واصف باختری، شاعر شعرهای بلند است، چه به مفهوم کمی و چه به مفهوم کیفی آن. شعرهای نیمایی و سپید او بیشتر شعرهای بلندند که بخش بیشتر سرودههای او را در بر میگیرند.
دو منظومه نیز سروده است. یک، منظومهای است طنزی با محتوای ساسیـاجتماعی زیر نام «بیاننامه وارثان زمین» و دیگری منظومهای است زیر نام «ماهیگیر و ماهی طلایی»، ترجمهای از الکساندر پوشکین، شاعر بلندآوازه روس.
باید گفت منظومه «ماهیگیر و ماهی طلایی» را زندهیاد محمدعالم دانشور، از روسی به پارسی دری ترجمه کرده که بعداً واصف باختری آن را در دهه شصت سده چهاردهم خورشیدی با تطبیق آن با ترجمه انگلیسی به شعر درآورده است.
این منظومه که در وزن آزاد عروضی یا نیمایی سروده شده، اینگونه آغاز میشود:
روزگاری که یکی بود و یکی هیچ نبود
لب دریای کبود
پیر صیادی با پیرزنی
در یکی کلبهی ویران و حقیر
سیوسه سال تمام
زندهگی میکردند
پیر در آنهمه سال
صید ماهی میکرد
پیرزن سیوسه سال
پینهریسی میکرد
پیر یک روز لب دریا رفت
تور خود را چو فکند اندر آب
جز لجن هیچ نیافت
باز یک بار دیگر تور افکند
جز گیاهانی چند
رسته اندر تک دریای کبود
باز هم هیچ نیافت
بار سوم چو فکند
تور خود را در آب
ماهی بس کوچک
آمد اندر تورش
لیک
ماهی کوچک گیرآمده در تور
ماهی ساده نبود
ماهی کوچک زرینی بود
ناگهان ماهی کوچک
به زبان آمد
سخن آغاز نمود:
«پیر صیاد، رها کن تو مرا
تا دهم هدیهی بسیار ترا
دهمت آنچه که خواهی از من»
باختری، واصف، سفالینهای چند بر پیشخوان بلورین فردا، انتشارات عازم، ۱۳۹۵، ص۳۵۳-۳۵۴
در این منظومه سه کرکتر یا شخصیت وجود دارد:
- پیرمرد ماهیگیر، نماد قناعت و نیکاندیشی
- زن پیرمرد، نماد جاهطلبی، حرص و افزونخواهی
- ماهی کوچک زرین، نماد پاسداری و بخشش
در این میان، دریا میتواند نماد زندهگی باشد.
پیرمرد که از سخن گفتن ماهی زرین شگفتیزده میشود، آن را از تور بر میگیرد، با مهربانی به دریا رها میکند و میگوید: خداوند با تو باد! برو به دریا، من از تو چیزی نمیخواهم. ماهی خیز برمیدارد و در میان امواج کبود دریا ناپدید میشود.
پیرمرد، تور ماهیگیری خود را بر شانه میاندازد و با دستان خالی به خانه برمیگردد.
زن که چنین میبیند، با خشم فریاد میزند که چرا دست خالی برگشته است.
پیرمرد، آنچه میان او و ماهی زرین رخ داده بود را برای زنش قصه میکند. زن بیشتر خشمگین میشود و میگوید: ای مرد، تو بسیار ابلهی! چرا آن ماهی را به رایگان رها کردی؟ نمیبینی که تشت ما کهنه و فرسوده شده است؟ برگرد و از او بخواه تا تشت نوی به ما دهد.
پیرمرد ناگزیر به دریا برمیگردد. امواج کبود دریا میخروشند و پیرمرد صدا میزند: ای ماهی زرین کجایی؟
ماهی کوچک زرین به لب دریا میآید و میگوید: ای پیرمرد! بگو، از من چه میخواهی؟
پیرمرد، با مهربانی میگوید: ای شاهبانوی قشنگ دریا! زنم بر من خشمگین است، تشت ما کهنه شده است. او تشت نو میخواهد.
ماهی کوچک زرین میگوید: برگرد به خانه، خداوند مهربان است، تشت نوی خواهی داشت.
پیرمرد که به خانه برمیگردد، تشت نوی در دست زنش میبیند؛ اما زن به جای آنکه خوشحال باشد، هنوز خشمگین است و شوهر را ناسزا میگوید.
پیرمرد میپرسد: حالا که تشت نو داری، چرا خوشحال نیستی؟
زن میگوید: یک تشت چه ارزشی دارد که من خوشحال باشم؟
برگرد به دریا و از ماهی طلایی بخواه تا به ما خانه زیبایی دهد!
پیرمرد، بار دیگر روانه دریا میشود. امواج دریا آشفته و خروشان است. ماهی طلایی را صدا میزند.
ماهی زرین به کنار دریا میرسد و میپرسد: ای پیرمرد، از من چه میخواهی؟
پیرمرد با زاری میگوید: ای شاهبانوی قشنگ دریا! زن من، آرامش دلم را از من گرفته است. باز خشمگین است و مرا ناسزا میگوید. او خانه نو و زیبا میخواهد.
ماهی زرین میگوید: اندوهگین مباش، به خانهات برگرد، خداوند مهربان است و تو خانه نو خواهی داشت.
پیرمرد که به خانه برمیگردد. زنش را در خانه زیبایی میبیند، ساخته شده از خشتهای سپید. زن خوشحال است، اما ناگهان چهره عوض میکند و میگوید: تو ابلهی ای مرد! من این خانه را چه کنم؟ برگرد و به آن ماهی زرین جادوگر بگوی که زن من یک زندهگی اشرافی و پرتجمل میخواهد.
پیرمرد، ناچار روانه دریا میشود. ماهی زرین کوچک را صدا میزند و با شکوه از خواهشهای پیهم زنش میگوید: ای شاهبانوی قشنگ دریا! زن من دیگر زندهگی روستایی را نمیخواهد، بلکه میخواهد در کاخ بلندی با شکوه و جلال زندهگی کند.
پیرمرد که به خانه برمیگردد، همه چیز را دگرگون میبیند و زنش را در کاخی مییابد بلند و باشکوه.
«پیرمرد صیاد
چون که برگشت به سوی زن خویش
ناگهان کاخی دید
کاخ، بس کاخ بلند
و زنش بر در ایوان بنشستهست به ناز
جامهاش از سنجاب
بر سرش نیز کلاهی زربفت
و برآویخته از مروارید
چه گلوبندی قشنگی
و بر انگشتانش
داده انگشتر زرین زینت
و به پاهایش
کفشهای زیبا
دور او حلقه زده
خیل خدمتگاران»
(همان، ص ۳۵۹)
پیرمرد که چنین میبیند، میگوید: ای بانوی اشرافی من سلام! حال باید از من راضی باشی؛ اما زن او را از کاخ بیرون میکند و میگوید که این کاخ جای تو نیست، برو در اصطبل زندهگی کن که تو سزاوار همانجایی!
یکی دو هفته میگذرد، باز دریای خودخواهیها و جاهطلبیهای زن توفانی میشود و پیرمرد را فرا میخواند و میگوید: من میخواهم شاهبانوی جهان باشم، برو و این خواسته مرا به ماهی کوچک طلایی برسان!
پیرمرد میگوید: ای زن، مگر تو دیوانه شدهای که اینگونه رفتار و گفتار دور از خرد را پیشه کردهای؟ زن، او را سیلی محکمی میزند و میگوید: ای مرد ابله! اگر نمیروی، خدمتگارانم به زور ترا به کنار دریا میبرند.
پیرمرد ناچار، اندوهگین و آزرده از خواهشهای جاهطلبانه زن با ذهن هراسآلود به کنار دریا میرود و میبیند که امواج دریا سیاه و قیرگون شده است. سر پایین میاندازد و ماهی زرین را صدا میزند و میگوید: ماهی مهربان زرینه من! از دست این زن به جان رسیدهام. او میخواهد شاهبانوی جهان باشد!
ماهی طلایی میگوید: اینهمه اندوهگین مباش، برو! زن تو شاهبانوی توانای جهان خواهد بود.
پیرمرد ماهیگیر که به سوی زنش برمیگردد، چنین میبیند:
«دید دربار شکوهنده و زیبایی
که زنش با صد ناز
تکیه بر مسند زرین زده است
خیل اشراف و بزرگان همه در خدمت او
باده در گردش بود
ساقیان جام می ناب به دست
بر سر سفره خورشهای گوارا چیده
پاسداران همهجا ایستاده
همهگان تیغ و تبرزین بر دوش»
(همان، ص ۳۶۱ و ۳۶۲)
پیرمرد که چنین میبیند، از ترس در برابر زن خود زانو میزند و میگوید: سلام بر شوکت و جایگاه بلند تو باد شهبانوی زیبا و توانای من! حال باید از من راضی شده باشی؛ اما زن نیمنگاهی هم به سوی شوهر نمیاندازد. دستور میدهد تا او را از دربار بیرون اندازند.
پاسبانان، پیرمرد را با مشت و لگد نیمجان از دربار بیرون میاندازند.
روزهای زیادی نمیگذرد که باز جاهطلبی پیرزن چون آتشفشانی فوران میکند و دستور میدهد که شوهرش را پیدا کنند و به دربار آورند. چنین میکنند.
پیرمرد را که به دربار میآورند، زن با خشم به شوهر میگوید: برو برای آن ماهی زرین جادوگر بگو که من میخواهم فرمانروای آفاق باشم و او خود کنیز من شود!
مرد ماهیگیر، جز رفتن به کنار دریا، چارهای دیگر ندارد. میرود، ماهی زرین را صدا میزند و میگوید:
«ای بانوی ماهیها
من نمیدام که با این زن نفرین شده دیگر چه کنم
واپسین آرزوی او این است
که بر آفاق براند فرمان
و تو ای ماهی زرینه کنیزش باشی»
(همان، ص ۳۶۴)
ماهی کوچک زرین که چنین میشنود، دیگر چیزی نمیگوید. با خاموشی دوباره به آب فرو میرود. پیرمرد زمانی چشم به راه او ماند؛ اما از ماهی صدایی و پیامی نمیآید.
ناچار خسته و دلتنگ از ساحل دریا برمیخیزد و هراسان به سوی زن خود روان میشود؛ اما وقتی به خانه میرسد، همه چیز را دگرگونه میبیند و از آن دربار و کاخ بلند خبری نیست:
«دل پر از ترس به سوی زن خود راهی شد
ناگهان دید همان کلبهی دیرینهیشان
باز گردید پدید
پیرزن بر در آن بنشسته
و همان تشت کهن
در برابر دارد.»
(همان، ص ۳۶۴)
باز همان خانه ویرانه است، همان پیرزن که پیش روی خانه نشسته پنبهریسی میکند و آن تشت کهنه بنهاده روبهرویش.
این قصه ریشه در ادبیات مردم دارد. ادبیات عامیانه یا فلکلور همیشه منبع بزرگ و درخشانی برای ادبیات داستانی و ابیات کودک بوده است. در ادبیات جهان نویسندهگان بزرگ به ادبیات عامیانه چنان منبع بزرگ آفرینشهای ادبی نگاه کرده و بربنیاد داستانها و روایتهای مردمی آثار بزرگی آفریدهاند.
از جهان که بگذریم، مولانا جلالالدین محمد بلخی در مثنوی معنوی و شیخ فریدالدین عطار در الهینامه، اسرارنامه و آثار دیگر خود و به همینگونه بزرگان دیگر به پیمانه گسترده از داستانها و روایتهای مردمی استفاده کرده و به تعبیر مولانا دانههای معنا و اندیشههای عارفانه خود را با استفاده از این پیمانه به ما رساندهاند. نویسندهگان معاصر ما با دریغ کمتر به این امر توجه کردهاند.
در این داستان، پند و اندرز بزرگی پرورده شده است. انسان نباید مهار خرد و زندهگی خود را به دست نفس دهد. اگر چنین شد، این نفس است که ما را به هرسویی که خواسته باشد، میکشاند. برای آنکه این نفس خود همان شیطان است، شیطان درون ما. نفس با خرد و معنویت انسان سر سازگاری ندارد و چنان جهنم سیریناپذیر است. به گفته مولانا:
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
نفس دشمن درونی انسان است و هر قدر که پرورش یابد، بیشتر هار و سرکش میشود. دشمن هستی انسان است. این دشمن درونی خطرناکتر از هر دشمن بیرونی است. این دشمن درونی در جامه دوست پدیدار میشود.
در دفتر اول مثنوی در حکایت نخچیران و شیر، خرگوش با هشیاری، زیرکی و چارهاندیشی شیر را در چاهی میاندازد و او را میکشد. وقتی این مژده را به نخچیران و جانوران دیگر میرساند، همه از شادمانی به جوش و خروش میآیند که چنین دشمن خونخوار نابود شده است. مولانا در نتیجهگیری خود از زبان خرگوش از دشمن دورن که همان نفس است، اینگونه هشدار میدهد:
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سُخرهی خرگوش نیست
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را درآشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلقسوز
(مثنوی، تصحیح و تعلیقات استعلامی، دکتر محمد، ۱۳۷۹، ص ۱۷۵)
مبارزه با نفس، امری بسار دشوار است؛ چون مبارزه با خود است و با خواهشها و کششهای نفسانی و درونی خود. در مبارزه با نفس، انسان باید بر وسواسی که از لذتهای نفسانی بر او دست میدهد، غلبه کند و بر آن پیروز شود.
مبارزه با نفس، کوششی است خلاف غریزههایی که در ما وجود دارد؛ مانند شهوت، خودخواهی، خویشتنبرتربینی و جاهطلبی که رسیدن به هرکدام لذتی دارد. پس مبارزه با نفس، کار سادهای نیست.
مبازه با نفس، چندین و چندین بار دشوارتر از مبارزه با دشمن است. چگونه باید از لذتهای نفسانی چشم پوشید؟ نفس همان دشمن درونی ما است. دشمن درونی بدتر و خطرناکتر از دشمن بیرونی است.
انسان در مبارزه با دشمن بیرونی و پیروزی بر آن احساس غرور میکند، اما چنین غروری را در مبارزه با دشمن درون خود احساس نمیکند. بسیار شاهان و جهانگشایان در برابر دشمنان بیرونی خود رزمیده و بر آنان پیروز شدهاند و پیروزی خود را جشن گرفتهاند؛ اما اسیر دشمن درونی خود یعنی نفس اماره خود بوده و در برابر دشمن درونی خود شکست خوردهاند.
مولانا نفس خود را به جهنم همانند میکند. آتش جهنم به آب دریاها خاموش نمیشود. اگر جهنم هفت دریا را هم فروکشد، آتش آن جهنم خاموش نمیشود. آتش جهنم، خشم خداوند است.
وقتی مولانا نفس اماره را به دوزخ همانند میکند، پس آنانی که اختیار خود را به دست نفس داده و به دنبال نفس راه میروند، در حقیقت خود و زندهگی خود را به هیمه دوزخ بدل میسازند.
سرگذشت زن ماهیگیر خود تمثیلی است برای آنانی که چنان هیمهای در آتش دوزخ نفس میسوزند و همه چیز را از دست میدهند.
کابل / اسد ۱۴۰۱