مفهوم و دلالت در اسطورۀ اماناللهخان

کاوه جبران استاد دانشگاه
شخصی را فرض کنید که در مکروریان اول زندهگی میکند. او صبح وقت به سوی دفتر کارش که در مرکز شهر قرار دارد، راه میافتد. هنگامی که در میدان پشتونستان از موتر پیاده میشود، کنار فوارۀ آب، چشمش میخورد به تمثال مقوایی اماناللهخان که با یونیفورم نظامی، کلاه سلطنتنشان، و شمشیر نقرهییرنگش مقابل ماکت طاق ظفر ایستاده و به این کارمند دولت خیره شده است. (مثال۱)
شخص فرضی ما وارد دفترش میشود و بلافاصله فیسبوکش را باز میکند. پست نخست، عکسی از ملکهثریا و اماناللهخان است که در آن ملکه با پیراهنی گرانقیمت، بازوانی عریان و تاجی شاهانه در حاشیۀ کوچ نشسته است و اماناللهخان در کنارش با پیراهنی سفید، دریشی سیاه و نگاهی بیروح ایستاده است. این تصویر را، شب گذشته همکار شخص فرضی ما در فیسبوکش پست کرده است. (مثال۲)
دو ساعت بعد او فرمانی را بایگانی میکند که متن آن چنین است:
«به مناسبت فرارسیدن ۲۸ اسد، تمام دکانداران سطح شهر مکلف اند تا پرچم ملی افغانستان را با عکسی از غازی اماناللهخان بر سر در دکانهایشان نصب کنند.» (مثال۳)
هنگام صرف نان چاشت، همکار مردش که پهلوی او نشسته و غذا میخورد، برایش ویدیویی را در موبایل نشان میدهد که در آن، یک منتقد حکومت بیپرده از شخصیت و کارنامۀ امانالله خان میگوید:
«امانالله یک پدرکش بود. او نظامنامۀ ناقلین را تهیه کرد و تمام زمینهای خوب و حاصلخیز مناطق شمال را به پشتونها بخشید.» (مثال۴)
عصر وقتی شخص فرضی ما دوباره در موتر نشسته و به سوی خانهاش میرود؛ از رادیوی موتر بحثی پخش میشود که یکی از اشتراککنندهگان آن بحث چنین استدلال میکند:
«اماناللهخان از دین خدا برگشته بود. او مردم را وادار کرد تا زنهایشان را لچ کنند، مردان به جای لباس اسلامی، لباس کفری بپوشند. خودش مگر زنش را لچ نکرد؟» (مثال۵)
شخص فرضی ما در کسب این پنج تجربۀ متفاوت از موضوع، با یک نظام اسطورهیی روبهروست. نظامی که در هر نوبت بازنمایی، در پی تحمیل مفهوم خاصی از اسطورۀ برساختهاش است.
رولان بارت در مقالۀ بسیار مهم و معروفش، اسطوره در زمانۀ حاضر، تعریفی کاملاً متفاوت از مفهوم اسطوره در مقام نظامی نشانهشناختی، به دست میدهد. او الگوی نشانهشناسانهاش را بر مبنای همان دوگانۀ (دال/مدلول) سوسور بنا میکند. در نظام سوسوری، نشانه همان حاصل جمع رابطۀ دال و مدلول است که در نظام نشانهشناختی بارت، به دال اسطوره مبدل میشود. بارت استدلال میکند که در نظام سوسوری، زبان (langue) خود همان مدلول است. دال، هر علامت تصویری و آوایی میتواند باشد که مدلول را در ذهن منعکس میکند و رابطه میان این دو، دلالت است که امری کاملاً انضمامی و دلبخواهی شمرده میشود.
در اسطوره نیز همین الگوی سهوجهی کار میکند: یعنی دال+مدلول=نشانه. منتها کارکرد اسطوره در این زنجیره خاصتر است. یعنی هر نشانه (دال+مدلول)، در نظام اسطورهیی، خود به دال جدیدی مبدل میگردد. بارت، دال جدید را شکل-معنا (Meaning-form)، مدلول آن را مفهوم (Concept) و حاصل جمع آنها را دلالت (Signification) میخواند و این تمایز، به نیت مستقل ساختن اصطلاحات نشانهشناختی او از نظام سوسوری ایجاد شده است. به باور بارت چنین رابطهیی، نظام نشانهشناسانۀ مرتبۀ دوم است که در آن، هر ظرفیتی بازنماینده (سخن، عکس، ویدیو، مناسک، نقاشی، پوستر و…)، خود دالی نشانهشناختی به شمار میرود و نیز اسطوره کارش را از همینجا آغاز میکند.
به بیان دیگر، در اسطوره دو نظام نشانهشناسانه مستتر است: یکی (دال+مدلول=نشانۀ زبانی) و دیگری {(نشانۀ زبانی)+ مفهوم=دلالت} و این روش میتواند به مراتب بعدی و به صورت متناوب، ادامه پیدا کند. بارت نظام نخستین را زبان-ابژه (language-object) و نظام دومی را فرازبان (meta language) عنوان داده است. بنابراین، به هر دال در نظام فرازبان میتوان از دو منظر نگاه کرد: یکی به مثابۀ محتوای غایی نظام زبانی اول یا زبان-ابژه و دوم، به عنوان دال نظام فرازبان که اسطوره حاصل همین نگاه به فرازبان است. دال فرازبان به این دلیل که مضمون غایی نظام زبان-ابژه است، معناست. معنا به مفهوم سوسوری اما شکل است، چون دلالت خاصی را در یک نشانۀ زبانی پیکربندی کرده، و بارت به همین جهت آن را شکل-معنا مینامد. در عقب این شکل-معنا، مدلول/مفهوم خوابیده و حاصل جمع هر دو دلالت است.
پس دال اسطوره، مبهم است. هم پر است هم خالی. پر است چون در سطح اول معنای زبانی دارد، مدلول دلبخواهی دارد، و به ذهن ارجاع داده میشود اما خالی است چون در سطح دوم شکل پذیرفته، نشانۀ زبانی را جهتی ایدئولوژیک داده و آن را به دلالتی صرف مبدل کرده است. هر چند معنا را کاملاً از میان نبرده اما غنامندیاش را سر کوبیده، فقیر و لاغرش کرده است. بنابراین، اسطوره همان پیام است. البته نه هر گونه پیامی، بل پیامی که شیوۀ دلالتگریاش نیازمند شرایط و وضعیتهای خاصی است. هر چیز میتواند اسطوره باشد، به شرطی که در گفتمانی قرار گیرد.
اکنون برگردیم به تجربۀ شخص فرضی ما در مواجهه به آن نشانههای فرازبانی.
در مثال نخست ما اماناللهخانی را مشاهده میکنیم که با یونیفورمی نظامی، کلاهی سلطنتنشان، شمشیری آویخته از کمر و بروتهای رو به بالا، نگاهش را به بیننده دوخته است. دو مدال زردرنگ و ستارهشکل نیز از نزدیک شانهاش رو به پایین، پشت سر هم آویزان است. هر کدام از این نشانهها به تنهایی مفهوم خاصی را القا میکند. یونیفورم با نظم و نظامیگری، کلاه سلطنتنشان با مشروعیت و شاهی، شمشیر با قدرت و غزا و جهاد، بروتهای رو به بالا با مردانهگی و مردسالاری نهادمند، و مدالها با غرور و افتخار، شدیداً آمیخته اند. این عناصر در همجواری با ماکت طاق ظفر، معنای دیگری را هم به آن میافزاید: استقلال مترادف اماناللهخان است.
همانگونه که بارت میگوید هیچ یک از این نشانهها نمیتوانند صرفاً دال و مدلول و حاصل جمع آن، یعنی نشانۀ زبانی باشند. مطابق نظر او، یونیفورم در نظام نخستین (زبان-ابژه) فقط نوعی لباس است که به شکل خاصی دوخته شده و پارچۀ آن نیز از نوعی خاص است. کلاه، پوشاکی است که سر را از رطوبت، گرما و سرما نگه میدارد، از خز یا چرم یا پلاستیک یا… ساخته میشود. نشان آن نیز میتواند شکلی تزئینی باشد و میشود از جنس فلز یا پارچه یا… تهیه گردد. شمشیر نیز آلتی برنده و تیز است که در جنگها به کار میرود. بروت هم مویی است که پشت لب و زیر دماغ میروید، امری که کاملاً طبیعی و فزیولوژیک است.
اما مجموع این نشانههای زبانی در موقعیت و شرایطی خاص و نیز پیکربندی ویژهیی، برای بیننده دیگر آن معناهای اولی نظام زبان-ابژه را ندارند. چه، بیننده اصلاً به زنجیرۀ دلالتی نظام زبان-ابژه توجه نمیکند. رابطۀ او با این نشانهها از سطح نخستین نظام دوم یعنی فرازبان آغاز میشود. در این نظام، مفهوم دلالتگر دالها جدانشدنی اند. هر یک از این نشانهها در همان دریافت اول پیام نظم، قدرت، مشروعیت، غزا، مردانهگی و غرور را میرسانند که در وجود شخصیتی تاریخی به نام اماناللهخان متراکم شده اند.
فرایند دلالتگری صرفاً در این زنجیره خلاصه نمیشود. بل از آن بیرون میزند و در همجواری با زمینههای خاصتری استمرار پیدا میکند و بازپیکربندی میشود. بازپیکربندی دوم، از همنشینی دال متراکم اماناللهخان با ماکت طاق ظفر حاصل میگردد. یعنی نشانۀ دیگر فرازبانی (طاق ظفر) که آن خود هویتی دلالتگر و مستقل دارد، به پسزمینۀ دال متراکم اماناللهخان منتقل میشود که در نتیجه یک همبستۀ کامل را پیش چشم میگذارد. در این قاب، ما با دو زنجیرۀ موازی از نشانههای فرازبانی مواجهیم که در یک شکل واحد پیکربندی شده است. اکنون اسطورۀ اماناللهخان تولید شده است.
دوباره برگردیم به نظر بارت که محتوای اسطوره را خالی، مبهم و مخدوش میپنداشت. اسطوره در این زنجیره، به شکلی صرف تبدیل میشود و از معنای خودش تهی میگردد. به همین مثال توجه کنید: چهگونه شکل/تمثال، اماناللهخان را کاملاً از ماهیت اصیلش خالی کرده است. مطابق دادههای تاریخی، اماناللهخان شخصی حقیقی است. جوانی بیستوچند ساله که با زندانی کردن کاکایش در ۱۲۹۸ به قدرت رسید. او علیه امپراتوری بریتانیا جهاد اعلام کرد که در نتیجه، جیرۀ مقرر ارتش افغانستان را از دست داد. در جهاد او علیه امپراتوری بریتانیا، مردم زیادی شرکت جستند، بنابراین، قهرمان جنگ استقلال تنها او نبود، بل کسانی دیگر نیز بودند و این کسان، متعلق به اقوام مختلف کشور بودند. اماناللهخان واضع نخستین قانون اساسی افغانستان و نظامنامههای دیگر از جمله نظامنامۀ ناقلین بود. اماناللهخان آدم احساساتی بود و به همین دلیل در سفرش به اروپا تحت تأثیر مظاهر تمدن غرب قرار گرفت. در بازگشت با شتابزدهگی بسیار، به تغییر و اصلاحات جامعه پرداخت که منجر به شورش مردم شد. در اثر شورش مردم و ضعف حکومتش، او فرار کرد و به ایتالیا پناه برد و در نهایت در سال ۱۳۳۹ مرد.*
به این ویژهگیها فراوان میتوان افزود اما تمثال دلالتگر او از بسیاری این ویژهگیها کاسته و او را به شکلی کاملاً فقیر و لاغر درآورده است. شکل، تنها همان محتوایی را عرضه میکند که در دو سه گزارۀ بالا آن را میتوان دریافت. این محتوا همان محتوایی است که گفتمان سیاسی حاکم آن را مراد میکند. بنابراین آشکارا میبینیم که واقعیت تاریخی اماناللهخان از ماهیت اصلیاش تخلیه شده و در خدمت مقاصد حکومت قرار گرفته است.
برای درک بیشتر، این بار دالسازههایی که در اسطورۀ اماناللهخان متراکم شده اند را با مقاصد گفتمان سیاسی حاکم میسنجیم. دالسازۀ یونیفورم که مفهوم نظم و قانونمندی را در تمثال اماناللهخان برساخته، در تعامل با ذهن بیننده خنثا عمل نمیکند، تأثیر عمیق روانی دارد. در عین حالی که سیاست عملی نظام سیاسی، با نظم و قانونمندی بیگانه است و بیننده در مقام موجودی سیاسی از آن متأثر و رنجبر است، مفهوم صریح دالسازه خود را بر بیننده تحمیل میکند و در جای خالی نظم و قانونمندی در ذهن بیننده، مینشیند. این تعامل کاملاً یکطرفه است و نیز رضایت روانی حاصل از آن، دوباره به مرجعی میگردد که مفهوم صریح دالسازه را دیکته کرده است. بنابراین، مفهوم نظم و قانونمندی در ذهن بیننده، از دالسازۀ یونیفورم اماناللهخان به مرجع برسازندۀ آن یعنی نظام سیاسی حاکم انتقال مییابد. به همین ترتیب، مشروعیت نهفته در کلاهسلطنتنشان، تلویحاً مشروعیت حکومت کنونی را تذکر میدهد. شمشیر و طاق ظفر به ترتیب قدرتمندی، استقلال و ایستادهگی در برابر نیروهای خارجی را خاطرنشان میکند و… که همه در بافت وقایع سیاسی اکنون و آینده، متناوباً معنا پیدا میکنند و تکوین مییابند.
در مثال دوم، ما شاهد نوع دیگری از بازنمایی و دلالت اسطورۀ اماناللهخان هستیم که مکمل مثال اول به شمار میرود. در این مثال، پیام اصلی در تصویر ملکه ثریا نهفته اما در چیدمان درونی عکس، محتوای پیام به نفع اسطورۀ اماناللهخان مصادره میشود. عکس، عناصر ذیل را قاب کرده است:
زنی زیبا با موهای کوتاه، و پاها و بازوان عریان که با نظمی دقیق، روی کوچی گرانقیمت نشسته است. اماناللهخان اینبار در هیأت یک مرد معمولی بازنمایی شده است. مردی با پیراهنی سفید، دریشی سیاه به سبک غربی، ریشی تراشیده، همچون محافظ سر ملکه، در کنار او اما متمایل به عقب ایستاده است. بازوان عریان، سر برهنه، پاهای لخت، دلالت مستقیم بر آزادی پوشش اند. تاج سر او موقعیت برتر اجتماعیاش را نمایندهگی میکند. حالت نشستهاش اما فروتربودهگی تاریخیاش را افشا کرده، به ویژه که موقعیت ایستادۀ اماناللهخان، همچون سایهیی روی سر او سنگینی میکند. این موقعیت در حلقۀ دیگر با عناصر ضمنی عکس تکمیل میشود. مبل، پردهها، آباژور و… همه بیانگر رابطۀ مستقیم زن با نهاد خانه و خانواده اند. اسطورۀ اماناللهخان در این شکل-معنا نیز از ملکه برتر میایستد و کلیت پیام تصویر او را مصادره میکند. انگار دلالتهای مستقیم پوشش و موقعیت برتر اجتماعی نهفته در تصویر ملکه، از تصویر اماناللهخان نشأت گرفته است. اماناللهخان مرجع اصلی اعطای آزادی و موقعیت برتر اجتماعی است. اماناللهخان مرد است. اماناللهخان شاه است.
این دال نیز کماکان تهی از واقعیتهای تاریخی و اجتماعی ملکهثریای نوعی است. واقعیت اجتماعی ملکهثریای نوعی در اوایل سدۀ بیستم، نهاد مقتدر اماناللهخان نوعی، استاندارد زندهگی واقعی آن روزگار و… همه از عکس کاملاً بیرون افتاده و برخلاف، عکس امری ناواقعی را مصرانه نمایش میدهد.
پیرو آن، اینهمانی مقاصد نظام امانی و کنونی بار دیگر پیش چشم میآید. آزادی پوشش، استقلال اقتصادی، موقعیت برتر اجتماعی و رفاه زن افغانستانی برجستهترین دلالتهایی اند که به واسطۀ این شکل-معنا به زمینه و زمانۀ ما کشیده میشوند. در این دلالت، مفهوم ضمنی و شرطییی نیز نهفته است. نظام کنونی، حافظ حقوق زن است؛ اگر دوام بیابد محصل موقعیت برتر اجتماعی زن خواهد بود.. بنابراین، دشمنان نظام سیاسی حاکم همان دشمنان نظام امانی اند. بدینترتیب میبینیم که یکبار دیگر چنین دلالتی در متن شرایط سیاسی امروز، به دنبال کاملکردن معنایش است.
در مثال سوم شیوۀ تکثیر اسطورۀ اماناللهخان دانسته میشود. متن فرمان فرضی را یک بار دیگر تکرار میکنیم:
«به مناسبت فرارسیدن ۲۸ اسد، تمام دکانداران و مغازهداران سطح شهر مکلف آن تا پرچم ملی افغانستان را با عکسی از غازی اماناللهخان بر سر در دکانهایشان نصب کنند.»
در این متن کوتاه، سه اسطوره همارز یکدیگر فرض شده است. ۲۸ اسد، پرچم ملی و اماناللهخان. همنشینی اسطورۀ اولی و دومی بار دیگر اهمیت اسطورهیی اماناللهخان را برجسته میکند. باز هم شاهد اینهمانی استقلال و اماناللهخان و پرچم ملی افغانستان هستیم. نهاد دولت، مرجع اصلی این قرائت و ارزشگذاری است. شهروند کاسب، به اختلاف این سه نشانۀ زبانی پی نمیبرد. او، مجموع این نشانهها را در یک بستۀ کامل (فرمان دولتی) یا همان (شکل-معنا) در مییابد. هر گونه واکنش او در مرحلۀ نخست حاصل بستهبندی شکل (متن فرمان دولتی) است، سپس به سطح دلالت اسطورۀ اماناللهخان منتقل میشود.
هر سه این مثال را، گفتمان مسلط سیاسی بر میکشد و در موقعیتهای گوناگون و در اشکال مختلف آن را تکثیر میکند. آنها حامل پیام صریح و روشن اند، بر بیننده تحمیل میشوند و در نهایت محتوای خود را به مثابۀ سخنی راستین، در ذهن بیینده قالب میکنند. بیننده در مقام شهروند زیر بمباردمان یکنواخت متون دیداری، نوشتاری و شنیداری قرار دارد که هر کدام به تنهایی پارهیی از محتوای اسطورۀ اماناللهخان را به او تلقین میکنند. در اینجا، اماناللهخان دیگر امری تاریخی نیست، بل او اسطورۀ سیاسی نظام حاکم و صورت اصلی سخن یک گفتمان سیاسی است.
بنابراین، مثالهای سوم و چهارم، به ترتیب در برابر این صورت سخن میایستند. نوعی پادروایتسازی میکنند و سعی در کشتن اسطورۀ اماناللهخان دارند. این مثالها، نمایانگر برساختن اسطورههای دیگر اند که به موازات اسطورۀ اماناللهخان طرحاندازی میشوند. همانگونه که بارت میگفت هر چیزی قابلیت تبدیلشدن به اسطوره را دارد و اسطورهها مثل دیگر چیزها، متولد میشوند، زندهگی میکنند و میمیرند.
مثالهای سوم و چهارم، به گفتمان سیاسی دیگری تعلق دارند که با برانداختن اسطورۀ اماناللهخان سعی دارند، اسطورۀ خودشان را تولید کنند. منتها سازوکار یکی است، اسطورۀ گفتمانهای رقیب نیز همانند اسطورۀ اماناللهخان طرحاندازی میشوند و شکل مییابند تا زمانی که همچون اسطورۀ اماناللهخان به حد اعلی هژمونی خویش برسند. بنابراین، جامعۀ انسانی از جدال بیپایان اسطورهها، تولد و مرگ متناوب آنان در عرصۀ سخن سیاسی اجتماعی ناگزیر است.
——————-
* این دادهها متعلق به گفتمانهای گوناگون قومی و سیاسی اند و اصراری بر صدق تاریخی ندارند.