنی به بیتفاوتی، سردی و تنهایی خودش خو کند.
تکیهگاه عاطفی خوب باشید و یا نباشید.