مرگ یگانه مرد خانواده؛ برگ امیدی که در انفجار بر باد رفت

حسیب بهش
ساعت ۱۰ و ۴۰ شب را نشان میدهد و حال و هوای محفل عروسی گرم است. سه مرد سیاهپوش به سمت جلو تالار میآیند و روی چوکی مینشینند. در همین اثنا، از نکاحخانه با شور و شعف خبر میآورند: «آماده باشین، نکاح خلاص میشه!» جوانان برای استقبال از داماد به سمت جلو تالار میروند. اندکی نمیگذرد که جوانی وارد تالار میشود و به سمت جلو گام برمیدارد، جوانی با پوشش افغانی که دستمالی بر گردن انداخته و مخابرهای در دست دارد. پس از لحظهای، تالاری پر از جمعیت، در میان دود و آتش منفجر میشود.
مصطفا حسینی چهار سال داشت که پدرش را هنگام کسب نفقه فامیلش، از دست داد. پدر او هنگام کار در یکی از آپارتمانها، از منزل سوم پایین افتاد و فوت کرد. سرنوشت سیاه مصطفا انگار از همانجا آغاز شد. وی در زندهگیاش به جز مادر، دو خواهر و پدرکلان مادری دیگر کسی را نداشت. آینده او به تصمیم مادرش بستهگی داشت، تصمیمی که میتوانست زندهگی او را به کلی عوض کند.
مادر جوان وی در کمال ناباوری اقاربش، تصمیم میگیرد که به جای ازدواج دوباره، با سه فرزندش در خانه پدر زندهگی کند. پس از آن تصمیم، مصطفا تنها امید خانواده و پاسدار نسل خود بود؛ امیدی که حتا مادرش کمر برای شکوفایی او میبندد؛ از شستن لباس مردم تا پختوپز در شفاخانهها برای به ثمر رسیدن تکفرزندش.
پس سالها زحمت، مصطفا مکتب را به پایان میرساند و وارد انستیتوت تخنیکی و مسلکی کابل میشود. او اما، علاوه بر پیش بردن درسهایش، تلاش میکند که نیازهای مالیاش را، خود رفع کند. مصطفا به «سکیتستان» میرود و ورزش پر از خطر سکیت را میآموزد. پس از چندین بار به زمین خوردن و شکستهشدن دست و پایش، سرانجام وی مهارتها را فرا میگیرد و سپس به عنوان استاد با معاش ناچیز مقرر میشود.
او درسهایش را در انستیتوت تخنیکی و مسلکی کابل به پایان میرساند، اما ترجیح میدهد که راهش را تغییر دهد. مصطفا به کمک مادرش، درس در رشته خبرنگاری را در دانشگاه خصوص فانوس آغاز میکند؛ درسی که وی را با شوق به پای چوکی صنف میکشاند. او هر روز با لبخند به درسهایش حاضر میشود و مانند بچههای مودب با همصنفانش رفتار میکند.
در یکی از شبها، خبر میرسد که عروسی یکی از نزدیکانش است؛ یکجا با سایر نزدیکانش به سمت سالون عروسی حرکت میکند. از قضا، مادرش نیز او را در این محفل همراهی میکند؛ محفلی که در آن همه آرزوهای او و خانوادهاش بر باد میرود.
بیش از یکهزار مهمان به محفل دعوت شدهاند؛ از پیرمردان تا جوانان و کودکان. زنان نیز در آنسوی سالون حضور دارند. در میان جمعی از نزدیکان، مصطفا ترجیح میدهد که در کنار دوستانش در صف اول تالار بنشیند. مهمانان هر لحظه وارد میشوند و در چوکیها جا میگیرند. پس از لحظهای، مراسم حنا آغاز میشود و مصطفا با لبان پر از لبخند در کنار دوستانش حضور مییابد.
از آنجایی که سالون عروسی از تدابیر امنیتی کمتری برخوردار است، هر فردی میتواند که بدون پرسوجویی وارد تالار شود. در همان اثنا، مردانی با چهرههای ناآشنا در تالار جای میگیرند و پیشخدمت از ترس اینکه مبادا افراد از جمع مهمانان باشند، از ورود آنان ممانعت نمیکند.
پس از گذشت زمانی، شماری از حاضران برای مراسم نکاح به سمت نکاحخانه میروند. مراسم نکاح آغاز میشود و جوانان حاضر در تالار برای حضور داماد لحظهشماری میکنند. با گذشت چند دقیقه، تالار منفجر میشود و سقف به روی حاضران پایین میآید. خون همهجا را فرا میگیرد و پارههای اجساد به هر سو پراگنده میشود.
زخمیان رویداد از ترس اینکه مباد انفجار بعدی رخ بدهد، به هر شکلی از تالار بیرون میشوند. پس از لحظهای، نیروهای امنیتی از راه میرسند و همهجا محاصره میشود. در میان جمعی از کسان، مادر مصطفا به تنها پسرش فکر میکند؛ پسری که برای او همهچیز است.
پرویز، از اقارب داماد به مادر او میگوید که مصطفا سالم است. مصطفای جوان اما، با مرگ دستوپنجه نرم میکند و انگار دیگر قرار نیست یک گام به سمت آرزوهایش نزدیکتر شود. او زنده است، اما خونریزی دارد و پیش از رسیدن به شفاخانه، جانش را از دست میدهد.
مصطفا ۲۰ سال داشت و تازه اولین سمستر رشتهی خبرنگاری را به پایان رسانیده بود. مصطفا در کابل زندهگی میکرد. همهچیز انگار برای مردی که قرار بود یاور خانوادهاش باشد، سریع به پایان رسید. او پس از چاشت یکشنبه با تمامی آرزوهایی که داشت، در گورستان «شهدای صالحین» دفن شد.
خانواده مصطفا اما، گویی قرار است با هر رویداد اینچنینی، به یاد تک پسر خانوادهشان بیافتند؛ پسری که برای شاگردانش استادی و برای خواهرانش برادری میکرد. او با ۶۲ تن دیگر یکجا در انفجاری در سالون عروسی «شهر دبی» جان داد، انفجاری که قربانیان آن غیرنظامیان بودند و مسوولیت آن را داعش به دوش گرفت.