بخش نخست – لطیف ناظمی در سیاه مشقهای مدرسه

«من باغ آتشم»، مجموعه شعرهای استاد لطیف ناظمی را با احتیاط میتوان کلیت شاعری او گفت. انتشارات تاک، این کتاب را در ۵۵۸ صفحه در بهار ۱۳۹۹ خورشیدی در کابل نشر کرده است. هفت دفتر شعری نشرشده شاعر در «من باغ آتشم» آمده است.
مجموعههای زیر، از لطیف ناظمی است:
- سایه و مرداب؛
- باد در فانوس؛
- از باغ تا غزل؛
- آیینهها دروغ نمیگویند؛
- خواب علف؛
- بوطیقای صدا؛
- سیاهمشقهای مدرسه.
«سیاهمشقهای مدرسه» هرچند گزینهای است از نخستین سرودههای شاعر، اما در فهرست دفترهای شعری چاپشده او جایگاه آخرین را دارد. گویی شاعر پیرانهسر به یاد یاران روزگار نوجوانی خود افتاده و آنها را در کوچهها و پسکوچههای تاریک و نیمهروشن سالها دور جستجو کرده و به جرگه شعرهای خود راه داده است.
ناظمی با همین سیاهمشقها آغاز شده است. اینکه چگونه آغاز شده، خود در مقدمه کتاب چنین گفته است: «در کودکی بود که به دامن شعر پرتاب شدم. هفت هشت سال بیشتر نداشتم که دریچه این دنیای مرموز و رنگارنگ به رویم گشوده شد. دهساله بودم که یکی از غزلهایم در روزنامه شهر ما اقبال چاپ را یافت.
از جایی که کنار نامم عبارت «شاگرد صنف پنجم» را نوشته بودم، پس از نشر آن شعر، موجی از اعتراض، بدگمانی و ناباوری جامعه فرهنگی شهر ما را فرا گرفت که گویا این سروده را به سرقت بردهام و خود نسرودهام. اعتراضها کار را بدانجا کشاند که مرا به محاکمه ادبی فراخواندند تا در بوته آزمونم قرار دهند. دو بیتی را که یکی از شاعران پیشاپیش در قافیه و ردیف دشوار سروده بود، به من سپردند تا به همان وزن و قافیه و ردیف به پاسخ آن بپردازم.
فضل سلجوقی سروده بود:
ای شاعر خجستهصفت، ای ادیب نو
از شاعری شدی به بزرگان رقیب نو
انشاد کردهای تو بسا شعر پرشرر
دارای سبک تازه و طرز عجیب نو
سخت ترسیده بودم و گمان میبردم که فصل جدایی من با شعر فرا رسیده است؛ اما اقبال یاری کرد و از قضا توانستم بهگونه ارتجالی دو سه بیت به همان وزن و قافیه و ردیف بنویسم و بدینگونه از نخستین آزمون در زندهگی پیروز بهدر آیم:
ای فاضل، ای ادیب سخنسنج! دانمت
در شبههای به شاعری این غریب نو!
دادی به امتحان به من این لحظه یک دو بیت
شعر فخیم و پخته و نظم عجیب نو
شاعر نِیَم، ادیب سخنسنج نیستم
بر شاعران شهر مخوانم رقیب نو
پس از این رویداد بود که دیگر اربابان مطبوعات شهر من، برای چاپ و نشر سرودههای خام و ناباب من دغدغهای در سر نداشتند.»
(من باغ آتشم، انتشارات تاک، ۱۳۹۹، صص ۵۱۵-۵۱۶)
بیباوری به استعداد کودکان، آن هم استعدادهای آفرینشی، گویی درد مشترک همه مشرقزمین است. از زبان دوستان زیادی شنیدهام که حتا گاهی استادانشان نسبت به آفرینشهای ادبی آنان بیباور بودهاند و هر کدام در این پیوند روایتی داشته است. اگر شعری سروده یا متنی نوشتهاند که قابل توجه بوده، همیشه با این پرسش روبهرو بودهاند که این شعر یا این متن را چه کسی برایش نوشته یا از کجا آن را گرفته است. چه بسا که چنین کودکانی مورد استهزا نیز قرار میگرفتند که صدمهای بود بر روان و ذهن آفرینشگر آنان.
باری نوشتهای داشتم در پیوند به زندهگی و شعر ملکالشعر بهار. او در دهسالهگی شعر میسرود. در سیزده و چهاردهسالهگی دگر سخنوری شده بود. او همین که گامهای بلندتر و استوارتری به سوی شعر برمیداشت، آتشی در سینه حسودان تنکمایه روزگار روشن میشد. جز شماری چند از استادان، دیگر همهگان او را انکار میکردند و به شاعری او باور نداشتند. این سخن را بر هر کوی و برزن سر داده بودند که این جوان شعرهای پدر را به نام خود میکند و به نام خود میخواند.
کار بهار به آزمون کشیده شد و او را هر روزه امتحان میکردند. این آزمونها آتشی بود انبوه از هیمه نفرت، کینهورزی و شک و تردید که باید شاعر نوجوان چنان سیاوشی از آن پیروزمندانه به در میآمد. به مناسبتهای گوناگون از او میخواستند تا شعری بسراید. او میرفت و میسرود.
مطلع قصیدهای از استادان کهن را برایش میدادند تا در آن وزن و قافیه شعر بسراید. او میرفت و میسرود و مجابشان میکرد؛ اما حسادت را پایانی نیست. آنها نغمه ناجور دیگری سر دادند و رشته حسادت را از گونه دیگر تاب دادند و گفتند که این شعرها را کس دیگری برایش میسراید و شماری هم میگفتند که این شعرها را مادرش میسراید.
امتحان دیگری را به میدان آوردند و از بهار نوجوان میخواستند تا فیالبدیهه شعر بسراید. واژههای نامتجانسی را برایش میدادند تا آنها را در شعر خود به کار گیرد. چنان که باری برایش گفتند تا واژههای تسبیح، چراغ، نمک و چنار را در یک رباعی به کار گیرد و هر واژه را در یک مصراع بیاورد.
بهار فیالمجلس سروده بود:
با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار
گفتا از چراغ زهد ناید انوار
کس شهد ندیدست در کان نمک
کس میوه نچیدست از شاخ چنار
باری هم واژههای خروس، انگور، درفش و سنگ را برایش دادند تا رباعی بسراید:
برخاست خروس صبح بر خیز ای دوست
خون دل انگور فگن در رگ و پوست
عشق من و تو قصه مُشت است و درفش
جور تو و دل صحبت سنگ است و سبوست
بهار با طبع روانی که داشت، گاهی هم از چنین کلمهها شعرهای آمیخته با طنز و هجا به آنها تحویل میداد و بدینگونه بود که دهان گشاده حسودان را میبست.
در بررسی شعرهای استاد واصف باختری به دو شعر برخوردم. یکی زیر نام «پدرود» و دیگری زیر نام «طلسم شکسته» که به پندار من شعر پدورد بیانی است از کینهورزی کینهورزان عرصه شعر ادبیات.
روشندلی نبود که داند بهای من
پرواز کرد بلبل دستانسرای شعر
از شاخسار خاطر دردآشنای من
دل مرد و شور مرد و نوا مرد و شعر مرد
این واپسین سرود من است ای خدای من
(سفالینهای چند بر پیشخوان بلورین فردا، ص ۳۷)
این شعر شکواییهای تلخ است، گویی کسی ناگزیر شده است تا همه هستی معنویاش را پشت سر بگذارد و با چیزی پدرود گوید که همه هستی اوست. او از واپسین سرود خود سخن میگوید. نمیدانم شاید از دست حسودان روزگار به تنگ آمده است. اگر مشخصتر بگویم، از چگونهگی برخورد یک حوزه حسود فرهنگی مینالد. چیزی که بهگونهای هنوز هم در حوزههای فرهنگی افغانستان ادامه دارد.
واصف باختری در همان سال شعر دیگری دارد، زیر نام «طلسم شکسته» که گویی ادامه و پاسخی است به شعر «پدرود». شاعر در این شعر از برگشت دوباره خود به سوی شعر و شاعری، سخن میگوید.
گفتم دگر ترانه نگویم ز عشق و شعر
گفتم دگر چکامه نپردازم از خیال
گفتم که شعر مرد و نوا مرد و شور مرد
آغوش دل ز عشق تهی ماند چون هلال
غافل از اینکه در دل دردآشنای من
خاموشی و سکوت پدید آورد ملال
ای شعر نانوشته بیا آشتی کنیم
جانم از این سکوت غمانگیز خسته شد
در آسمان خاطرم از آذرخش عشق
تابید اخگری و طلسمی شکسته شد
(همان، ص۶ص۴-۶۵)
احساس میکنم که در میان شعر «پدرود» و شعر «طلسم شکسته» پیوندی برخاسته از رویدادی وجود دارد. شعر پدرود گونهای شکواییه است از محیط فرهنگی که شاعر در آن میزیسته است. پیام اصلی شعر این است که شاعر خواسته تا با شعر که آن را بقای زندهگی خود میداند، پدرود گوید و لب از سخنگویی فرو بندد. چه پدرودی تلخ و جانسوزی!
این هر دو شعر در سال ۱۳۴۱ سروده شدهاند. در این هنگام واصف در آستانه بیستسالهگی است؛ اما شعرش با سربلندی در کنار و چه بسا که پیشاپیش شعر استادان خودبین روزگار و آنانی که دههها به شعر و شاعری پرداختهاند، گام برمیدارد.
با دریغ عرصه فرهنگ در افغانستان پیوسته عرصه پسزدنها، انحصارگریها، دورشوها و کورشوها نیز بوده است. هنوز چنین چیزی با تمام بدیهایش کموبیش وجود دارد.
میتوان چنین نتیجه گرفت که گروهی بربنیاد حسادت و تنگنظری یا هر دلیلی که بوده، سرودههای شاعر را مورد پرسش قرار میدادند و چه بسا که نگفته باشند که او این شعرها را از استادان شعر پارسی به نام خود میکند. به هر دلیلی که بوده، چنین برخوردی، شاعر جوان را دلشکسته و ناامید ساخته و ناگزیر با یک خشم شاعرانه میخواسته تا از میدان به سود حسودان کنار رود.
شمار دیگری اما به شاعر و قریحه بلند او باور پیدا میکنند و از او ستایش و دلجویی مینمایند. این بیتها در «شکست طلسم» بیانکننده چنین چیزی است:
بر واپسین سرود من و داستان من
کردند شاعران سخنسنج داوری
بس اشکها به دامن «پدرود» ریختند
روشندلان ز پاکی و پاکیزهگوهری
گفتند این سکوت گناه است و ناروا
آنسان که آفتاب کند ذرهپروری
چنین است که او با شعرهای نانوشته خود آشتی میکند. بار دیگر به میدان میآید. مبارزه میکند، میسراید و دهان حسودان را میبندد:
ای شعر نانوشته بیا آشتی کنیم
جانم از این سکوت غمانگیز خسته شد
در آسمان خاطرم از آذرخش عشق
تابید اخگری و طلسمی شکسته شد
بدینگونه است که واصف باختری، طلسم حسودان بداندیش را میشکند به راه پرشکوه خویش رو به اوجها به پیش میرود.
برگردیم به اصل موضوع تا «سیاهمشقهای مدرسه» را ورقگردانی کنیم. این دفتر شعری، نتیجه نخستین سالهای شاعری لطیف ناظمی است که ۳۶ پارچه شعر در آن آمده است. بخش بیشتر شعرهای آمده در سیاهمشقها، غزل است که شمار غزلها به ۲۱ پارچه میرسد.
شعرهای دیگری در قالبهای مثنوی، قطعه، دوبیتی، مخمس، چهارپاره و نیمایی سروده شدهاند. آنگونه که ناظمی خود در مقدمه گفته است، او پارهای از سرودههای خود در این سالها را در مجموعه «سیاهمشقهای مدرسه» نیاورده است. با این حال این دفتر شعری ما را به نخستین ریشههای شاعری او میرساند. از این نقطهنظر اهمیت خاصی دارد. به یکی چند نکته اشاره میشود.