«چه روزهایی بودند آن روزها! چه روزهایی بودند آن روزها که تو همواره میخواستی کارِ بزرگی انجام دهی! چه طرحهایی داشتی… چه برنامههایی میریختی! چه بلندپروازیهایی میکردی! شادمان بودی…» (درویش پنجم، ص 17).
رهنورد زریاب درگذشت. خدایش بیامرزد. من در این نوشته به یک پرسش کانونی درباره رمانهای او پاسخ میدهم: اگر قرار باشد مخرج مشترکی از رمانهای او گرفت، چیست؟ به عبارت دیگر، رمانهای زریاب در کجا به هم میرسد؟ و از آن مهمتر، این مخرج مشترک بر چه چیزی در پس پشت آن رمانها دلالت میکند؟
همین ابتدا بگویم که یکی از فوریترین پاسخهایی که به این پرسش داده میشود، رئالیسم جادویی است. بسیاری از منتقدان معتقدند که زریاب نویسنده آوانگاردِ رئالیسم جادویی در افغانستان است. این پاسخ در عین حالی که درست است، از شرح کامل پارهای از رمانهای او، فیالمثل «چارگرد قلا گشتم، پایزیب طلا یافتم» عاجز است و در واقع سدی شده است سکندری در برابر تأمل بیشتر در جهان رمانهای استاد زریاب. من منکر حضور قوی رئالیسم جادویی در رمانهای زریاب نیستم؛ اما به جد معتقدم که تنها و تنها و مکرر در مکرر یادکردن از رئالیسم جادویی نادیدهگرفتن دستکم یک وجه برجسته دیگر رمانهای او است.
به هر حال، برای یافتن پاسخی به پرسشی که در بالا طرح شد، از زمینهای که رمانهای زریاب در آن اتفاق میافتد، شروع میکنم و به سرنوشت نسل زریاب میپردازم. زریاب در مجموع شش رمان نوشته است. از این میان، سه رمان زمان و مکان مشخصی ندارد: «شورشی که آدمیزادهگکان و جانورکان بر پا کردند»، «درویش پنجم» و «سکهای که سلیمان یافت». اصولاً این سه رمان در تختهبند زمان نمیگنجد؛ مخصوصاً «شورشی که آدمیزادهگکان و جانورکان بر پا کردند»، به گونهای نوشته شده است که سویههای فراتاریخی دارد و به پرسشهایی که متعلق به دوره زمانی مشخصی نیست، تعلق میگیرد. کاراکتر «جوانک خوشپوش انقلابی» این رمان نمایانگر انسانی است که پرسشهایش سویههای بلند فلسفی دارد و در همه زمانها قابل طرح است.
سه رمان دیگر زریاب؛ «گلنار و آیینه»، «چارگرد قلا گشتم، پایزیب طلا یافتم» و «کاکه ششپر و دختر شاه پریان»، هر سه در یک دوره تاریخی مشخص اتفاق میافتد: کابل قدیم. ربابهی گلنار و آیینه، دختری است از آن سالهای دور: «در آن سالها، در آن سالهای دور، من بیستویک ساله بودم و عادت کرده بودم که هفته یک بار بروم به زیارت تمیم انصار.» (گلنار و آیینه، ص 1). حکیمان زمانه چارگرد قلا گشتم، پایزیب طلا یافتم نیز رندان سالهای دورِ دور اند؛ سالهای جوگیها، سالهای کریم شوقی، سالهایی که فعالیتهای سیاسی حکم خودکشی را داشت. کاکه ششپر را هم فقط میتوان در افق کابل قدیم یافت؛ دورهای که صفا و صداقت سکه روزگار بود: روزهای خوب.
اینکه سه رمان زریاب و از جمله مهمترین رمانش در کابل اتفاق میافتد، اتفاقی از سر حادثه نیست. سادهلوحی محض است که خوانندهی رمانهای او فرض کند که این بستر زمانی کاملاً اتفاقی در رمانهای او پدیدار شده است. واقع این است که او کاراکترهایش را بسیار حسابشده خلق میکرد. خاطرم هست در مجلس رونمایی درویش پنجم، زنی که معلول بود، به او نزدیک شد و گفت که تمام رمانهایش را خوانده است؛ اما هیچ کاراکتر «زن معلول» در آنها نیست. از زریاب خواست تا رمانی با قهرمان معلول بنویسد. زریاب در پاسخ سرش را به نشانه همدردی تکان داد و تنها به گفتن اینکه باید فکر کند، اکتفا کرد. به هر ترتیب، من به عنوان یکی از خوانندهگان رمانهای زریاب معتقدم که حضور مکرر یک بستر زمانی – کابل قدیم – در رمانهای زریاب بر یک واقعیت کمتر حرف زدهشده در پس پشت این رمانها دلالت میکند، یک نوستالژی یا به تعبیر خود او «یاد و دریغِ» عمیق یک نسل از نویسندهگان و فعالان چپ که شاهد و شریک تباهی بودند. این وابستهگی به کابل قدیم به حدی قوی است که حتا در رمانهای او که نمیتوان زمان و مکان مشخصی برای آنها قایل شد، حضور دارد. از باب مثال، او در درویش پنجم مکرراً از «کبابی مهران» و با گفتن «چه روزهایی بودند آن روزها» یاد میکند.
استاد زریاب به نسلی از نویسندهگان چپ افغانستان تعلق میگیرد که کم یا بیش، مستقیم یا غیرمستقیم در کشتن یک «گذشته» شریک بودند؛ گذشتهای که بهتر از آینده از آب در آمد. استاد زریاب هم مثل اکرم عثمان و حسین فخری زوال یک گذشته درخشانی که با بسیاری از خاطراتش گره خورده بود را دید و این دریغ در رمانهایش حاضر بود. خاطرم است که زریاب در دو مجلس با غیض تمام از بیتوجهی اهالی سیاست امروز و «غیبت فرهنگ» در سیاستگذاریها زبان به شکوه گشود و در شب بخارای علی دهباشی از ظاهر شاه بابت همنوایی و دستگیری از خلیلالله خلیلی ستایش کرد. این ستایش برای زریاب که از ستم قومی سخن میگفت، پارادوکسیکال نیز است، چرا که ظاهر شاه خود بخشی از این ستم قومی بود؛ اما واقعیتهای بعدی چنان تلخ و تار بود که آن ستمها مکدر میشد و سرخوردهگی از امروز و نوستالژی «زمان از دست رفته» به ناچار در رمانهایش حضور مییافت. با آنچه گفته آمدم، لاجرم به پاسخِ پرسشی که در بالا طرح شد، رسیدهایم: رمانهای زریاب در کابل قدیم به هم میرسد و دالی بر شکست نسلی از فعالان چپ افغانستان است که در سرنگونی گذشته دست داشتند؛ اما از ساختن آینده عاجز ماندند و اکنون چاره را در «یاد و دریغ» گذشته میدیدند.
هنگام خواندن رمانهای زریاب، با نویسندهای مواجه میشویی که ندایش هیچ جایی را نمیگیرد و چاره را از سر ناچاری در «حبسکردن خود در اتاقی برای هفتهها و غرقشدن در بوتلهای قاچاقشده ودکا و خاطرات کابلی که جنگ و پول ویرانش کرد» و صد البته نوشتن مییابد. زریاب میدید که برنامههایش ناکام شده، طرحهایش به هم ریخته و اکنون او از بلندپروازی مانده است. او میدید که کابل دیوانه شده است و نداهای این نویسنده پیر لاجواب میماند. به همین دلیل غرغرکنان زیر لب میگفت که «چه روزهایی بودند آن روزها» و مینوشت و مینوشت.
پینوشت: من عنوان این نوشته را با اندک دستبرد از عنوان ترجمه فارسی گفتوگوی نوام چامسکی تحت عنوان «فیلسوف پیر و جهان دیوانه» که چند روز قبل از 90 سالهگیاش، در مجله ژاکوبین نشر شد، گرفتهام.