با گذشت دو سال هنوز هم از درد به خود میپیچد. قلبش سنگینی بزرگی از بغضهای حلناشده را حمل میکند. سفیدی چشمانش در پشت نگاهی که رنج و شوک شدیدی را نشان میدهد، پنهان شده است. کبودی و خطهای افتاده زیر چشمش از شمار شبهایی روایت دارد که نخوابیده است. کابوسهایی وحشتناک از سر بریده، بدن سوخته و زخم دوستانش هنوز او را ترک نکرده است و پیش چشمانش خودنمایی میکند. دیگر از خوشیها و خندههای ته دل خبری نیست. لباسهای سیاه و تاریکش جایگزین لباسهای پرزرقوبرق شده است و محفلهای خوشی نیز حال دل او را شاد نمیکند. دنیای این روزهای الهام غمسرای تاریک و کوچکی است که شب و روزش را در آنجا میگذراند. طلوع آفتاب و تاریکی شب برایش یکسان شده است. تنها مکانی که او بهخاطر آن گاهگاهی با اتاق تاریک و سردش وداع میکند، گورستانی در چند قدمی خانهشان است که مارینا و سهیلا را در آن دفن کردهاند.
الهام دانشآموز نجات یافته از حمله خونین دو سال پیش بر مکتب دخترانه سیدالشهدا است. پس از گذشت دو سال از آن رویداد مرگبار، او هنوزهم خاطرات روز حادثه و چگونهگی تکه شدن بدن دوستانش را به خاطر دارد. همین خاطرات تلخ است که روح و روان او را رنجور کرده و زندهگی عادیاش او را در خود فرو برده است. تسکین دردها و آرام خاطر این روزهایش چند عدد تابلیت اعصاب و آرامبخش است که مشاور روانشناس پس از هر ماه به وی تجویز میکند.
بیشتر از دو سال است که زمان برای الهام ایستاده و گذر آن نیز برایش بیمعنا شده است. رویدادی که به عنوان زخمی ناسور در ذهنش باقی است و جایی برای مرور روزهای خوش نمیگذارد، جو وحشتناک روز حادثه است. سری که از تن جدا شد، از کنارش به سمت جوی لولید و بدنش در پشت سر او لرزش داشت، هیچ گاه از خاطرش نمیرود. الهام هنوز هم خود را در همان جاده میان دود و باروت، جسدهای سوخته و سرهای بریده شده میبیند. شاید همان سر بریده و بدن سوخته از سهیلا یا مارینایی بوده که بالای لباس عید و این که روز اول آن به خانه چه کسی بروند، جنجال داشتند. اما به یکبارهگی صدای وحشتناکی جایگزین جنجالهای دانشآموزان میشود و برای همیشه صدای آنان را خفه میکند.
الهام در آن حمله چهار همصنفیای که از قضا خواهرخواندهاش نیز بودند را از دست داده است؛ سهیلا، مارینا، مهدیه و شهربانو. سهیلا در صنف سمت چپ الهام و مارینا سمت راستش مینشست. مهدیه و شهربانو به دلیل قد بلندشان یک چوکی عقبتر از آنان جا خوش کرده بودند تا نزدیک به آنان باشند. دوستانی بودند که روزهای خوب و بد را در کنار هم تجربه میکردند. با هم در صنف شوخی میکردند، پشت دروازه صنف جزایی میشدند و خوشیها را با هم تقسیم و غمها را با محبتورزی از یکدیگر دور میکردند. حتا با هم یک رنگ لباس میپوشیدند، برای یکدیگر جشن تولد میگرفتند و به بهانههای مختلف با هم قهر و آشتی میکند. الهام اما اکنون تنهاست. دیگر از شوخیهای سر صنف، آزار دادن استادان و جشن تولد خبری نیست. نه کسی هست که حال دل این روزهای او را بپرسد و نه شانهای که بالای آن سرش را مانده و از ته دل گریه کند. او شانههای استوار از دست داده است.
وقتی یادی از بدن سوخته مهدیه، سر بریده مارینا، زخمهای بدن شهربانو و تن سالم سهیلا میکند، جرقهای بدنش را تکان میدهد، نفسش بند میآید، چشمانش را میبندد و تصویر بدن زخمی دوستانش بار دیگر پیش چشمانش ظاهر میشود. مهدیه را با حالتی بدی از میان جسدها مییابند. کاملاً سوخته، اما هنوز نفس میکشد. شاید چیزی در دل دارد که میخواهد آن را به زبان بیاورد. او را به شفاخانه ایمرجنسی شهر کابل منتقل میکنند، اما امیدها برای زنده ماندنش کم است. با بدن و و صورت سوختهاش سیزده روز دوام میآورد و بعد از درد جانسوز، میمیرد. الهام میگوید:« با این که هیچ حالش خوب نبود؛ ولی برایم زنگ زد و گفت الهام، در اینجا هیچ کس به من آب نمیدهد، برایم از خانه یک بوشکه آب بیاورید.» سهیلا نمیدانست که صورت و بدنش آنقدر سوخته است که داکتران توصیه کرده بودند تا برای بهبودش آب ندهند. الهام پس از چندین روز برای بار آخر در مسجد با جسد بیروح مهدیه روبهرو میشود:«جسدش پر از زخم بود و همه بدنش را با یک تکه سفید بسته بودند، اما صورتش هنوز بیرون از پارچه قرار داشت و کاملاً سوخته بود.»
مارینا را از میان دود و خون ریخته شده دانشآموزان دیگر به سختی شناسایی میکنند. سرش از بدن جدا و دست و پاهایش نیز تکهتکه شده بود. به همین دلیل او را پس از ساعتها از طریق بند کفشهایش شناسایی میکنند. مارینا همیشه عادت داشت که بند کرمچش را در بند پاهایش بسته کند و از همین طریق هم او را شناختند، اما حتا مهلت تداوی را نیافت و در همانجا کفنپوش شد.
سهیلا را با بدن سالم و با اندکی زخم در سرشانهاش مییابند. همه فکر میکنند که او بیهوش شده است. به همین دلیل، سهیلا را به نزدیکترین شفاخانه محل حادثه میرسانند، اما او از شوک و اصابت محکم سرش به سنگ، جان باخته است. شهربانو را نیز با بدن زخمی در نزدیکی محل حادثه مییابد و به امید زنده بودن، او را نیز به شفاخانه انتقال میدهند؛ اما پیش از این نفسش بند آمده بود. الهام او را برای آخرین وداع در مسجد ملاقات میکند. میگوید:« با این که بدن تکه و پارهاش را اندکی شستوشو داده بودند، اما خون زخمهایش از زیر پارچه سفید جاری بود.»؛ همان خونی که خبر میداد زخم شهربانو چقدر عمیق بوده است.
الهام با یادآوری جسدهای بیروح و زخمی دوستانش، رنگ از صورتش پریده است و هر دم نفسش بند میآید. او هر بار خود را مقصر این وضعیت میداند و با خود به تکرار میگوید: «سابقه نداشت که پس از رخصتی مکتب، من جدا از آنان بیرون شوم. چرا این کار کردم؟ چرا آنان بهخاطر من برگشتند؟»
لحظهای آرام میشود و عکسهای روی قبر سهیلا و مارینا را که سنگتراش ماهرانه حک کرده است، به تماشا مینشیند. با هر بار نوازش عکس آنان، لبخند تلخی از روزهای خوبی که با آنها سپری کرده است، روی صورت افسردهاش محو میشود. الهام میگوید:« کاش من هم میمردم و در کنار این دوتا میخوابیدم.» سهیلا و مارینا را کنار هم دفن کردند، اما شهربانو و مهدیه را بار دیگر جدا از یارانش، کیلومترها دورتر با رویاهایشان یکجا دفن کردهاند.
همهی رویاهای به باد رفته آنان به این رویداد ترسناک و راز آلود ریشه دارد که اگر چنین رویدادی رخ نمیداد، این پنج داکتر جوان در آینده شفاخانه رویاییشان را میساختند و یکدیگر را با عالمی از خوشحالی داکتر صدا میزدند. وقتی از رویاهایش حرف میزند، اخم پیشانیاش بیشتر از هر وقتی حال گرفته او را بیان میکند. الهام و دوستانش قصد داشتند در رشتهی طب درس بخوانند و در کارته چهار شهر کابل شفاخانهای بسازند که از هر لحاظ مجهز باشد و در آنجا هر نوع بیمار را مداوا کنند. میگوید:«من میخواستم داکتر مغز و عصب شوم، سهیلا میخواست داکتر بخش قلب شود، شهربانو میخواست داکتر بخش کودکان یا هم قابله شود و مارینا میخواست داکتر داخله عمومی شود، اما تنها کسی که دوست نداشت داکتر شود و طب بخواند، سهیلا بود. او همیشه میگفت که میخواهد پولیس شود؛ ولی وقتی با او قهر میکردیم که تو ما را تنها میگذاری، باز میگفت که خوب من پولیس میشوم و امنیت شفاخانهمان را میگیرم.»
این دختران اما پیش از مبدل شدن رویای داکتری، مریض و داغدار میشوند و در شفاخانههایی که آن را رقیب شفاخانه رویاییشان میدانستند، به جای چپن سفید، کفن به تن کردند. از میان آنان تنها الهام باقی مانده است. او نیز پس از این حادثه حالی خوشی ندارد و از لحاظ روحی و روانی آسیبی شدید دیده است. بیش از دو سال است که با مشورههای پیهم داکتران روان شناس زندهگیاش را میگذراند، اما هیچگاه سنگینی قلبش که پس از این حادثه برایش میراث مانده، سبک نمیشود. مدتی به حالت عادی برمیگردد و به سمت کتابها و درسهایش میشتابد؛ اما پس از مدتی دوباره حالت روحیاش خراب میشود. گاهی فکر ضرر رساندن به خود را در سر میپروراند و به مرگ میاندیشد.
با روح درهم شکسته، آرزو دارد تا روزی حالش بهتر و قلبش سبکتر شود تا خاطرات روز حادثه را فراموش کند. سپس برای رسیدن به رویاهایی که با دوستانش خیالپردازی کرده بود، به تنهایی مبارزه کند و بعد از چندین سال با دست پُر بر سر گورستانشان حاضر شود.