در شاهنامه درباره ۶۸ پادشاه سخن رفته است. از این جمله، چهار پادشاه بیدادگر (ضحاک، نوذر، افراسیاب و یزدگرد بزهکار) را در ذیل این گفتار مشخص کردهایم و در باب کارنامههای بیدادگرانه ایشان سخن میگوییم. هرچند تعداد این بیدادگران کم نیست و در شاهنامه از تیغ زبان فردوسی در امان نماندهاند؛ چون کاووس و گشتاسپ و شیروی و…
- ضحاک
فرمانروای بیدادگر در شاهنامه، نکوهشنامههای سختی دارد. هنگامی که ضحاک بر تخت ایران مینشیند، فردوسی میگوید:
نهان گشت کردار فرزانهگان
پراگنده شد کام دیوانهگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز (فردوسی، ۱۳۸۲: ۱۷)
مگر این مصراعها در زمانه ما و در حق فرمانروایان دیوصفت، جادوگر و دروغگو قابل تطبیق نیست؟
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
اینهایی که امروز بر وطن ما مستولیاند، جز از بدآموزی و کشتن و غارت و سوختن میدانند؟
ضحاک هر روز دو جوان را برای ماران خود میکشت و مغزشان را به خورد آنها میداد. این یک رمز است، رمز جامعه را تهی کردن از تفکر. مگر فردوسی نگفته بود:
تو این را دروغ و فسانه مدان
به رنگ فسون و بهانه مدان
از او هرچه اندر خورد با خرد
دگر بر ره رمز و معنا برد
اینجا هم رمز تهی کردن تفکر، دانش و خرد نیست مگر؟ با روزگار ما که گروهگروه دانشمندان جوان وطن را ترک میکنند و جای آنها را بادیهنشینان بیخرد میگیرند، چه تفاوتی با دوران ضحاک دارد؟
ضحاک در شاهنامه یک روز کم هزارسال پادشاهی میراند؛ این هم رمزی است حکیمانه. هر هزار سال در نظر قدما یک دور کامل زمانی حساب میشده است. دوران ضحاک اما از این دور کامل یک روز کم دارد. هرچند او زمان طولانی حکمفرمایی کرد، اما یک دور کامل زمانی را به سر نرسانید. آرزو داریم که بیدادگران دوران ما نیز نتوانند زمان دراز بر مردم حکومت کنند.
سرانجام فریدون بر ضحاک چیره میشود، او را با گرز گاوسر میزند و ضحاک بیهوش میشود؛ اما ضحاک را نمیکشند، بلکه او را در کوه دماوند در بند نگه میدارند. جزای او تنها کشتن نیست؛ جزای او این است که زنده بماند و از سراسر کشور آوازه عدل و داد فریدون را بشنود. جزای او این است که رشد تفکر و شگوفایی دانش و خرد را ببیند و این زبونی را تا هزاران سال دیگر متحمل شود.
فردوسی گفت:
از او نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد (همان:۳۰)
- نوذر
پادشاه بیدادگر دیگر در شاهنامه، نوذر است. درباره او در شاهنامه آمده است:
برین بر نیامد بسی روزگار
که بیدادگر شد سر شهریار
ز گیتی برامد ز هر جای غو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهای پدر درنوشت
ابا موبدان و ردان تیز گشت
همی مردمی نزد او خوار شد
دلش بردهی گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند
چرا مردم از نوذر روی برتافتند و شورش سراسر مملکت را فرا گرفت؟ به دلیل اینکه «دلش بردهی گنج و دینار شد»، به دلیل اینکه رسمهای پدر را که عدل و داد بود، فراموش کرد و به سبب اینکه در برابر موبدان و ردان (بزرگان) تیز شد، خردمندان را خوار کرد و بنده آز گشت. مردم شوریدند. «کدیور یکایک سپاهی شدند» یعنی همه مردم سلاح برداشتند و دلیران خود را مستحق پادشاهی انگاشتند؛ آنچه در کشور ما و در تاریخ معاصر ما اتفاق افتاد.
مردم که میشورند، نوذر به سام جهانپهلوان، نامه میفرستد که بیاید و این شورشها را فرونشاند. سام میآید، اما مردم پیش از نوذر به سام شکایت میبرند که این شاه را از قدرت خلع کند و خود بر تخت ایران بنشیند. ببینید به سخن مردم درباره نوذر:
پیاده همه پیش سام دلیر
برفتند و گفتند هر گونه دیر
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی
از او دور شد فره ایزدی
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند بر این تخت روشنروان
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او (همان: ۱۰۲)
اما سام مردم را با سخنان نیکو رام کرد و نوذر را هم اندرز داد، تا که دوباره مملکت آرامش یافت. سام به کشور خود رفت، اما جهان رام نوذر نبود:
برین نیز بگذشت چندی سپهر
نه با نوذر آرام بودش نه مهر
افراسیاب به ایران لشکر کشید و این شاه بیتجربه و آزمند را کشت. شعر فردوسی را درباره کشته شدن نوذر به دست افراسیاب بخوانید:
ایا دانشی مرد بسیار هوش
همه چادر آزمندی مپوش
که تخت و کله چون تو بسیار دید
چنین داستان چند خواهی شنید
رسیدی به جایی که بشتافتی
سرآمد کزو آرزو یافتی
چه جویی از این تیرهخاک نژند
که هم باز گرداندت مستمند
که گر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو (همان: ۱۱۳)
- افراسیاب
افراسیاب، شاه تورانزمین، یکی دیگر از فرمانروایان بیدادگر در حماسه فردوسی انگاشته شده است. او شخصیت افزونخواه و آزمند دارد. همه کارنامههای او لشکرکشی به ایران و شعلهور نگاه داشتن میدانهای جنگ است که در اثر آن خونهای بسیاری ریخته میشود. نخستین سخنان افراسیاب در شاهنامه در باب جنگ و خونریزی است. او در پاسخ به سخنان پدرش که خواستار کینهجویی به انتقام خون نیای بزرگشان (تور) است، چنین واکنش دارد:
ز گفت پدر مغز افراسیاب
برامد ز آرام وز خورد و خواب
به پیش پدر شد گشادهزبان
دل آگنده از کین کمر بر میان
که شایستهی جنگ شیران منم
همآورد سالار ایران منم…
کنون هرچه مانیده بود از نیا
ز کین جستن و چاره و کیمیا
گشادنش بر تیغ تیز من است
گه شورش و رستخیز من است (همان: ۱۰۳)
افراسیاب باربار به ایران میتازد. او عامل جنایات بسیار است. برادر خود اغریرث را به جرم آشتیجویی میکشد، نوذر پادشاه ایران را میکشد، سهراب را او به جنگ رستم میآورد تا که کشته میشود، سیاوش را میکشد و لشکر توران و چین را بر سر ایران میآورد. او درباره سهراب به سران لشکر خود میگوید:
به گردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو به روی
تهمتن بود بیگمان چارهجوی
پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد
از آن پس بسازید سهراب را
ببندید یک شب بر او خواب را (همان: ۱۷۶)
افراسیاب، شخصیتی بدنهاد است. سهراب را به جنگ رستم آورده است. تاکید دارد که نباید سهراب رستم را بشناسد. تشویش دارد که رستم شخص دانا است، مبادا فرزندش را بشناسد. سهراب که رستم را کشت، بعد یک شب خواب را بر او ببندید. او را هنگام خواب، به خواب ابدی ببرید.
کاووس درباره افراسیاب هنگامی که او با لشکر 100 هزاری قصد حمله به ایران را داشت، گفته بود:
بدیشان چنین گفت کافراسیاب
ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب
همانا که ایزد نکردش سرشت
مگر خود سپهرش دگرگونه کشت
او مگر از عناصر اینجهانی ترکیب نشده است. ترکیب او را خداوند از کدام ماده دیگر سرشته است که در هنگام شکست پیمان میبندد و باز که لشکری گرد آورد، پیمان خود را میشکند و باز عزم جنگ میکند.
داستان دوازدهرخ با براعت استهلال درباره آزمندی آغاز میشود و در پایان آن فردوسی میگوید:
دل شاه ترکان چنان کم شنود
همیشه به رنج از پی آز بود (همان: ۴۶۹)
این آزمندی بیپایان که افراسیاب را به سوی گناهکاری رهنمونی میکرد و سرانجام کار او و همه گناهکاران مجازات سنگین است. وقتی که از دست هوم به غاری پناه برده است، هوم به او میگوید:
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پر از نام تست
ز شاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت
چو اغریرث و نوذر نامدار
سیاوش که بد در جهان یادگار
تو خون سر بیگناهان مریز
نه اندر بن غار بیبن گریز
سرانجام افراسیاب به انتقام خون سیاوش و به جزای همه نارواییهای خویش به دست کیخسرو کشته شد. فردوسی در فرجام این داستان میگوید:
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید
چو جویی بدانی تو از کار بد
به فرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر یزدان بود
همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد بماند نژند
مکافات یابد ز چرخ بلند
چنین گفت موبد به بهرام تیز
که خون سر بیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند به جای
مبادی جز آهسته و پاکرای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
که با مغزت ای سر خرد باد جفت (همان: ۶۰۰)
- یزدگرد بزهکار
یزدگرد از شاهان ساسانی که به پادشاهی میرسد، مانند بسا از فرمانروایان دیگر سخنان زیبایی در عدل و داد دارد؛ اما اعمال او بیدادگرانه است. او هنگام برتخت نشینی، خطاب به مردم گفت:
نخست از نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید
بدان را نمانم که دارند هوش
وگر دست یازند بد را بکوش
کسی کو بجوید ز ما راستی
بیارامد از کژی و کاستی
به هر جای جاه وی افزون کنیم
ز دل کینه و آز بیرون کنیم
سگالش نگوییم جز با ردان
خردمند و بیداردل موبدان… (همان: ۹۲۵)
در عمل اما خردمندان را از خویش میراند و آز را بندهگی میکند:
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت
کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرخرد موبدان
یکی گشت با باد نزدیک اوی
جفاپیشه شد جان تاریک اوی
سترده شد از جان او مهر و داد
به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد
کسی را نبد نزد او پایگاه
بژرفی مکافات کردی گناه…
ز شاهیش بگذشت چون هفت سال
همه موبدان زو به رنج و وبال
ببنید به گفتار ایرانیان درباره یزدگرد که از بیداد او چهقدر در رنجاند:
جهاندارمان تا جهان آفرید
کسی زین نشان شهریاری ندید
که جز کشتن و خواری و درد و رنج
بیاگندن از خون درویش گنج
از این شاه ناپاکتر کس ندید
نه از نامداران پیشین شنید
نخواهیم بر تخت زین تخمه کس
ز خاکش به یزدان پناهیم و بس (همان: ۹۳۵)
اما نمیدانستند که در روزگار دیگر در گوشهای از سرزمین بزرگ ایران، فرمانروایانی با همان سجایا پدید میآیند «که جز کشتن و خواری و درد و رنج» برای مردم چیزی نمیآورند.
سرانجام این شاه بیدادگر، مرگ فجیعی است. او از موبدان میخواهد تا بگویند که مرگ او در کجا و چگونه خواهد بود. دانایان پیشبینی میکنند که مرگ او بر سر چشمه سو در طوس خواهد بود. او قصد میکند که هرگز بر سر این چشمه نرود. از قضا یزدگرد به مرض خونریزی دماغ مصاب میشود و بیدرنگ از بینیاش خون میرود. طبیبان به او مشورت میدهند تا به چشمه سو برود و در آنجا و به وسیله آب آن چشمه خونریزیاش خواهد ایستاد. یزدگرد مجبور میشود که آنجا سفر کند. هرچند خونریزی دماغش قطع میشود، اما اسپی از چشمه بیرون میآید و لشکریان برای گرفتن و رام کردن آن اسپ میکوشند، اما اسپ رام کسی نمیشود تا یزدگرد خود برای گرفتن آن اقدام میکند. اسپ رام یزدگرد میشود. یزدگرد وقتی میخواهد بر اسپ زین نهد، اسپ جفتهای بر پهلوی شاه میزند و او را میکشد.
این پادشاهان بیدادگر در شاهنامه به جزای اعمالشان میرسند و فردوسی در این باب سخنان زیبایی دارد:
هر آنگه که تو تشنه گشتی به خون
بیالودی این خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شو
بر اندام تو موی دشنه شود
اکثر پادشاهان در شاهنامه به مرگ طبیعیشان میمیرند، اما پایان زندهگی این چهار شاه بیدادگر، مرگ غیرطبیعی است. ضحاک تا آخر عالم در بند میماند، نوذر و افراسیاب کشته میشوند و یزدگرد بزهکار هم توسط یک اسپ آبی به زندهگی پایان داده میشود.