بخشی از رباعیهای شیخ فریدالدین عطار در «مختارنامه» بهگونه شگفتانگیزی با اندیشههای حکیم عمر خیام پیوند و همگونی دارد. چنان که میاندیشی عطار در این گونه رباعیها، خود یک خیام دیگر است؛ همسو با او گام بر میدارد و گویی روایت آن «بیننده پاک» در الاهینامه را فراموش کرده است.
این دسته از رباعیهای عطار اگر بهگونه جداگانه چاپ شود خود کتابی میشود بیتردید چند برابر بزرگتر از کتاب رباعیات خیام. رباعیهای عطار را از نظر همگونیهای محتوایی با رباعیهای خیام در گام نخست میتوان به دو بخش دستهبندی کرد:
1- رباعیهایی که با اندیشههای خیام همگونی دارند. این همگونی در رباعیهای هر دو شاعر محتوای یگانهای را بهوجود میآورد. این همگونی محتوایی، بیشتر در آن رباعیهای عطار بازتاب دارد که او به بیان راز آفرینش، مرگ، زندهگی و خوشباشی پرداخته است.
عطار و شناخت هستی
عطار در پارهای از رباعیهای خود که میخواهد به بیان راز پیدایی هستی بپردازد، شاعری است خیامی تا عارف. او در چنین رباعیهایی با خیام از یک پنجره بهسوی هستی و راز پیدایی آن نگاه میکند.
هم عقل در این واقعه مضطر افتاد
هم روح ز دست رفت و بر سر افتاد
گفتم که گشایم این گره در سی سال
بود آن گره و هزار دیگر افتاد
مختارنامه، ص ۱۳۹
عطار، خرد انسان را در شناخت و چگونهگی پیدایی این «واقعه» بیچاره و ناتوان مییابد. «واقعه» این جا اشاره به پیدایی هستی است. این واقعه همان رویدادی است که سبب پیدایی جهان شده است. این رویداد چگونه رخ داده است؟ پرسشی که عقل در پاسخ آن بیچاره میشود. با این حال او باور دارد که جهان در پی رویدادی هستی یافته است.
البته در قرآن، سوره واقعه در بیان روز رستاخیز یا قیامت آمده که روز پایان جهان است. در این رباعی کاربرد اسم اشاره «این» نشان میدهد که عطار به واقعه پیدایی جهان اشاره دارد، نه روز رستاخیز.
گره، همان پرده اسرار است، همان راز ناگشوده هستی است که انتهایی ندارد. جهان همهاش گره در گره است. گرههای بیپایان. یکی را که بگشایی با گره دیگری روبهرو میشوی و این جهان گره در گره را گویی پایانی نیست و انسان نمیتواند به گره آخر برسد.
قومی ز محال در جنون افتادند
قومی ز خیال سرنگون افتادند
از پرده غیب هیچ کس آگه نیست
هر یک به رهی دگر برون افتادند
مختارنامه، ص ۱۳۸
این رباعی شیخ عطار با این رباعی خیام: «قومی به گمان فتاده در راه یقین»، مضمون یگانهای دارد. یا جای دیگر میگوید: «اسرار ازل را نه تو دانی و نه من.»
موضوع همان شناخت راز پیدایی هستی است.
قومی ز محال در جنون افتاده، یعنی انسان یا گروهی در شناخت این پرده غیب هر قدر هم که شیفتهگی داشته باشند، هر قدر هم که بکوشند، بیچاره و ناتوان هستند.
قومی دیگر هم که خیال میکنند، چیزی از آن سوی پرده غیب میفهمند، چیزی نمیفهمند؛ بلکه سخن از سرنگونی خیال خود میگویند. به زبان دیگر همه چیز را سرچپه میبینند. همان سخن خیام است: «هر کس سخنی از سر سودا گفتند/زان روی که هست کس نمیداند گفت».
جان گرچه در این بادیه بسیار شتافت
مویی بندانست و بسی موی شکافت
گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت
اما به کمال ذرهای راه نیافت
مختارنامه، ص ۱۳۹
این رباعی با تفاوت اندکی، در «سخنان منظوم» ابوسعید ابوالخیر نیز آمده است که پیش از این در پیوند به این رباعی سخن گفتیم.
تا عالِم جهل خود نگردی به نخست
هر اصل که در علم نهی نیست درست
ای بس که دلم دست به خونابه بشست
در حسرت نایافت و نیافت آنچه بجست
مختارنامه، ص ۱۳۹
نکته بزرگی در این رباعی عطار وجود دارد. چه درد بزرگ و چه بدبختی بزرگ است که نادانی برخیزد و بخواهد مردم را بهسوی دانایی رهنمایی کند. تا زمانی که کسی یا گروهی درد تاریکی ذهن خود را و درد نادانی خود را درمان نکنند، هر سخن که از دانایی به میان آورند سخن دانایی نیست، سخن دانش نیست، سخن روشنایی نیست؛ بلکه سخن نادانی است و سخن تاریکی است. سخن تاریکی، سخن حقیقت نیست.
تا کی باشم گرد جهان در تک و تاز
بر هیچ نه قطع میکنم شیب و فراز
چیزی که فلک نیافت در عمر دراز
من میطلبم ز کجا یابم باز
مختارنامه، ص ۳۴۹
عطار، این جا تلاش انسان برای شناخت جهان و راز آفرینش را امر بیهوده میپندارد. یعنی انسان با این همه تلاش، با این همه تکوتاز نمیتواند جهان را آن گونه که هست بشناسد. یا شناخت او در این پیوند به نهایت خود برسد.
او میگوید: فلک که در این همه عمر دراز به چنین رازی پی نبرده، انسان با این عمر کوتاه خود چگونه میتواند به آن پی ببرد. عطار به بینهایت بودن شناخت هستی اشاره دارد.
او از تلاش انسان در امر شناخت هستی سخن میگوید؛ اما شک دارد که انسان بتواند به آن دست یابد. او شناخت انسان از هستی را قطرهای میداند نسبت به دریا.
زندهگی، مرگ و خوشباشی
مرگ و ناپایداری جهان، مضمون برخی از رباعیهای دیگر عطار است. با این وجود در رباعیهایی که او چنان شاعر مرگاندیش پدیدار میشود، از ناامیدی سخن نمیگوید؛ بلکه مرگ را سرنوشت گریزناپذیر آدمی بیان میکند. ما را به چلهنشینی و ترک لذتهای جهان فرا نمیخواند.
از زیباییهای زندهگی میگوید و از لحظههایی که انسان در اختیار دارد که باید با خوشی و شادکامی سپری کند. بدینگونه در این دسته از رباعیهای عطار، سه ضلع نامتجانس و ناهمگون یعنی مرگ، زندهگی و شاد زیستن، مثلث محتوای رباعی او را میسازد.
چنین رباعیهای عطار مانند رباعیهای خیام تنها یک رشته محتوایی ندارند، بلکه ابعاد گوناگون زندهگی، مرگ و خوشباشی، محتوای رباعیها را میسازند.
تا بحث مرگ به میان میآید، بحث زندهگی را با خود دارد و به همین گونه بجث زندهگی با بحث مرگ میآمیزد. در میانه همان شاد زیستن است. همان دمی که انسان در اختیار دارد و نباید آن را به رایگان از دست داد.
عطار در پارهای از رباعیهای خود مرگ و زندهگی را دو مفهوم به هم پیوسته میداند. یعنی مرگ سایه همیشهگی زندهگی است. به زبان دیگر، مرگ در زندهگی ما جریان دارد.
مرگاندیشیهای عطار
مرگ همزاد جاودانه زندهگی است. از همان لحظهای که کودکی به دنیا میآید و یا یک موجود زنده هستی پیدا میکند، مرگ نیز با او بهدنیا میآید. پس از مرگ گریزی نیست. دشمنی است که همیشه شانهبهشانه با زندهگی راه میرود و زندهگی هم نمیتواند او را از خود دور کند. برای آن که بدون مرگ زندهگی مفهوم خود را از دست میدهد.
مرگ برای آنانی که در آن سوی هستی چیز دیگر را نمیبینند، نقطه انجام همه چیز است. همه چیز با مرگ متوقف میشود. عشق، عاطفه، زمان، درد، رنج و آرزوها و هوسهایی که پیوسته انسان را به هر سویی میکشیدند، همه به نقطه انجام میرسند.
پیش از این چند بار اشارههایی داشتیم در پیوند به این که اهل عرفان چگونه به مرگ، عارفانه و عاشقانه نگاه میکنند و با این نگاه چگونه از مرگ، بیهراس میشوند و بیهیچ افسوس و دریغی مرگ را عاشقانه در آغوش میگیرند. چون آنان مرگ را نیستی نمیدانند؛ بلکه مرگ را دروازهای میدانند که از آن میگذرند و به آن هستی جاوید میرسند.
مولانا، در یکی از غزلهایش همه هستی را در آن سوی مرگ میبیند. زندهگی را چنان زندانی میداند که ما در این زندان اسیریم. تیشهای باید گرفت و حفرهای در زندان پدید آورد و آزاد شد.
ما از حفره زندان بیرون میشویم. آزاد میشویم. این حفره مرگ است که به گفته مولانا نه تنها ما را به آزادی میرساند؛ بلکه به شاهی و امیری نیز میرساند.
عارفان این گونه به مرگ نگاه میکنند و چنین است که از مرگ هراس و دریغی ندارند.
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
کلیات دیوان شمس، صص 260 – ۲۷۰
نگاه عطار به مرگ در پارهای از رباعیهایش در مختارنامه هیچ همخوانی با نگاه مولانا ندارد؛ بلکه بیشتر و بیشتر با اندیشه و فلسفه خیام همخوانی دارد و حتا یکی میشود.
عطار در پیوند به مرگ و زندهگی، بیثباتی جهان، ناتوانی انسان در برابر جبر و تقدیر به همان نتیجههایی میرسد که خیام رسیده است. ما را به خوش باشی فرا میخواند. گویی عطار این جا با تصوف و عرفان میانهای ندارد.
آن لحظه که از اجل گریزان گردیم
چون برگ ز شاخ عمر ریزان گردیم
عالم ز نشاط دل به غربال کشید
زان پیش که خاکِ خاکبیزان گردیم
مختارنامه، ص ۲۹۸
در میان مردم مثلی وجود دارد که میگوید: خاکش را به غربال میکشم. یا خاکش را به توبره میکشم. یعنی تمام هستیاش را برباد میدهم، چیزی بهنام هستی برایش نمیگذارم تا بار دیگر زندهگیاش رنگ گیرد.
خاک زندهگی را به غربال کشیدن، یعنی چنان با نشاط و کامگاری باید زندهگی کرد که آرمانی بر جای نماند. برای آن که مرگ دیر یا زود ما را به خاک بدل میکند و ما خاک خاکبیزان خواهیم شد.
بر آب روان و سبزه شمع طراز
می در ده و توبه بشکن و چنگ بساز
خوش باش که نعره میزند آب روان
میگوید که رفتم دگر نایم باز
مختارنامه، ص ۲۹۷
این آب روان مصداق ناپایداری و گریزندهگی زندهگی است، رفتنی که بازآمدنی ندارد. کنایه از مرگ است.
از واقعه روز پسین میترسم
وز حادثه زیر زمین میترسم
گویند مرا کز چه سبب میترسی
از مرگ گلوگیر چنین میترسم
مختارنامه، ص ۱۹۱
این رباعی که حال و هوای شاعرانه خوبی هم ندارد، بازتابدهنده گونهای مرگهراسی است. در حالی که عارف هراسی از مرگ ندارد.
چون رفت ز جسم جوهر روشن ما
از خارِ دریغ پُر شود گلشن ما
بر ما بروند و هیچ كس نشناسد
تا زیر زمین چه میرود بر تن ما
همان، ص ۱۹۵
عطار این جا پریشان مرگ است و پریشان پوسیدن خود در زیر زمین. دریغ و افسوس دارد که مرگ او را به زیر زمین میکشد و آنانی که بر روی زمین هستند نمیدانند که در زیر زمین بر او چه میگذرد.
این در حالی است که عارف مرگ را چنان پلی میداند که باید از آن گذشت تا به آن هستی همیشهگی رسید. مرگ از نظر عارف نیستی نیست؛ بلکه رسیدن به هستی است.
عطار گاهی هم به مرگ خود افسوس میخورد، همان گونه که خیام بار بار از مرگ با افسوس و دریغ یاد کرده است. دریغی خیام پرسشی ندارد، چون در آن سوی مرگ، خود را در هیچستانی مییابد و سفر او از خانه گور آنسوتر نمیرود؛ اما عطار با دنیای عرفانیای که دارد چرا به مرگ خود افسوس میخورد.
افسوس که ناچار بمیباید مرد
در محنت و تیمار بمیباید مرد
چون دانستم که چون همی باید زیست
دل پر حسرت زار بمیباید مرد
همان، ص ۱۹۳
عارف از مرگ نه شکایتی دارد نه هم افسوس و دریغی؛ اما عطار در چنین رباعیهایی که شمارشان هم کم نیست، افسوس و دریغی بسیاری دارد که گاهی با ترس میآمیزد.
عطار در پارهای از رباعیهای خود در مختارنامه یک خیام دیگر است. یا میشود گفت که ادامه خیام است. گویی خیام بار دیگر در هستی عطار زنده شده است. او با چنین رباعیهایی در مختارنامه یک شاعر خیامی است نه یک شاعر عارف.
دیدی تو که محنتزده و شاد بمرد
شاگرد به خاک رفت و استاد بمرد
آن دَم مردی که زادهای از مادر
این مایه بدان که هر که او زاد بمرد
مختارنامه، ص۱۸۳
مرگ با هر انسانی و با هر موجود زندهای به دنیا میآید و در تمام زندهگی با انسان است. مرگ همزاد انسان و سرنوشت انسان است.
ای رفته و ما را به هلاک آورده
وان سرو بلند در مغاک آورده
بر خاک تو ماهتاب میتابد و تو
آن روی چو ماه را به خاک آورده
مختارنامه، ص ۲۰۲
از کوتاهی زندهگی و بیوفایی زندهگی مویه میکند. انسان رو به مغاک میبرد. مغاک یعنی گور؛ اما ماه همچنان میتابد. بی آن که به تو فکر کند.
بی روی تو در ماه سیاهی آمد
مرگت به جوانی و پگاهی آمد
خفتی نه چنان نیز که بر خواهی خاست
رفتی نه چنان که باز خواهی آمد
مختارنامه، ص ۲۰۰
وقتی عزیزی را مرگ از ما میگیرد مانند آن است که همه چیز را سوگوار میبینیم. گویی سوگواری ما در همه چیز نفوذ میکند. عطار این جا مرگ را به خوابیدنی تشبیه میکند که بیداری در پی ندارد. سفری است که برگشتی ندارد. آن گونه که خیام میگوید: «باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی».
ای دل چو در این راه خطرناک شوی
از کار زمین و آسمان پاک شوی
مهتاب بتافت، آسمان سیر ببین
زان پیش که در زیر زمین خاک شوی
همان، ص۲۹۷
«راه خطرناک»، راه آدمی بهسوی مرگ است. انسان ناگزیر است که این راه خطرناک را پشت سر گذارد. چون کسی به مرگ میرسد دیگر زمین و آسمان برای او مفهومی ندارد. همه چیز برای او پایان مییابد. پس بهتر است پیش از آن که در زیر زمین خاک شویم، در شبهای مهتابی با تماشای چهره ماه و آسمان، با شادمانی زندهگی کنیم.
به گفته خیام: «می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه/ بسیار بتابد و نیابد ما را». عطار در پارهای از رباعیهایش به همان هیچانگاریای میرسد که عمر خیام رسیده است.
ای دل دیدی که هرچه دیدی هیچ است
هر قصه دوران که شنیدی هیچ است
چندین که ز هر سوی دویدی هیچ است
و امروز که گوشهای گزیدی هیچ است
همان، ص ۱۲۰
ای بود تو پیوسته بنابود آخر
تا کی باشی به هیچ خشنود آخر
از هیچ پدید آمدهای اول کار
گرچه همهای، هیچ شوی زود آخر
همان، ص ۱۲۰
عطار در مختارنامه، در باب بیست و پنجم زیر نام «در مراثی رفتهگان» چهل و یک رباعی دارد، آمیخته با بینشهای فلسفی، افسوس، درد و دریغ بسیار. هر کدام مرثیهای است برای آنانی که مسافر راه دراز مرگ شدهاند.