آخرین روز در قرارگاه امنیت ملی
سرباز

ساختار متمرکز، وابستهگی و عدم استقلال نهادها، ویژهگی عمده بروکراسی افغانستان و زمینهساز شکست و زمینگیر شدن نظام جمهوری بود. هیچ یک از نهادهای سیاسی و امنیتی کشور از این قاعده معیوب مستثنا نبود، حتا نهاد تعیینکننده و حساسی چون امنیت ملی. این اداره نیز بهرغم تفاوتهای تحسینبرانگیزش، درگیر چالشهای عمیق درونسازمانی بود. تقرر افراد سیاسی در ساختار این نهاد، تمرکز قدرت نزد فرد شماره اول سازمان و عدم توزیع عادلانه صلاحیتها میان سطوح رهبری این نهاد، از چالشهای عمدهای بود که امنیت ملی را در سالهای اخیر دچار آشفتهگی و اختلال کاری کرده بود. این امر که ناشی از زیادهخواهی و روح متمرکز قدرت در سطح کلان سیاسی بود، سبب شده بود تا به فرهنگ رشد درونسازمانی تمکین نشود و افراد بنابر تعلقات سیاسی دستگاه قدرت یکشبه و بیهیچ گذشته کاری به موقعیتهای بلندی در این سازمان دست یابند. این اتفاق از یکسو روحیه تعهد، تلاش و پشتکار – بهعنوان عامل پیشروی در میان قدمههای متوسط و پایانی سازمان – را آسیب زده بود و از سوی دیگر نزاع و تقابل عمیقی را میان سطوح رهبری ادارات امنیت ملی ایجاد کرده بود.
در سطح رهبری، رییس عمومی امنیت ملی را بیشتر از پنج معاون همراهی میکرد که در اکثر موارد، از صلاحیت لازم برخوردار نبودند. آنان هرگز خود را شریک تصمیمگیریهای کلان در این نهاد نمیدانستند و حتا قادر به اقدامات در حوزه صلاحیتهای خود نبودند. ریس عمومی امنیت ملی به جای پرداختن به مسایل استراتژیک سازمان و سپردن مسوولیتها به معاونانش، علاقه داشت تا عادیترین اوراق اطلاعاتی را هم خودش بخواند و خود بر آن احکام صادر کند. این امر باعث تراکم اوراق و در اکثر موارد سبب شده بود تا اهمیت زمانی اطلاعات که مستلزم اقدامات فوری و عاجل بود، از بین برود و از وقوع برخی اتفاقات امنیتی نیز بهموقع جلوگیری نشود. این فرهنگ، متاسفانه تا سطح اداراتی که کار بنیادی این سازمان را انجام میدادند، نیز گسترش یافته بود. اغلب میان رییس ادارات و معاونان مناسبات خوب و هماهنگی لازم وجود نداشت. به صلاحیتها و نظم سلسلهمراتبی احترام صورت نمیگرفت. در بسا موارد، معاونان، تنها نام رهبری ادارات را حمل میکردند و حتا قادر به امضای ورق رخصتی کارمندان زیر دست خود نبودند.
در آستانه سقوط
یک ماه قبل از سقوط اطلاعات نشان میداد که دشمن در حال پیشروی غیرمعمول است؛ پیشروی غیرمنتظره و غیرقابل کنترل. با گذشت هر روز جغرافیای بیشتری از دست میرفت و دشمن به مراکز شهرها نزدیکتر میشد. جنگ هنوز به کابل نرسیده بود، ولی قابل پیشبینی بود که بهزودی دشمن به دروازههای این شهر میرسد. ولسوالیهای سروبی، موسهی، خاک جبار، شکردره و در آخرین روزها پغمان و بگرامی خط نفوذی دشمن شده بودند. این روشنترین نشانه فروپاشی بود؛ اما هیچ کسی سناریوی سقوط و فروپاشی را به زبان نمیآورد. در آخرین گزارش از مسیر جنگ – که اداره امنیت ملی به رییس جمهور ارایه کرد – سناریوهای متعددی پیشبینی شده بود که آخرین گزینه مقاومت تنهای کابل در برابر دشمن بود. ارزیابیهای امنیت ملی از امکانات و ظرفیت قوا در کابل نشان میداد که تا شش ماه توان جنگیدن و حفظ کابل وجود دارد. رییس جمهور و رهبری امنیتی به جنگیدن حتا در صورت ماندن این گزینه به توافق رسیدند و برای جنگیدن اطمینان سیاسی داده شد. تا زمان سقوط هرات، فروپاشی نظام زیاد محتمل بهنظر نمیرسید. این رویداد برای نخستین بار تکان عمیقی در صفوف نیروهای امنیتی و حتا مردم افغانستان ایجاد کرد. اسیر شدن امیر اسماعیل خان و رهبری نیروهای امنیتی، شوک روحی و تلنگر جدی سقوط برای همه بود.
روز سقوط
ساعت ده و نیم صبح بود. از قراول سه امنیت ملی که در جاده صدارت موقعیت داشت، وارد قرارگاه ریاست عمومی شدم. نظم عسکری حاکم و سربازان همچنان آراسته با لباس نظامی بودند: در ایست اول، سربازان تفنگ بهدست و در ایست دوم افسران چک و بررسی. احوالپرسی میکنم و سپس اجازه میدهند وارد شوم. برخورد عسکری و نظم سربازی حس عجیبی دارد، غرورآور و شورآفرین است. دیدن سربازان امنیت ملی که مردان باصلابت و باوقاری بودند، بر زیبایی این حس میافزود. گاهی این حس، بودن در سازمان را با تمام نارساییهایش دوستداشتنی و قابل افتخار میساخت.
به جمع همکارانی که در دفتر کاریشان نشسته بودند، پیوستم. زمزمههای عجیبی جریان داشت؛ دیدهشدن طالبان در کوته سنگی شهر کابل، قصه هرات و احتمال غمانگیز سقوط همه را مبهوت و گیج کرده بود. ناگهان صدایی شنیدم که میگفت طالبان به قراولهای امنیت ملی نزدیک شدهاند. همه برآشفته از دفتر کاری بیرون پریده و خود را در صحن قرارگاه ریاست عمومی یافتیم. هنوز موترهای سفیدرنگ زرهی رییس امنیت ملی، مقابل دروازه ورودی دفترش خودنمایی میکردند؛ اما با چراغهای روشن و محافظان آمادهباش. ظاهراً در حال ترک محل کارش بود. بلافاصله کاروان موترهایش با سرعت از مقابل چشمان ما گذشت. ترس و اضطراب بیشتر شد. سربازان و افسرانی را میدیدم که یکی پس از دیگری وارد اقامتگاه عسکری میشدند تا لباس نظامی خویش را عوض کنند. تعدادی از همکاران، جمرهای مزین بر بلندای واسطهها را پایان میکشیدند و تعدادی پلیتهای سیاه امنیت ملی را از واسطههای خویش جدا میکردند تا مبادا شناسایی شوند. همینگونه برخی دیگر کارت هویت و سلاح کمری خویش را در داخل واسطهها گذاشته و محل را ترک میگفتند. دوستان من اصرار میکردند که همه رفتهاند، بهتر است ما نیز زودتر از آنجا بیرون شویم. حق با آنان بود؛ اما من اصرار کردم که پیش از ترک قرارگاه، به دیدن معاون تحلیل امنیت ملی برویم. با اصرار زیاد، آنان را واداشتم تا با من یکجا شوند. در ساختمان معاونت سکوت حاکم بود؛ همه رفته بودند. به دفتر معاون تحلیل رسیدیم؛ در دست چپش نخ نیم سوخته سیگار و در دست راستش گوشی. صدای زنگ مسلسل گوشی که پاسخدهندهای نداشت. گفتم: معاون صاحب ما میتوانیم اینجا با تو بمانیم، اما سودی ندارد، رییس عمومی نیز از قرارگاه بیرون شده است. قراولها خالی از سرباز شدهاند. قبل از آن که اتفاقی بیفتد بهتر است دفتر را ترک کنید. شوکه شد و گفت: نه امکان ندارد. من همین نیم ساعت قبل از دفتر رییس عمومی آمدم، بحث مفصلی داشتیم و هدایت داده است تا کارهایی را انجام دهیم. گفتم: خیلی دیر است. او هنوز از ماجرای فرار رییس جمهور و آشفتهگی پیشآمده در شهر آگاه نبود. شاید هنوز باورش نمیشد که قراولهای نظامی خالی از سرباز شدهاند. شاید هنوز در تحلیل او مفهوم سقوط نمیگنجید.
سرانجام با توافق او ساختمان معاونتش را ترک گفتیم. صحن ریاست عمومی که روزگاری در آن سربازان بلندقامت و افسران رازآلود گام میگذاشتند، دیگر به عمارت متروکی میماند که غریبانه انتظار ساکنان جدیدش را میکشید؛ ساکنانی که سزاوار زیبایی و شکوه آن نبودند. این گونه آخرین گامها را در حالی که با اشک بدرقه میشدم، بر خاک سازمان گذاشتم و با غرور شکسته و اندوه به درون نشسته، قراولهای بیکس و بیمحافظ آن را ترک گفتم.
آنچه در پانزدهم آگست اتفاق افتاد، حکایت روشن از توطئه و اغفال سیاسی بود. جنگاوران نیروهای امنیتی و دفاعی ماموریت خود را بهدرستی انجام دادند. آنان را به قطع نباید شریک این سرافگندهگی تاریخی شمرد.
در این روز سیاه، به روح تمام سربازان و افسرانی که تا آخرین نفس در برابر دشمن جنگیدند و جان خود را برای مردم و وطن از دست دادند، درود میفرستم. به سربازان آواره در هر گوشه این جهان که بهسر میبرند، میگویم که ننگ سقوط بر شانههای من و شما نیست، بر شانههای شکسته سیاستگرانی است که ما را تنها گذاشته و از وطن فرار کردند. به امید آزادی.