سرمای سوزان حاکمیت طالبانی

مهوش عادلی

چند دقیقه به ساعت ۸:۰۰ مانده بود که موتر «حمله» ایستاد شد و ما یک‌به‌یک پایین شدیم.

من و دوستانم به طرف دانشگاه راه افتادیم. حیات (مستعار) و ماه‌رو (مستعار) از آرمیتا (مستعار) می‌پرسیدند که چه وقت عروسی می‌کند تا شیرینی بخورند. شیرینی خوردن یک بهانه خوب بود برای خندیدن و ساختن یک فضای خودمانی. این قصه هر روز ما بود تا این‌که بگوییم و بخندیم.

در این بگومگو‌ها بودیم که چشمم به دروازه دانشگاه تعلیم و تربیه استاد ربانی افتاد. از تجمع دختران پیش دروازه دانشگاه تعجب کردم. در عین حال نگران شده بودم. خدایا باز چه شده است؛ چرا دختران از دروازه دیگر برگشته‌اند؟ ورود صدها دختر از یک دروازه چه‌قدر خطرناک است؟ تا راه باز می‌شود، نیم ساعت را در بر خواهد گرفت. از حیات که نزدیک‌تر بود‌، خواستم که در گوشه‌ای بایستد تا خدانخواسته حادثه‌ای رخ ندهد. حیات خندید و گفت: «نگران نباش، چیزی نمیشه. از این بدتر چیست که دروازه مکتب را بسته‌اند؟ این دروازه امروز باز است و ممکن فردا بسته باشد.»

 با این سخن یاد روزی افتادم که خواهرم به تاریخ ۳ حمل طبق معمول لباس پوشید و با شوق به مکتب رفت، اما بعد از چند دقیقه گریان برگشت و گفت: «به ما اجازه ندادند که داخل مکتب شویم.» اشک می‌ریخت و می‌پرسید که آینده‌اش چه می‌شود؟ این سخنان را می‌گفتیم و افسوس می‌خوردیم. چرا ما این‌قدر بدبخت هستیم؟ بالاخره رسیدیم به دروازه تا وارد شویم. چشمم به دختران نقاب‌داری افتاد که شبیه دختران مدرسه ما بودند. چندین سال پیش به مدرسه می‌رفتم و از بس که افراط و تفریط می‌کردند، خود را همیشه گنه‌کار می‌دانستم. خدا را به ما ظالم می‌معرفی می‌کردند. همیشه با این ترس به خواب می‌رفتم و نمی‌گذاشتم یک تار مویم هم باز باشد، با وجودی که موهای باز را دوست داشتم‌. حتا باز کردن موهایم را در زیر لحاف گناه می‌دانستم. با این حال، همیشه احساس می‌کردم که خداوند مرا مجازات می‌کند.

دوستانم با وارد شدن به مدرسه، از مکتب دل‌سرد می‌شدند و بعد از مدتی، دیگر به مکتب نمی‌رفتند. من نیز چنین شده بودم، ولی پاسخی به سوالات پدرم نداشتم. بی‌خبر از این‌ بودم که همین قرآن به خواندن امر می‌کند و از ارزش کتاب و قلم سخن می‌گوید. نخستین وحی الاهی به پیامبر صلی الله علیه وسلم با کلمه اقرأ، یعنی بخوان، شروع می‌شود، ولی به ما می‌گفتند که زن باید صرف خواندن قرآن و نمازش را بلد باشد و بس.

خداوند می‌گوید: دین برای استفاده بشر است تا به سعادت برسد. از دین آگاهی داشتن، برای کسی که به آن ایمان می‌آورد، الزامی است. با این حال، من و هم‌سالانم به‌ساده‌گی سخنان‌ آن‌ها را قبول می‌کردیم؛ این‌که دختر نباید به دانشگاه برود، چون در آن‌جا مردان نامحرم تدریس می‌کنند و این‌که صدای زن را نباید مرد نامحرم بشنود.

با دیدن خانم‌های نقاب‌دار، به یاد روزی افتادم که فرخنده را به آتش کشیدند و در مدرسه ما استادان می‌گفتند: «باید هم چنین می‌شد». من درست سخنان‌شان را درک نمی‌کردم، اما شبنم (مستعار) از آشنایانم که از لحاظ سن و فکر بزرگ‌تر از من بود، گاه بر کار‌های آن‌ها اعتراض می‌کرد. به دلیل این‌که شبنم به دانشگاه می‌رفت و در آن‌جا مردان نیز تدریس می‌کردند، استادان او را به نام «دختر پوهنتونی» نام گذاشته بودند. دانشگاهی/پوهنتونی بودن، در آن مکان صفت پسندیده‌ای نبود.

اکنون بعد از چند سال، بازهم زنان نقاب‌دار در دانشگاه با خشونت تمام رفتار می‌کردند. زبان‌شان بسیار زشت و بد بود. با خشونت به دختران می‌گفتند: «دختر بی‌حیا، حجابت کجا است؟» این جمله، مرا به یاد دختران دم دروازه مدرسه می‌انداخت که همواره می‌گفتند: «دختر، چرا جوراب به پایت نداری؟  تو چرا چشم‌هایت معلوم می‌شود؟ تو بسیار گنه‌کار شده‌ای.» با این حال، یک تفاوت نیز بود. دختران مدرسه با مهربانی می‌گفتند، ولی این‌ها با خشونت رفتار می‌کردند. شاید به این دلیل که آن وقت آن‌ها ضعیف بودند و حالا این‌ها قوی‌اند. با خود می‌گفتم: خدایا! ما خیلی بد هستیم. به نام قرآن شریف ـ آن کتاب سعادت بشر ـ چی‌ها می‌کنیم.

چند وقت شده بود با تفسیر قرآن‌کریم آشنا شده بودم. حالا درک می‌کردم که واقعاً این مردم چگونه از قرآن سوءاستفاده می‌کنند یا این‌که چگونه قرآن و در مجموع دین را خشن و سخت نشان می‌دهند، در حالی که وظیفه پیامبر صرف بیان کردن بود.

زنان نقاب‌دار خطاب به دختران می‌گفتند: «مگر مسلمان نیستید؟» در نزدیکی آن دختران نقاب‌دار، دو مرد قوی‌هیکل با دستار، پیراهن‌و‌تنبان و سر‌و‌روی چرکین ایستاده بودند. وضعیت به اندازه‌ای خسته‌کننده شده بود که با کلمه «مسلمان» حساسیت پیدا کرده بودم؛ چون این کلمه را بی‌جا و بی‌مورد استفاده می‌کردند. همه از مسلمانی سخن می‌گفتند، ولی خود کمتر صفت مسلمانی داشتند.

مرد با خشونت بسیار می‌گفت: «دختر احمق! ایستاد نشو، برو.» من بسیار ترسیده بودم. مرد دیگری به هم‌رزمش می‌گفت: «چیزی نگو، چون بعد از دو دقیقه باز سخنانت را در شبکه تلویزیونی افغانستان انترنشنال می‌بینی.» باز هم رسانه‌ای شدن را جدی نمی‌گرفتند و بیل را گرفت تا دختران را بزند.

دقیقاً، مکان تعلیمی و تربیتی به یک سرزمین به وحشت‌کده مبدل شده است؛ جایی که نه بویی از انسانیت شنیده و نه رنگی از مسلمانی دیده می‌شود. با این‌که همه داد و فریاد از «قال الله» و «قال رسول» می‌زدند، ولی از اخلاق محمدی اثری نبود. در تمام دیوار‌های دانشگاه حتماً یک جمله در مورد حجاب نوشته شده بود، ولی از ارزش علم یک جمله هم نبود. این در حالی بود که همه طبق دستور آن‌ها به قول خودشان با «حجاب اسلامی» وارد دانشگاه می‌شدند.

یک روز قبل، هنگام ورود به دانشگاه به خاطر پوشیدن چادر رنگه، ما را دم دروازه ایستاد کردند و کارت‌های دانشجویی‌مان را گرفتند. آن روز حیات و ماه‌رو، چار طرف دانشگاه را گشتند تا چادر سیاه پیدا کنند و چادران‌شان را تبدیل کنند، ولی پیدا نکرده بودند. بالاخره مجبور شدند داخل دانشگاه شوند. آن‌ها کارت‌شان را به مسوولان تسلیم کردند تا بروند پیش رییس و تعهدنامه امضا کنند که در آینده صرف چادر سیاه بپوشند.

زمانی که به صنف رفتم، دختران همه خسته بودند. یکی می‌گفت او را به دلیل پوشیدن چادر رنگه، حرف‌های ناشایست گفته و به القاب بد یاد کرده‌اند. دیگری می‌گفت به دلیل این‌که پتلون پوشیده‌، نکوهشش کرده‌ و کارت دانشجویی‌اش را گرفته‌اند. می‌گفت اگر فردا پیش رییس بروم، باید برای سوالات بسیاری پاسخ داشته باشم و گپ‌های زیادی را بشنوم و تحمل کنم. سومی می‌گفت: «خدایا! این دیگر چطور زنده‌گی است؟ از این‌که مرا دختر آفریدی، خسته‌ام. به جرم دختر بودن، هر روز شکنجه می‌شوم. کاش حد‌اقل پس از اتمام این دوره، می‌توانستم کار کنم. حتا مکتب‌ها هم بسته است که بگویم خیر است، می‌شود در آن‌جا تدریس کنم. این‌همه درد را می‌کشم، ولی پس از ختم تحصیل خانه‌نشین می‌شوم.»

 آن روز در چشمان هم‌صنفانم درد و رنج را به‌وضاحت می‌دیدم. خود را بیچاره‌ای احساس می‌کردم که هیچ کاری از دستش نمی‌آید.

در آن زمان یک مرد قوی‌هیکل و با صدای غر، داخل صنف شد. هنگام احوال‌پرسی، خود را معرفی کرد که از طرف «امارت اسلامی» به‌حیث استاد تعینی شده است و از امروز به بعد، به ما تدریس می‌کند. فارسی بسیار کم بلد بود و درست حرف زده نمی‌توانست، ولی تفکیک می‌شد که چه می‌گوید. حاضری را چهار‌قات از جیبش کشید و به حاضری گرفتن شروع کرد.

وقتی درجه تحصیلی‌اش را پرسیدیم، گفت: «من تا صنف ۱۲ مکتب خوانده‌ام و بقیه مدرسه خوانده‌ام. ۴۰ سال است که جنگ می‌کنیم. بعد از این‌که حکومت امارت آمد، یک سال شد که بیکار در خانه بودم. حالا امارت اسلامی تعداد کریدت ثقافت اسلامی را زیاد کرده و از ما خواسته تا خدمت کنیم. چون شما تا هنوز زیر دست کمونیست‌ها درس خوانده‌اید، حالا من آمده‌ام که از خدا(ج) و دین و از پیامبر(ص) برای‌تان بگویم.»

 ما یک‌به‌یک به سخنانش گوش می‌دادیم.

ادامه داد: «درس خواندن حق زنان است؛ چون امروز از زنان ما کشور‌های خارجی و کفر بر‌علیه حکومت اسلامی سوءاستفاده می‌کنند.»

یک هم‌صنفی‌مان پرسید: «پس چرا امارت اسلامی دروازه مکتب‌ها را بسته کرده است؟»

 استاد پاسخ داد: «این سوال سیاسی است و شما حق ندارید بپرسید. سوال باید در ارتباط به درس باشد. در ضمن، شما باید خوش‌حال باشید که دروازه دانشگاه باز است. درست ۲۰ سال پیش که امارت اسلامی آمده بود، این دروازه‌ها بسته بود‌.»

استاد نمی‌دانست چه بگوید. نه بویی از قانون می‌برد و نه حرفی برای گفتن داشت. جز توصیف و تعریف «امارت اسلامی» خود، چیزی نداشت بگوید. این در حالی است که ما سمستر آخر هستیم و به‌ساده‌گی ذهنیت ما تغییر نمی‌کند؛ چون حادثه‌ از دست دادن فرخنده، یما سیاوش، دانشگاه کابل و هزاران حادثه دیگر مثل شفاخانه ۲۰۰ بستر در برچی، مرکز آموزشی موعود، کوثر، همه این‌ها حوادث تلخ زنده‌گی‌مان است که در ذهن ما حک شده است.

استاد شاید نمی‌دانست چه بگوید، اما می‌خواست به دخترها حق بدهد، آن هم به این خلاصه می‌شد: «همسر خوب و مهریه، حق دختر است.»

 در ادامه پرسش و پاسخ، یک هم‌صنفی دیگرم پرسید: «استاد جان، دختر شما درس می‌خواند؟» استاد به این سوال پاسخ داشت‌: «بلی، دختر من ۱۲ پاس است. من زیاد علاقه داشتم که دخترم داکتر یا معلم شود، ولی چون بزرگ شد، عروسی کرد و نشد که درس بخواند.»

آن روز دختران خیلی خسته بودند. در ساعت بعدی، دانشجویان از استاد بخش خودمان (ادبیات) پرسیدند که چرا چنین شخصی برای تدریس می‌آید؟ استاد گفت: «خود‌تان وضعیت را درک کنید و در رابطه به درس‌، خودتان مشکلات‌تان را حل کنید. فعلاً این‌ها زور هستند و کسی چیزی گفته نمی‌تواند. ما باید با این‌ها بسازیم، چون این‌ها جاهل‌اند و با‌منطق نا‌آشنایند.»

محیط تعلیمی به وحشت‌کده مبدل شده بود. یک روز درس ما در مورد «متن احساسی» بود. استاد از ما خواسته بود تا متن‌های احساسی بیاوریم. دختران همه آورده بودند. نوبت که به من رسید، استاد پرسید: «از خودت است؟» گفتم: «بله، خودم نوشته‌ام.» گفت: «بخوان». من شروع کردم و تا نیم متن که رسیدم، استاد گفت: «بچیم! بس است، حالا سرمان به بلا نرود.»

به همین‌گونه، روزی در یک ساعت درسی دیگر، وقتی درس تمام شد، استاد گفت: «اگر کسی چیزی نوشته است، می‌تواند بخواند.» گفتم: «استاد جان! شب گذشته یک متن نوشته‌ام، اگر اجازه بدهید، بخوانم.» گفت بخوان. وقتی شروع کردم، استاد دروازه صنف را بست که مبادا کسی بشنود.

چون وضعیت خیلی مرا رنج می‌داد، وقتی به خانه برمی‌گشتم، درد دلم را می‌نوشتم و می‌خواستم حد‌اقل یک نفر آن را بخواند. همسرم می‌گفت: «نشر نکن، چون یک اتفاق دیگر رخ می‌دهد، باز پشیمان می‌شویم. سود ندارد. خدایا! صدا بلند کردن هم جرم شده است. از این بدتر نمی‌شود.»

دکمه بازگشت به بالا