بخش دوم – خیام و راز پیدایی هستی

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند

زان روی که هست کس نمی‌داند گفت

(رباعیات، ص ۱۴)

«وجود»، همین هستی را گویند؛ یک امر بدیهی و انکار‌ناپذیر است که ما با حواس و خرد خود آن را در‌می‌یابیم.

خیام در پیوند به سرچشمه این وجود یا این هستی می‌گوید که وجود از «نهفت» بیرون آمده است. نهفت یعنی یک جای پنهان، جای رازناک و پوشیده؛ جایی که بر ما روشن نیست؛ یعنی آغاز پیدایی این هستی روشن نیست. این بحر وجود از چنین جایی بیرون شده یا بیرون آورده شده است. چرا بیرون شده است؟ برای چه هدفی و برای کی بیرون آورده شده است؟ این خود یک راز است. «نهفت» و بیرون آمدن یا بیرون آوردن این بحر وجود از آن، نیز یک راز است.

در این پیوند هر کس بر‌بنیاد پندارهای خود سخنی گفته ‌است. «هر کس سخنی از سر سودا گفتند». در یک مفهوم کلی‌ او روایت‌های دینی در پیوند به پیدایی هستی را به چالش می‌کشد.

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست

در بی‌خبری مُرد چه هشیار چه مست

(همان، ص ۲۸)

حقیقت همان شناخت علمی انسان از واقعیت است که بر‌ تجربه تکیه دارد. زمانی که در چارچوب یک تیوری علمی تجربه می‌کنیم، این تجربه علمی ما را به حقیقتی می‌رساند. هر بار هم که این تجربه را تکرار کنیم، باز هم به همان نتیجه می‌رسیم. آن زمان است که می‌توانیم بگوییم ما به یک حقیقت علمی دست یافته‌ایم. اگر هزار بار هم یک مالیکول آب را در آزمایشگاه تجزیه کنیم، هر بار به همان دو اتوم هایدروجن و یک اتوم آکسیجن می‌رسیم. ترکیب این دو، بار دیگر ما را به یک مالیکول آب می‌رساند. این یک حقیقت علمی است که شک و تردیدی در آن وجود ندارد.

این رباعی از نظر مضمون، با رباعی پیشین پیوندی دارد. هستی از یک «نهفت» بیرون شده است یا بیرون آورده شده است. در این‌جا مساله حادث بودن یا قدیم بودن هستی به میان می‌آید. حادث به چیزی می‌گویند که زمانی «بود» نبوده است؛ یعنی موجود نبوده و هستی نداشته است. پیش از آن‌که هست بوده باشد، نیست بوده است. یعنی نیستی‌اش نسبت به هستی‌اش پیشی دارد. پس هر چیزی که حادث باشد، نیستی و نابودی خود را در خود دارد. زمانی نبوده و زمانی پیدا شده و «بود» شده است. قدیم اما به چیزی می‌گویند که همیشه بوده و بودن یا هستی آن به بودن یا هستی چیزی دیگر وابسته نیست. گذشته‌اش به نیستی نمی‌رسد و نیستی را در خود ندارد.

در فلسفه اسلامی، متکلمان خدا را قدیم می‌دانند و جهان را حادث، همان‌گونه که در ادبیات عرفانی اصطلاحات واجب‌الوجود و ممکن‌الوجود را داریم. واجب‌الوجود برای موجودیت و هستی خود نیاز به چیزی دیگر ندارد و این واجب‌الوجود خداوند است و ممکن‌الوجود جهان است که وابسته به واجب‌الوجود است.

خیام می‌گوید تا چند در میان این شک و یقین باید سرگردان بود. دانشمند شک می‌کند و پرسش‌هایی را به میان می‌آورد تا تجربه کند و به حقیقت برسد؛ اما دین‌‌داران در پیوند به پیدایی هستی در چارچوب باورهای دینی خود به یقین دینی رسیده‌اند و دیگر برای آنان شک و پرسشی در میان نیست.

خیام می‌گوید: چون در پیوند به پیدایی هستی، حقیقت و یقینی در دست نیست، پس بهتر آن است که جام می را از دست فرو ننهیم. زمانی که در بی‌خیری از راز هستی می‌میریم، چه تفاوتی دارد که هشیار بمیریم یا مست. وقتی می‌میریم، برای ما چه تفاوتی دارد که جهان قدیم باشد یا حادث؛ یعنی حادث هم باشد ترا می‌کشد و قدیم هم که باشد ترا می‌کشد. در هر دو حال مرگ سرنوشت نهایی تو است.

 این‌جا با گونه‌‌ای بی‌اعتنایی خیام نسبت به شناخت هستی رو‌به‌رو می‌شویم. این بی‌اعتنایی، برخاسته از ارزشی است که خیام به زنده‌گی یا به تعبیر خودش به همان «دم» دارد.

در پرده‌ی اسرار کسی را ره نیست

زین تعبیه‌ی جان، هیچ‌کس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزل‌گه نیست

می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست

(همان، ص ۳۲)

در پرده اسرار کسی ره نیست، یعنی کسی نمی‌داند که در آن سوی پرده اسرار چه می‌گذرد. پرده اسرار همان راز آفرینش هستی و انسان است. معمای هستی است. وقتی چنین چیزی روشن نباشد، پس چگونه از آراستن جان آدمی بدانیم، در حالی که پیش روی ما پرده اسرار آویخته شده است!

سخن گفتن از پشت پرده در پیوند به رویدادهایی که در آن سوی پرده می‌گذرد، خود افسانه‌سرایی ا‌ست و چنین افسانه‌هایی هم پایانی ندارد. با این حال چیزی که روشن است، این است که منزل آخر آدمی در دل خاک است. پس باید به شادکامی زیست که آدمی را جز مرگ سرنوشت دیگری نیست.

در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می‌نزند دمی در این معنا راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

(همان، ص ۳۴)

این دایره، استعاره‌‌ای است برای جهانی که ما در آن زنده‌گی می‌کنیم. این زنده‌گی با واژه‌گان متضاد آمدن و رفتن بیان شده است. انسان‌ها در این دایره می‌آیند و می‌روند؛ دایره‌‌ای که رفتن و آمدن در آن پایانی ندارد و ما را با مفهوم لایتناهی روبه‌رو می‌سازد. یعنی تا این دایره هست، این آمدن و رفتن را پایانی نیست. خیام، این مفهوم را با دو واژه بدایت و نهایت بیان می‌کند؛ یعنی این جهان آغاز و پایانی ندارد.

او زنده‌گی در این دایره را به یک تکرار همیشه‌گی همانند می‌کند؛ تکراری هم در مقایس یک کس و هم در مقیاس همه‌گان. چون این تکرار آمدن و رفتن سرنوشت همه‌گانی است. در این چرخه هیچ کس نمی‌تواند بیرون از این دایره زنده‌گی کند. این آمدن و رفتن خود یک امر جبری است. نه آمدن در اختیار ما است و نه هم رفتن.

ما از آغاز و انجام جهان چیزی نمی‌دانیم. کسی هم نمی‌تواند در پیوند به این معنای پوشیده سخن درستی بگوید تا ما را به این حقیقت برساند. حال اگر به جای دایره، جهان به کار برده می‌شد و به جای بدایت و نهایت، گفته می‌شد که جهان نامحدود است و ما در این جهان نامحدود آمده‌ایم و روزی هم می‌رویم، در آن صورت شعر به یک متن برهنه فلسفی بدل می‌شد.

خیام می‌گوید که جهان، آغاز و انجامی ندارد و ما هنوز به آغاز و انجام آن نرسیده‌ایم، پس چگونه بدانیم که از کجا آمده‌ایم و به کجا می‌رویم. این خود یک پرسش بزرگ فلسفی است.

بزر‌گ‌ترین قدرت شاعری خیام همان‌گونه که اشاره شد، در همین امر است که چگونه یک مفهوم بزرگ و ژرف فلسفی را با زیبایی و فشرده‌گی بیان می‌کند.

کلیم کاشانی (۹۹۰- ۱۰۶۱) ه.ق در یکی از ‌غزل‌هایش ناپیدایی آغاز و انجام جهان را این‌گونه بیان می‌کند:

ما ز آغاز و ز انجام جهان بی‌خبریم

اول و آخر این کهنه‌کتاب افتاد‌ست

کلیم نیز به ناتوانی انسان در پیوند به آغاز و انجام جهان سخن می‌گوید. به زبان دیگر، جهان از نظر او کهنه‌کتابی است که فصل نخست و پایانی آن افتاده است. ما نمی‌توانیم فصل نخست و فرجامین آن را مطالعه کنیم؛ چون برای ما قابل دسترس و قابل تجربه نیست‌. ما می‌توانیم در پیوند به فصل نخستین و آخرین کتاب نظر به محتوای فصل‌های برجا مانده دریافت‌ها و پندارهای خود را بیان کنیم که باید چنین یا چنان می‌بود‌.

انسان هرگز نمی‌تواند چگونه‌گی پیدایی هستی را تجربه کند. به همین‌گونه انسان هرگز نمی‌تواند چگونه‌گی رویدادهای روز رستاخیز را تجربه ‌کند.

با این‌همه انسان‌ها چه از دانشمندان و چه از پیشوایان کیش‌ها، آیین‌ها و مکتب‌های گوناگون فکری، تلاش کرده‌اند تا حقیقت هستی را برای ما رشن سازند؛ اما هیچ‌کدام نتوانسته راهی از این شب تاریک به روشنی بامداد پیدا کند.

آنان که محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه‌‌ای و در خواب شدند

(همان، ص ۵۴)

خیام، باز هم دشواری شناخت هستی و راز پیدایی هستی را بیان می‌کند. از نظر او حتا آنانی که به رهبری و پیشوایی دیگران رسیده‌اند و چنان شمعی خواستند تا پیروان خود را از تاریکی رهایی دهند و پیرامون خود را روشن سازند، جز فسانه‌گویی کار دیگری نکرده‌اند.

شب تاریک کنایه از یک امر نامعلوم و مجهول است و آنانی هم که چنان پیشوا، شمع اصحاب و رهبر پدیدار شدند، نتوانستند که با افسانه‌گویی‌های خود از این شب تاریک بگذرند و پیروان خود را به روشنایی حقیقت برسانند.

روزگاری مردمان در دهکده‌ها، شبانه‌ به دور یکی از مردان روزگار‌دیده گرد می‌آمدند که برای‌شان افسانه‌گویی کند تا شب خود را بگذرانند. افسانه آن سوی حقیقت و خود خواب‌آور است. تاریک است. کودکان و نوجوانان در زیر تاثیر افسانه‌های آن پیرمرد افسانه‌گوی، به خواب می‌رفتند و آن‌که برای کودکان و نوجوانان افسانه می‌گفت،‌ نیز به خواب می‌رفت.

«گفتند فسانه‌‌ای و در خواب شدند» یعنی این افسانه‌گویان افسانه خود را گفتند و رفتند به جهان دیگر و جز افسانه‌های پراکنده‌ چیز دیگری بر‌جای نگذاشته‌اند؛ افسانه‌هایی که خواب‌آور است و مردمان به‌خواب‌رفته هیچ‌گاهی به روشنایی حقیقت نمی‌رسند.

آنان که ز پیش رفته‌اند ای ساقی

در خاک غرور خفته‌اند ای ساقی

رو باده خور و حقیقت از من بشنو

باد است هر آن‌چه گفته‌اند ای ساقی

(ترانه‌های خیام، هدایت، صادق، نشر تدبیر، ۱۳۱۳، ص ۵۴)

خیام، در این رباعی نیز بی‌باوری خود را نسبت به روایت‌های بازمانده از گذشته‌گان بیان می‌کند. او باور ندارد که این روایت‌ها پیوندی با حقیقت داشته باشد، بلکه سخنانی است پراکنده؛ یعنی از حقیقت، محتوایی ندارد. «باد است هر آن‌چه گفته‌اند ای ساقی!»

خیام جهان را گسترده‌تر از آن می‌بیند که مفهوم رازناک این معمای پیچیده و چندین‌لایه را با رشته فرضیه‌ها، تیوری‌ها و روایت‌هایی بتوان بیان کرد. حال قومی در تلاش شناخت هستی بر‌بنیاد روایت‌های دینی‌ و مذهبی‌ است. قوم دیگر می‌پندارد که در پیوند به شناخت هستی، به یقین رسیده‌ است.

دکمه بازگشت به بالا