بخش دوم – لطیف ناظمی در سیاه‌‌مشق‌های مدرسه

۱٫ با غزل‌هایی که در «سیاه‌مشق‌های مدرسه» آمده، روشن است که ناظمی شعر را با غزل آغاز کرده است. این دفتر در میان‌ سال‌های ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۴ خورشیدی سروده شده‌ است. آن سال‌ها برابر با هفده‌ تا نوزده ساله‌گی شاعر است. از سروده‌های سال ۱۳۴۲ تنها یک غزل زیر نام «شعر نگاه» و دو ترانه آمده است.

مضمون‌سازی‌ها در «شعر نگاه» به‌گونه عمده بر محور مفاهیم نرگس و استغنا، جنگ و سپاه، محمل و کاروان، چشم و سیاهی، می‌خانه و پیر مغان، صوفی و خانقاه، نسیم و سرو می‌چرخند که همان نگاه سنتی به هستی است و همان ابزارهای سنتی تصویرپردازی.

نرگسم اما ز استغنا کله گم کرده‌ام

شاعر شهرم؛ ولی شعر نگه گم کرده‌ام

پیش‌تاز محملم از کاروان افتاده‌ام

افسر جنگ دلم؛ اما سپه گم کرده‌ام

دیگر از من خویشتن‌داری مجو ای مدعی!

من سر و پا چون نسیم صبگه گم کرده‌ام

با سیاهی الفتم بسیار اگر بینی مپرس

من دلی در شام چشمان سیه گم کرده‌ام

بر رخم بگشا در می‌خانه ای پیر مغان

صوفی‌ام امشب ز مستی، خانقه گم کرده‌ام

دست من گیرید ای آتش‌نگاهان بعد از این

بی‌زبانم، عاشقم، رسوای ره‌گم‌کرده‌ام

(من باغ آتشم، ص ۵۲۰)

از سرایش این شعر شصت سال می‌گذرد. بی‌تردید در این شصت سال شعر پارسی دری در همه ابعاد خود دگرگونی‌های زیادی را پشت سر گذاشته، راه‌های دراز و پر‌خم‌و‌پیچی را منزل زده و در هر منزل، فراز قله‌های بلند و بلندتری پرچم افراشته است.

درست نیست که این غزل را با  غزل امروز مقایسه کنیم. غزل امروز که می‌گویم، هدفم غزل امروز است؛ همان جریانی که چنان شاخه بلند و پر‌برگ‌و‌باری رو به سوی خورشید قد می‌کشد، نه هر غزلی که این شبانه‌روز‌ها پیچک‌وار سروده می‌شوند.

این غزل در متن روزگار خود، از حضور یک شاعر جوان با ذهن پویا و نیروی شگوفای شاعری در شعر معاصر پارسی دری در افغانستان خبر می‌داد. زبان نرم و آمیخته با موسیقایی بلند، حس و نگاه عاشقانه و بیان تصویری این حس و عاطفه در تصویرهای زیبا و شفاف به شعر هویتی داده است که می‌اندیشی در پشت این مصراع‌ها شاعری با تجربه‌های دراز شاعری نشسته است، نه یک شاعر جوان و تازه‌دم هفده‌ساله.

در پیوند به غزل‌سرایی ناظمی در «سیاه‌مشق‌های مدرسه» باید گفت که او از همان آوان نوجوانی با شعر کلاسیک و قله‌های بلند آن چون حافظ و مولانا آشنایی‌های سودمندی داشته و در غزل‌سرایی خود از آنان تاثیر پذیرفته است. چنان که در غزل «پرسش» که در ۱۳۴۳ سروده شده، با علاقه‌مندی به دنبال زبان و بیان مولانا گام بر‌می‌دارد:

برگوی بر من کیستی، ای یار من، ای یار من

ای خواجه و خاتون من! ای سرور و سردار من

ما را نگفتی چیستی، بکشای لب را کیستی

پروردگاری؟ بنده‌ای یا هیچ یک، عیار من

در ما نهان گشتی چرا؟ ما را ز ما کردی جدا

بردی ز ما مفهوم «ما» ای محرم اسرار من

من نیست بودم، نیستم، آتش زدی بر هستی‌ام

از توست این بد‌مستی‌ام، بد‌مستی بسیار من

سر می‌زنی تا صبح‌دم، در بستر رویای من

ره می‌زنی تا شامگه در بیشه‌ی اشعار من

(من باغ آتشم، ص ۵۲۵)

در غزل «بازگشت» که در ۱۳۴۴ خورشیدی سروده شده، باز هم شاعر به دنبال مولانا راه می‌زند. شعر در همان نخستین بیت، از نظر شیوه بیان، موسیقایی درونی که در مصراع‌ها و بیت‌ها تکرار می‌شود و تناسب در میان واژه‌گان، ما را به یاد غزل‌های مولانا می‌اندازد؛ اما غزل در کلیت خود حال‌و‌هوای امروزین دارد. تصویر‌ها ما را با زنده‌گی امروز پیوند می‌زند. آمیزه‌‌ای است از شیوه غزل‌سرایی مولانا با حس و عاطفه فردی شاعر که تلاش می‌کند تا به زبان خود برسد.

باز آمدم باز آمدم تا بوسه بارانت کنم

یک شب به بزم شعر خود، با بوسه میهمانت کنم

پیش آر ساقی جام را وان باده‌ی بدنام را

کاین رند دُردآشام را امشب غزل‌خوانت کنم

گر شکوه بر لب شد بلند ای دختر گیسو‌کمند

با بوسه لب‌هایم ببند تا شکرافشانت کنم

بگذار دیگر قهر را این ساغر پر‌زهر را

تا شاعر این شهر را یک سر به فرمانت کنم

زین بیش سنگین‌دل مشو از ناظمی غافل مشو

هی یک‌دل و صد‌دل مشو تا جان به قربانت کنم

(من باغ آتشم، ص ۵۳۵)

در همین سال‌ها ناظمی به استقبال چند تن از شاعران معاصر نیز رفته است، چنان‌که او غزلی دارد به پیروی یکی از غزل‌های معروف عبدالرحمان پژواک که این‌گونه آغاز می‌شود:

شراب در سرم و دوست در کنار من است

بیار باده که امروز روزگار من است

خدای داند و من دانم و نداند کس

که عشق کار من و می‌کشی شعار من است

بچشم مست تو ساقی که امشب این دل مست

چو آرزوی تو بیرون ز اختیار من است

پیاله را ز کف ار می‌نهم نه هشاری‌ست

که مرگ منتظر نوبت خمار من است

همین که باده نهان می‌کشم ز قاضی شهر

نشانه‌ای ز جنون‌های آشکار من است

چو گل نشسته در آتش گذشت عمر مرا

در انتظار خزانی که نو بهار من است

اگر چه بر همه عالم نهفته می‌گریم

رهین خنده‌ی خویشم که پرده‌دار من است

غزل پژواک یکی از غزل‌های معروف در شعر معاصر پارسی در افغانستان است. ناظمی این غزل را این‌گونه استقبال کرده است:

ز من مرنج اگر عاشقی شعار من است

که عشق و باده‌خوری هر دو کسب‌و‌کار من است

دلی که عشق نورزد چرا نگه دارم

سری که گرم نگردد بگو چه کار من است

مرا به باده‌ی فردا دگر فریب مده

کنون که باده‌ی گل‌رنگ در کنار من است

به جام باده چو حافظ قبا گرو دادم

چرا که اهل خراباتم، این قمار من است

بگو که آب مپاشد کسی به مقبره‌ام

شراب ریزد اگر دوست دوست‌دار من است

(من باغ آتشم،  ص ۵۲۶)

در بیت «مرا به باده‌ی فردا دگر فریب مده / کنون که باده‌ی گل‌رنگ در کنار من است»، فردا به مفهوم روز رستاخیز است، یعنی دنیای پس از مرگ، و بدین‌گونه این بیت با اندیشه‌های خیامی آمیخته است. وقتی این‌جا باده گل‌رنگ در دسترس است باز هم به گفته خیام: «این نقد بگیر و دست از آن نسیه بشوی.»

در غزل دیگری که زیر نام «شعر تازه» سروده شده، به استقبال همان یگانه غزل فروغ فرخزاد رفته است:

چون سنگ‌ها صدای مرا گوش می‌کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی

رگ‌بار نو‌بهاری و خواب دریچه را

از ضربه‌های وسوسه مدهوش می‌کنی

دست مرا که ساقه‌ی سبز نوازش است

با برگ‌های مرده هم‌آغوش می‌کنی

گمراه‌تر ز روح شرابی و دیده را

در شعله می‌نشانی و مدهوش می‌کنی

ای ماهی طلایی مرداب خون من

خوش باد مستی‌ات که مرا نوش می‌کنی

تو دره‌ی بنفش غروبی که روز را

بر سینه می‌فشانی و خاموش می‌کنی

در سایه‌ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه‌پوش می‌کنی؟

(فروغ فرخزاد، دیوان اشعار، انتشارات مروارید، ۱۳۷۹، صص ۳۱۰- ۳۱۱)

فرخزاد در تمام شاعری خود تنها همین غزل را سروده است، آن هم غزلی که در یک اقتراح ادبی سروده شده که بعد‌ها در حوزه زبان و ادبیات پارسی دری به شهرت گسترده‌‌ای رسید و شاعران زیادی آن را استقبال کردند.

 نگاه نوگرایانه فرخزاد حتا در یک قالب کلاسیک، فضای شعر را چنان دگرگون ساخته است که امروزه برخی از منتقدان این غزل را نخستین غزل نو در شعر پارسی دری می‌دانند.

ناظمی، این غزل را به استقبال فروغ به سال ۱۳۴۴ خورشیدی سروده است:

وقتی به شعر تازه‌ی من گوش می‌کنی

گویی شراب وسوسه را نوش می‌کنی

دل می‌بری به خنده، می‌آزاری‌ام به قهر

هی شعله می‌فروزی و خاموش می‌کنی

گفتی گر از کنار تو روزی جدا شوم

یاد مرا شبانه در آغوش می‌کنی

گفتم خدا نکرده رهایم اگر کنی

شعر مرا دو‌باره سیه‌پوش می‌کنی

کی دل به وعده‌ی تو توان بست بعد از این

هی وعده می‌دهی و فراموش می‌کنی

(من باغ آتشم، ص ۵۵۳)

غزل فروغ هم سرگذشتی دارد. فروغ غزل خود را به استقبال غزل هوشنگ ابتهاج، ا. سایه، سروده است. منتقدانی در ایران سایه را پلی می‌دانند در میان غزل سنتی و غزل نو یا غزل مدرن. به تعبیری، در پیوند به جایگاه او گفته‌اند که سایه بالی در غزل سنتی دارد و بال دیگر در غزل نو یا تصویری.

در پیوند به غزل سایه آمده است، وقتی سایه، غزل خود را سرود، آن را برای نشر به مجله روشن‌فکر فرستاد. فریدون توللی، مسؤول بخش ادبی آن مجله بود. او غزل سایه را نشر کرد، با این یادداشت که از شاعران خواست تا در این وزن و قافیه غزل‌هایی بسرایند و برای نشر به مجله بفرستند. به اصطلاح ادبی روزگار، آن را به اقتراح گذاشت. شاعرانی چنین کردند و فروغ نیز این غزل را سرود.

شاید بی‌جا نباشد که غزل سایه را نیز این‌جا بیاوریم، برای آن‌که غزل سایه بیش‌تر با گوش و ذهن مردم افغانستان آشناست. این غزل با موسیقی افغانستان آمیخته است. احمد ظاهر بیت‌هایی از این غزل را با آواز جادویی خود به خانه‌خانه مردم افغانستان رسانده است. از این نگاه در افغانستان معروف‌تر از غزل فروغ است.

امشب به قصه‌ی دل من گوش می‌کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست

می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی

دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه‌ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی

می جوش می‌زند به دل خُم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی

گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می‌کنی

سایه چو شمع شعله در‌افکنده‌ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می‌کنی

به همین‌گونه در غزل «پیرهن بوسه» به استقبال غزلی از نادر نادرپور رفته است:

شب سیاه ز پشت حریر پیرهنش

پیام سبز سحر داشت مرمرین بدنش

اتاق باغ غزل شد ز شعر خنده‌ی او

فضا چو باغچه‌ی یاس شد ز عطر بدنش

سکوت بود و نسیم سحر که می‌دزدید

ز لای پنجره‌ها عطر زلف یاسمنش

نهان ز چشم بدانیش حاسدان زمین

سپرده بود شبی آسمان به چنگ منش

به جای پیرهن پرنیان آبی خویش

سحر ز بوسه‌ی من داشت پیرهن به تنش

(من باغ آتشم، ص ۵۴۸)

این هم غزل نادر نادرپور:

برهنه است و به کنجی فتاده پیرهنش

فروغ ماه در امواج زلف پر‌شکنش

چو مرمری که در او جان دمد سپیده‌ی صبح

ز نور ماه در‌افتاده جنبشی به تنش

چو حوریان که بشویند تن به چشمه‌ی شیر

درون چشمه‌ی مه موج می‌زند بدنش

نشسته بر تن او قطره‌های روشن نور

چو اشک مرده‌ی شمعی به گاه سوختنش

در آن دو چشم که چون روح شب شگفته سیاه

نهفته رازی و پوشانده از نگاه منش

به گفتن آمده ساق سپید و سینه‌ی او

هزار گونه هوس جان گرفته در سخنش

ربوده بوسه‌ی گرمی ز کام پر‌عطشی

به هم فشرده لبان را ز بیم گم شدنش

گناه کرده و در تیره‌گی نشسته ملول

ز ماهتاب هراسیده چشم راه‌زنش

نه روشن است و نه تاریک همچو صبح نخست

هر آن‌که دیده فرو مانده در شناختنش

چنین غزلی با چنین وزن و قافیه و محتوای عاشقانه در شعر پارسی دری گذشته درازی دارد. از روزگار ظهیر فاریابی تا روزگار ما، شاعران زیادی چون کمال‌الدین اسماعیل، سعدی، امیر خسرو دهلوی، سیف فرغانی و شماری از شاعران معاصر در همین وزن و قافیه غزل‌‌هایی سروده‌اند. گویی این غزل در یک مشاعره تاریخی – ادبی قرار داشته است.

ظهیر فاریابی که پیش از سعدی می‌زیست، برای اردشیر بن حسن، قصیده‌‌ای دارد که بخش تشبیب آن با این بیت آغاز می‌شود:

هزار توبه شکسته‌ست زلف پر‌شکنش

کجا به چشم در‌آید شکست حال منش؟

 در این میان، غزل سعدی شهرت بیش‌تری دارد. نادرپور با آن علاقه‌مندی که به سعدی داشت، نمی‌توان تردید کرد که در سرایش غزل خود به غزل سعدی نظر داشته تا تشبیب ظهیر فاریابی یا غزل‌های دیگران. این هم بیت‌هایی از غزل سعدی:

رها نمی‌کند ایام در کنار منش

که داد خود بستانم به بوسه از دهنش

همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق

بدان همی‌کند و در‌کشم به خویشتنش

ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف

که مبلغی دل خلق است زیر هر شکنش

غلام قامت آن لعبتم که بر قد او

بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش

ز رنگ و بوی تو ای سرو‌قد سیم‌اندام

برفت رونق نسرین باغ و یاسمنش

  (کلیات سعدی، نسخه محمد‌علی فروغی، نشر محمد، ۱۳۶۶، ص ۲۵۲- ۲۵۳)

سال‌های ۱۳۴۳ و ۱۳۴۴ برای لطیف ناظمی سال‌های پر از تلاش و جست‌وجو است. سال‌های مهم در شعر و شاعری او. سال‌هایی که زبان سنتی و زبان نو در شعر‌های او در برابر هم قرار دارند. سال‌هایی که سرانجام زبان و نگاه تازه در شعر او رنگ و بازتاب بیش‌تری پیدا می‌کند. سال‌هایی که صدای او در حلقه‌های ادبی – فرهنگی افغانستان از هرات تا کابل شنیده می‌شود.

چنان‌که در غزل «شعر نگاه» که در سال ۱۳۴۳ سروده شده و در همان سال در روزنامه «اتفاق اسلام» به نشر رسیده، شاعر گام‌های بلندی را به سوی نوجویی در زبان و نگاه شاعرانه برداشته است:

هنوز شعر نگاه تو در نگاه من است

هنوز شانه‌ی لخت تو تکیه‌گاه من است

هنوز عطر دو زلفت که عطر گندم داشت

به روی پیرهن زرد راه‌راه من است

هنوز آن لب لرزنده از هوس گویی

تنیده بر لب سوزان بوسه‌خواه من است

هنوز حرف من این است و باز می‌گویم

جدا شدن ز برت، آخرین گناه من است

هنوز هر شب این لحظه‌های سرد سفر

کتاب خاطره‌ها بهترین پناه من است

هنوز در دل من این امید می‌جوشد

که چشم منتظر دختری به راه من است

(من باغ آتشم، ص ۵۳۲)

یا در شعر «خاطره»، از سروده‌های سال ۱۳۴۴ که بیش‌تر با حس، نگاه و تصویرپردازی‌های تازه شاعر رو‌به‌رو می‌شویم:

خاتون ماه عشوه‌گر، دیشب چه زیبا بود

شال سپیدش روی دوش سرد دریا بود

ساحل چو رودی پر ز شیر ماهتاب شب

گویی گواه جنت موعود فردا بود

دست نسیم چابک ولگرد بازیگر

پیچیده پیچک‌وار بر اندام گل‌ها بود

در رگ‌رگ من خون سرخ تاک می‌جوشید

لبخند جام و خنده‌های مست مینا بود

ما و نسیم و ماه و شب تنها نبودیم

تا صبح‌گاهان دختر یاد تو با ما بود

(من باغ آتشم، ص ۵۵۵)

در این سال‌ها زبان غزل‌های ناظمی با معیارها و موازین غزل مدرن می‌آمیزد و از ابزارها و آرایه‌های تصویرپردازی سنتی فاصله می‌گیرد. نمونه‌‌ای می‌آوریم و به این بحث پایان می‌دهیم:

به دست‌های تو گل می‌کند بهار غزل

چه خوب شد به تو دادند اختیار غزل

چو جلوه کرد غزل‌های عاشقانه‌ی تو

بلند گشت در این شهر اعتبار غزل

ولی تو خود غزلی، خود تمامت شعری

غزل مگوی از این بعد شهسوار غزل

چه گویمت که دو تا چشم تو غزل سازند

و در سکوت نگاه تو صد هزار غزل

و خنده‌های تو گل‌خوشه‌های سبز نشاط

و گیسوان سیاه تو آبشار غزل

تمام باغ تنت پر‌قناری آواز

تمام جان تو دیوان بی‌شمار غزل

سلام باد به هم‌قامت بهار و سحر!

درود باد به هم‌رنگ و هم‌تبار غزل!

(من باغ آتشم، ص ۵۴۲)

دکمه بازگشت به بالا