بخش دوم – چرخ فلک و سرگردانیهای خیام

۱) خیام در پارهای از رباعیهایی که به بیان رابطه فلک و انسان پرداخته است، انسان را آزاد از گردش فلک میبیند و میگوید که گردش فلک بر زندهگی و سرنوشت انسانها تاثیری ندارد. چرخ فلک نهتنها تاثیری بر خوبی و بدی زندهگی انسان ندارد، بلکه خود در بند است؛ در بند قانونی که بر آن حاکم است و بیرون از آن نمیتواند به هستی خود ادامه دهد.
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بُدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی
(رباعیان حکیم عمر خیام، ص ۱۷۲)
پنهانی گفتن به مفهوم این است که کسی بخواهد سخن مهم یا رازی را تنها با یک تن در میان گذارد و نخواهد دیگران از آن راز باخبر شوند. از این روی، چنین سخنانی را آهسته در گوش کسی میگویند.
اینجا فلک راز خود را با خیام در میان میگذارد. آن راز این است که فلک از ناتواتی و بیچارهگی خود سخن میگوید. فلک در گوش خیام میگوید: خلاف باورهای مردم، من ناتوانتر از آنم که بر زندهگی و سرنوشت آنان تاثیری داشته باشم. من بر سرنوشت خود اختیاری ندارم، چگونه میتوانم اختیار سرنوشت دیگران را در دست داشته باشم. مرا اگر بر سرنوشت خودم دست بودی، یعنی توانی داشتم، در آن صورت خود را از این گردش همیشهگی از این سرگردانی بیپایان و بیهدف رها میکردم. پس من چگونه میتوانم سرنوشت دیگران را رقم زنم!
راز همین است که خیام میگوید؛ اینکه آسمانها و ستارهگان در سرنوشت انسان نقش و دخالتی ندارند.
خیام افلاک و آسمانها را پدیدههایی میداند که محکوم سرنوشت خودند و هرگز نمیتوانند بر زندهگی انسانها و سرنوشت آنان تاثیری داشته باشند.
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
(همان، ص ۴۸)
آنچه در قضا و قدر برای انسان تعیین شده است و چنان جبری بر انسان حاکم است، چه شادکامی باشد و چه غم، چه نیکی باشد یا بدی، نباید آن را به چرخ حواله کرد؛ برای آنکه این چرخ در دام خود دستوپا میزند. خیام مقام انسان و اختیار او را بالاتر از گردش فلک و آسمانها میداند.
۲) برخلاف، در پارهای از رباعیهای دیگر، خیام انسان را در برابر فلک و گردش آن بیاختیاری میداند. فلک بر سرنوشت انسان حاکم است و همه چیز او در اختیار فلک است، حتا زندهگی و مرگ او. حتا رابطه انسان با فلک را چنان رابطه لعبتکی با لعبتکباز میداند که نهایت درماندهگی انسان را نشان میدهد.
از روی حقیقتی نه از روی مَجاز
ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یکیک باز
(رباعیات حکیم عمر خیام، ص ۵۰)
لعبتک در برابر لعبتباز اختیاری ندارد. لعبتباز خود آنگونه که میخواهد، لعبتکهای خود را میسازد تا همه رفتار آنان را در اختیار داشته باشد؛ یعنی لعبتکان از خود رفتار و اختیاری ندارند.
این لعبتباز همین فلک است و لعبتکان ماییم. جهان، همان صحنه بازی و نمایش است. ما چنان لعبتکان چند روزی در این صحنه آنگونه که لعبتباز میخواهد، به بازی گرفته میشویم. این اشاره به زندهگی کوتاه انسان است، آن هم انسانی که همه مقدرات او پیش از پیش نوشته شده است.
همانگونه که لعبتبازان، پس از پایان نمایش که پرده فرو میافتد، لعبتکهای خود را یکیک به صندوق میگذارند، فلک یا لعبتباز روزگار نیز یکیک ما را به صندوق عدم یعنی مرگ میافگند و صحنه نمایش زندهگی ما را برمیچیند.
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لالهرخی اگر ترا فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه ترا چو خاک گرداند پست
(همان، ص ۲۷)
خیام، در این رباعی حتا زمان مرگ انسان را نیز در دست این چرخ کهن میداند. این چرخ کهن روزی ناگاه انسان را با خاک یکسان میسازد. پس اگر با لالهرخی فرصتی داری، بهتر همان است که به خرمی قدحقدح می نوشی و از مرگ انتقام گیری.
این فلک آدمکش در هر گردش خود آنقدر انسانها را کشته است که گویی جز کشتار انسان گردش دیگری ندارد.
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز به کاری بوده است
هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بوده است
(همان، ص ۲۰)
افلاک آنقدر بیرحم و خودکامهاند که گویی جز شکنجه و عذاب انسان، کاری ندارند. چنان بیدادگرند که اگر ناآمدهگان بدانند که انسانها از دست دهر چه درد و عذابی میکشند، هرگز به این جهان نخواهند آمد.
افلاک که جز غم نفزایند دگر
ننهند به جا تا نربایند دگر
ناآمدهگان اگر بدانند که ما
از دهر چه میکشیم، نایند دگر
(همان، ص ۱۰۱)
تصویری از بیرحمی افلاک است که پیوسته غم بر سر غم میافزایند و کاری دیگر ندارند. کودکی تا چشم به جهان میگشاید، چشم دیگری را میبندند. گاهی هم این چشم، چشم مادر کودک است که بسته میشود.
خیام در رباعی دیگری انسان را دستبسته و اسیر چرخ فلک میداند که هرگز نمیتواند بر آن چیره شود. فلک گاهی در رباعیهای خیام مفهوم نمادین دارد.
بر چرخ فلک کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخوردست ترا
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
(همان، ص ۶۸)
روزگاری که موسیقی در افغانستان هنوز نفس میکشید، فلکخوانان در ولایتهای شمالشرق افغانستان این رباعی عامیانه را در طرز فلک به زیبایی میخواندند که تاثیرگذاری سوزناکی داشت. گونهای مرگاندیشی نیز در این رباعی دیده میشود.
از کوتل تالقان کسی تیر نشد
وز مردن آدمین زمین سیر نشد
گفتم که بریم به پیش استاد اجل
مردن کو حق است؛ ولی جوان پیر نشد
با اندک تفاوت مصراع دوم در هر دو رباعی یکی است. نمیشود بهروشنی چیزی گفت که این تداخل چگونه رخ داده است که اینگونه با تفاوت اندکی مصراع دوم در هر دو رباعی آمده است.
۳) بیاعتنایی نسبت به چرخ فلک و گردش آن، در پارهای از رباعیهای خیام دیده میشود. این بیتفاوتی گاهی چنان برجسته میشود که حتا بحث کردن در پیوند به چرخ فلک را هم امری بیهوده میداند.
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت
تو خواه فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت
(همان، ص ۲۶)
زمانی که این چرخ فلک به کام و به مراد یک خردمند نمیچرخد، دیگر چه سودی دارد که بدانیم هفت فلک بر ما حاکم است یا هشت فلک. در هر حال چه هفت و چه هشت، این مرگ است که به سراغ ما میآید. حال که چنین میشود، چه تفاوتی دارد که اندام ما خوراک موران گور شود یا هم خوراک گرگان بیابانی. تمسخر بزرگی است در برابر مرگ و اینکه پس از مرگ دیگر چیزی نیست که دلنگرانش باشیم.
این رباعی در بُعد اجتماعی خویش اعتراض است بر بیعدالتی حاکم بر جامعه که هیچ دانشمندی در آسودهگی نمیتواند زیست کند.
گر کار فلک به عدل سنجیده بُدی
احوال فلک جمله پسندیده بُدی
ور عدل بُدی به کارها در گردون
کی خاطر اهل فضل رنجیده بُدی
(همان، ص ۱۷۶)
خیام شک دارد که در گردش چرخ فلک و کار آسمانها عدالتی وجود داشته باشد. اگر چنین میبود و گردش آن بر عدالت استوار میبود، دیگر همه رفتارهای آن نیکو و پسندیده میبود.
او اعتراض دارد که گردش فلک استوار بر عدالت نیست. اگر استوار بر عدالت میبود، دیگر هیچ دانا و خردمندی را اینهمه رنجیدهخاطر نمیساخت.
ابوالحسن شهید بن حسین جهودانکی بلخی، شاعر اواخر سده سوم و اوایل سده چهارم هجری، در یکی از سرودههای خود از بیتمیزیهای روزگار چنین شکایت دارد:
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه
(پیشاهنگان شعر پارسی، دبیر سیاقی، دکتر محمد، تهران، ۱۳۵۲، ص ۱۳)
روزگار، همیشه چنین بوده است، همیشه بر سر کین و ستیز با اهل دانش و خرد. خیام این وضعیت را برخاسته از گردش فلک میداند که بر مدار عدالت نمیچرخد.