ماهها میشود که در میان داستانهای استاد رهنورد زریاب، رازوارهگیها را جستوجو میکنم. قصههایش چنان مجذوبم کرده است که هر لحظه به عظمت این پیر سخن بیشتر پی میبرم. چه روزها که او را در تلویزیون طلوع میجستم و همین که مرا میدید با لحن خاص خودش میپرسید: «جوان کتابخوانیهایت به کجا رسیده؟» با او از آنچه که در داستانهایش یافته بودم، قصه میکردم و تبسمی بر لبانش نقش میبست. برایش میگفتم که بخشی از رمان «چارگرد قلا گشتم، پایزیب طلا یافتم» در ذهنم حک شده است: «همین که میآید، همهچیز دگرگون میشود. زمان دگرگون میشود. زمین دگرگون میشود. فضا دگرگون میشود. همهچیز به ترنم درمیآید. پنجرهها، شادمانه، چیزهایی زمزمه میکنند؛ آواز میخوانند. تصویرها، در میان چارچوب قابهایشان، به پایبازی و پایکوبی میافتند. رنگ دیوارها، شادتر و زندهتر میشود. هوا سکرآور میگردد و تنفس آن مستی میآورد.» (زریاب، ۱۳۹۵: ۲۱۴). استاد با حالت خاص خودش، سر تکان میداد و از چشمانش میخواندم که خوشحال است، از اینکه احساسش را دریافتهام. هر بار دیگری که میدیدمش، با او از گلنار و آیینه میگفتم. از کاکه ششپر و دختر شاه پریان، سکهای که سلیمان یافت و… برایش میگفتم که استاد! ژرفنای بیکرانهگی را در نبشتههایت میبینم. با تبسمی میگفت: «این بیکرانهگی فلسفه است.»
او همیشه مرا به خواندن مهابهاراتا، راماینا، گیلگمش و شاهنامه تشویق میکرد. چون این آثار، اسطورهای است و رازوارهگیهای بیشتر داستانهای استاد هم به همین موضوع بر میگردد.
میخواهم نامی برای پژوهشم انتخاب کنم: «مردی که راز میبافد». از این نام خوشم میآید؛ ولی ناباورانه خبر میشوم که استاد زریاب بیمار شده است. دلم شور میزند، از خداوند میخواهم که استاد عزیز صحتیاب شود و من هم از حضورش، چون گذشته، فیض ببرم و مراحل پژوهشم را با او شریک کنم. دریغ و درد که سرنوشت چیزی دیگری میخواهد و روز جمعه برابر با بیستویکم قوس سال جاری، او را از دست میدهیم. حالا هیچ از دستم نمیآید که نام نبشتهام را تغییر دهم؛ ولی انسان گاهی در ناگزیری تمام قرار میگیرد. حالا مینویسم: «مردی که راز میبافت».
انسان از زمان پیدایش، در جستوجوی رازهای پیرامونش سرگردان بوده است. حتا گاهی خودش، به دنیای پُر از اسرار بدل میشود و او در این وادی حیرت به کشف راز اندرونش میپردازد. چه بسیار که در این وادی اسرار، راه به جایی نمیبرد و گمشده و رازناک و ناشناخته باقی میماند.
سالها است که نویسندهها، به خلق آثار بسیاری پرداختهاند که پُر از راز و رمز است. با خواندن این آثار، گاهی خواننده خودش را، جزء اسرار اثر نویسنده میداند و مفاهیم را به زعم خود تعبیر میکند. پرداختن به اسطوره و نماد، در رازوارهگی یک اثر، تأثیر بسزایی دارد. به همین دلیل، پایاننامه دوره کارشناسی ارشدم را به رمزگشایی نماد در رمانهای رهنورد زریاب اختصاص دادم. نخست در پیوند به راز، نماد، کهن الگوها و اسطوره پژوهشم را شروع کردم. چون آنچه از رازوارهگی منظور دارم، بدون این مفاهیم، معنا نمییابد. سپس این اسطورهها و نمادها را در نبشتههای زریاب جستوجو کردم و به رمزگشایی آن پرداختم.
بازتاب اسطورهها، بهویژه اسطورههای هندی را در بسیاری از آثار زریاب میتوان دید. گلنار و آیینه، از آندست آثار نویسنده است که باورها و اسطورههای هندی را در خود دارد. در بخشی از این رمان، شاهد رقصیدن گلنار در کاخ مهاراجه هستیم: «گلنار، همچنان که میرقصید، به هر سو اشاره میکرد و همهچیز آتش میگرفت. تخت مهاراجه آتش گرفت. کرسیهای زیبا آتش گرفتند. چوبهای کندهکاریشده، همه آتش گرفتند. پنجرهها آتش گرفتند. فرشها و بالشتها و مخدههای اطلس و دیبا، همه آتش گرفتند.» (زریاب، ۱۳۹۵: ۴۷).
رقص گلنار و آتشگرفتن همهچیز، ریشه در باورها و اسطورههای هندی دارد. نزد هندوان، رقص و موسیقی تنها برای گرمی مجلس و محفل نیست؛ بلکه هنر مقدسی است که در بسیاری از مراسم مذهبی، به گونه نمادین اجرا میشود و هر حرکت رقاص، مفهوم ویژهای را به ذهن بیننده تزریق میکند. البته رقص و موسیقی پیوند ناگسستنی با الهههای هندی چون شیوا و ویشنو دارد و از همینجا است که زندهیاد استاد زریاب برایم گفته بود: «راگی در موسیقی وجود دارد که هرآنکو آنرا بیاموزد و ریاضت به خرچ دهد و به کمال برسد، به همین مرحلهای که گلنار رسیده بود، میرسد.»
سکهای که سلیمان یافت نیز از آندست آثاری است که نویسنده (زریاب)، چیستی نماد و اسطوره را از زبان شخصیتهای داستان روایت کرده است. چنانکه «شاه پیگمالیون» یکی از شخصیتهای داستان و خود یک شاه اسطورهای است. «پیگمالیون، چشمهای آبیرنگش را تنگ ساخت و یک راست به چشمهای نویسنده نگریست: اسطوره؟ اسطورهای چه است؟ و سپس، آواز فریاد مانند و خشمآلودش، کلبه محقر را لرزانید: «اسطورهای چه است… بگویید، اسطورهای چه است؟»
نویسنده که دست و پایش را گم کرده بود، باز هم، بریده بریده گفت: «یعنی که شما… شما واقعیت نداشتهاید… بخشی از یک افسانه بودهاید. من، من همینگونه خواندهام… همینگونه خواندهام!» (زریاب، ۱۳۹۷: ۱۰).
در این بخشی از رمان، زریاب، واقعیبودن و نبودن اسطوره را از زبان شخصیتهای «نویسنده» و «شاه پیگمالیون» به بحث گرفته است. در مورد اینکه آیا اسطوره، واقعیت دارد یا نه، باورهای گوناگونی وجود دارد. به نظر پتاتسونی محقق ایتالیایی: «اسطوره، افسانه نیست؛ بلکه تاریخ است. تاریخ واقعی نه تاریخ دروغین. یعنی آغاز وقایع بزرگ ازلی: آغاز جهان، آغاز بشریت، آغاز زندهگی، آغاز مرگ، آغاز انواع حیوانی و نباتی، آغاز مراسم تشرف به آیین سّری، آغاز جامه شمنی و نیروهای درمانبخشنده آن، وقایع دیرینهای که معطوف به زمان دور گذشته است که آغاز و مبدأ زندهگی امروزی است و بر اساس آن، ساخت فعلی جامعه نظام یافته است.» (شایگان، ۱۳۹۱: ۱۷).
بخش دیگری از رمان را خواب سلیمان تشکیل میدهد که زریاب به گونهها و کاربرد نمادین رویا پرداخته است و خواب سلیمان را نیز از خوابهای پیشگوی میداند و سرانجام، رمان با ماکیانک و تنهایی دهکده که خود نمادی از پوچی و بیهودهگی زندهگی است به پایان میرسد.
کاکه ششپر و دختر شاه پریان، یکی دیگر از رمانهای بلند زریاب است که آنرا میتوان، تلفیقی از دنیای مدرن و دنیای اسطورهای دانست. زریاب در این رمان کوشیده است تا پیام دنیای مدرن را از زبان یک شخصیت افسانهای که همان دختر شاه پریان است، بیان کند. در این رمان پرنده (دختر شاه پریان) نمادی است که تنها بار افسانهای و اسطورهای ندارد؛ بلکه تصویری از خرد و دانایی نیز است. «پرنده چند بار تکرار کرد: مادر… مادر… مادر!» پیرزن امیدوارانه گفت: «تو باید نامی داشته باشی… باید نامی داشته باشی! آخر، دختر شاه پریان که نام نیست… نام نیست! نام تو چه است؟» پرنده بسیار آهسته زمزمه کرد: «نام من خرد است… مادر همین نام را بر من گذاشته است… نام من، خرد است! این نام را به کاکه ششپر نگویی… برای او خوب نیست که بفهمد… هیچ خوب نیست!» (زریاب، ۱۳۹۳: ۱۰۹).
دختر شاه پریان، کاکه ششپر را با هراکلیتوس، سقراط، افلاطون، کانت، نیچه، خیام و دیگر اندیشوران و فیلسوفان آشنا میسازد و درد عظیم یعنی درد حکمت را به وی میآموزاند. «پرنده جواب داد: مادرم میگوید سقراط آنقدر دانا شده بود که غم و اندوه را به دلش راه ندهد… سقراط زندهگی را چنان که بود پذیرفته بود. لختی درنگ کرد و سپس، آهسته گفت: با این هم گاهگاهی، غمی در دلش راه مییافت؛ اما… اما غم سقراط از غمهای مردمان دیگر، فرق داشت… فرق داشت. کاکه ششپر پرسید: چگونه…چه فرق داشت؟ پرنده، اینسو و آنسو دید و سپس جواب داد: آخر، غم او… غم سقراط، غم حکیمانه بود… غم حکیمانه! یکی از شاگردانش، درد حکمت را دردی عظیم گفته است.» (همان: ۱۹).
پرسش اینجا است که در این رمان، چرا خردگرایی که یکی از مولفههای مدرنیسم است، از زبان اسطوره و یا افسانه روایت میشود؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت که یکی از ویژهگیهای رمان اسطورهای این است که امروز انسان معاصر را با دیروز فرهنگیاش پیوند میزند و از همینجا است که اسطوره، در عین زمان اسطورهزدایی از بین نمیرود. همین بازآفرینی اسطوره در رمان، در حقیقت نوعی از احیای آن تلقی میشود و ارتباط منطقی را میان فرهنگ جدید و کهن برقرار میسازد. از یکسو، رمان با استفاده از اسطوره میتواند، زمینه را برای بازخوانی و بازنگری اسطورههای کهن فراهم کند و از سوی دیگر اسطوره، در انسجام ساختار روایی رمان و تأثیرگذاری متن آن کارگر واقع شود. یکی از دلایل روآوردن به داستانهای اسطورهای را میتوان قدرت اسطوره در نمایاندن موقعیت اسفناک و غمبار انسان معاصر، نیز دانست.
همینگونه، هر داستان زریاب با دهها نماد و رازواراهگی همراه است. در این مختصر، من به رمزگشایی همین چند نماد اکتفا کردم و کوتاه یادآوری داشتم از خاطرات استاد و پرداختن به رمزگشایی نماد در آثارش.
دردمندانه، امروز استاد رهنورد زریاب را با خود نداریم و چندین اثر او ناتمام ماند. انسان محکوم به زوال، همیشه به همه آرزوهایش نمیرسد. چنانچه استاد در واپسین روزهای زندهگیاش گفته بود: «رمان زن بدخشانی ناتمام ماند.» دریغ و درد که استاد با کولهبار رازها، به دنیای رازناک دیگری سفر کرد و اسطورهای شد برای آیندهها. روان این پیر سخن و اندیشه، خوشنود باد!
منبعها
۱. زریاب، رهنورد (۱۳۹۵)، چار گرد قلا گشتم پایزیب طلا یافتم، کابل، نشر زریاب.
۲. زریاب، رهنورد (۱۳۹۷)، سکهای که سلیمان یافت، کابل، نشر زریاب.
۳. زریاب، رهنورد (۱۳۹۳)، کاکه ششپر و دختر شاه پریان، کابل، انتشارات امیری.
۴. زریاب، رهنورد (۱۳۹۵)، گلنار و آیینه، کابل، نشر زریاب.
۵. شایگان، داریوش (۱۳۹۱)، بینش اساطیری، تهران، انتشارات اساطیر.