روایت جوانی که راه قاچاقی پرمشقت به ترکیه را پیموده است

بهنیا

یک هفته از حاکمیت طالبان بر افغانستان می‌گذرد و با گذشت هر روز محدودیت‌های این گروه روی شهروندان بیشتر می‌شود. هیچ جوانی نمی‌تواند با این وضعیت خودش را وفق دهد و همچنان هیچ دورنمایی برای آینده بهتر در این کشور دیده نمی‌شود. درب مکتب‌ها، دانشگاه‌ها و همه نهادها به علت سقوط نظام مسدود است و جوانان از همه فعالیت‌های اجتماعی محروم شده‌اند. شمار زیادی از جوانان برای آینده بهتر خطر مرگ را به جان خود می‌پذیرند و تلاش می‌ورزند از کشور بیرون شوند. جوانان یا به سمت میدان هوایی یورش می‌برند و یا به‌گونه قاچاقی از مرزهای افغانستان خارج می‌شوند.

فهیم، جوان ۲۲ ساله و باشنده اصلی لایت غزنی است. او دانشجوی دانشکده اداره و پالیسی در دانشگاه کابل است و فعالیت‌های اجتماعی گسترده‌ای در بخش راه‌اندازی کتاب‌خانه، ایجاد مکان درسی برای دانشجویان و اخیراً فعالیت‌های رسانه‌ای نیز داشته است. پس از حاکمیت طالبان و ناامیدی از آینده تحصیلی، او مجبور می‌شود همه را ترک کند و راه مهاجرت در پیش گیرد.

او با هفت تن از دوستانش که همه دانشجویان سال سوم و چهارم دانشگاه هستند، به‌گونه غیرقانونی به طرف مرزهای ایران می‌روند تا از فضای خفقان‌آور در کشور خود را نجات دهند. آنان برای این کار دو راه برای فرار از مملکتی دارند که سال‌ها زنده‌گی‌شان را در آن مایه گذاشته‌اند. یکی راه پاکستان به سمت ایران و دیگری هم راه نیمروز به سمت ایران است. سرانجام پس از رایزنی با همدیگر راه نیمروز را در پیش می‌گیرند.

فهیم که پیش از این هیچ ‌گاهی راه پُرمشقت قاچاقی را تجربه نکرده و همه‌ زنده‌گی او با کتاب و قلم سپری شده بود، خوشحال است که حداقل توانسته راه بیرون‌رفت از وضعیتی که در آن همه زحمت‌های او یک‌شبه از بین رفت را دریابد. او و دوستانش با قاچاقبری که قرار بود آنان را از راه نمیروز به سمت مرز ایران ببرد، صحبت می‌کنند و یک مقدار پول را به‌عنوان پیش‌پرداخت به قاچاقبر تحویل می‌دهند. پس از آن قاچاقبر نیز آنان را شبانه از ساعت ۵ شام تا ۴ صبح به دور از دید سربازان ایران و گروه طالبان انتقال می‌دهد. آنان نیز مجبورند دشت‌های طولانی و پُرخار را یکی پس از دیگری با وحشت این که مبادا از سوی طالبان و یا مرزبانان ایران بازداشت شوند، پیاده طی می‌کنند.

سرانجام فهیم و دوستانش با تحمل دشواری‌های راه، خودشان را آن سوی مرز ایران می‌رسانند؛ اما پس از این که چند کیلومتر از مرز ایران دور می‌شوند، از سوی سربازان آن کشور بازداشت می‌شوند و چند ساعتی را در قید مرزبانان می‌مانند. مدتی را که فهیم و دوستانش در قید مرزبانان ایرانی سپری می‌کنند هر ثانیه آن برای آنان به اندازه هفته‌ها و ماه‌ها به درازا می‌کشد؛ چون در این مدت مرزبانان با آنان بدرفتاری می‌کنند. پس از رهایی از این جا، سربازان ایران آنان را دوباره به سمت نیمروز می‌فرستند و او در حالی که پایش آسیب دیده است و مرهمی برای زخمش ندارد، مجبور است با همان حالت راه دشوار برگشت را طی کند.

فهیم بار دیگر خود را در میان ناملایمت‌های وضعیت حاکم، در کابل می‌یابد. او پس از تحمل راه  پُرمشقت قاچاقی تصمیم می‌گیرد در افغانستان بماند و دوباره به درس‌هایش ادامه دهد. پس از بازگشایی دانشگاه به‌روی دانشجویان پسر او بار دیگر در صنف حاضر می‌شود. اما پس از تحولات، دانشگاه نیز دچار تغییرات غیرقابل باور شده است. اکثریت دانشجویان ترک تحصیل کرده و همانند او راه مهاجرت در پیش گرفته‌اند. بیشتر استادان نیز رفته‌اند و دیگر نه از درس خبری است و نه از شور و هیجان گذشته. کسانی که باقی مانده‌اند نیز هیچ امیدی به آینده ندارند.

با گذشت هر روز نه تنها که وضعیت زنده‌گی زیر حاکمیت طالبان خوب نمی‌شود، بلکه هر روز بدتر از دیروز است. فهیم می‌گوید: «احساس می‌کردم کابل دیگر جایی برای زنده‌گی نیست، مجبور بودم همه دستاوردها، تلاش و زحمات فامیل خود را گذاشته و به سمتی حرکت کنم که معلوم نیست چه انتظار مرا می‌کشد. ممکن در این راه جان خود را هم از دست بدهم.»  این وضعیت حالت او را دگرگون کرده و بار دیگر تصمیم می‌گیرد از این دیار رخت سفر ببندد.

پس از سپری شدن چند هفته در کابل و بسته بودن سایت پاسپورت به‌روی شهروندان، او راه‌های مختلف فرار از افغانستان را جست‌وجو می‌کند؛ اما هیچ راهی نمی‌یابد. او باز هم تصمیم می‌گیرد به هر قیمتی که شده خود را به‌گونه غیرقانونی به ایران برساند. او دوباره از راه نیمروز خود را سر مرز ایران می‌رساند و این بار با صحنه غم‌انگیزی روبه‌رو می‌شود. حالا تنها فهیم و دوستانش نه بلکه هزاران جوان دیگر در مرز ایران صف بسته‌اند تا به آن سوی مرز که معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار آنان است، عبور کنند: «وقتی این همه جوان را می‌دیدی جگرت خون می‌شد که این همه جوان تحصیل‌کرده حاضر شدند به ایران برای انجام کارهای شاقه بروند، در حالی هر کدام‌شان در افغانستان تحصیل کرده  و یک شخصیتی برای خود ساخته بودند.» فهیم در جست‌وجوی فرار از حاکمیت طالبان برای بار دوم قربانی راه ناخواسته شده و این بار نیز پس از کوشش‌های فراوان موفق نمی‌شود و با توهین، تحقیر، لت‌وکوب و تحمل راه‌های دشوارگذر دوباره به کابل باز می‌گردد.

پس از تجربه دو بار راه پرمشقت قاچاقی او این بار صبر پیشه می‌کند و چند ماهی منتظر باز شدن سایت ریاست پاسپورت می‌نشیند. پس از ماه‌ها انتظار، سرانجام سایت ریاست پاسپورت باز می‌شود و او برای دریافت پاسپورت شب‌ها را پشت دروازه ریاست پاسپورت سپری می‌کند و پس از چهارده شبانه روز او موفق می‌شود پاسپورت بگیرد.

او در این مدت هیچ تغییر مثبتی در رفتار طالبان نسبت به شهروندان نمی‌بیند و زنده‌گی زیر پرچم طالبان برایش غیرقابل تحمل می‌شود. او با این که نمی‌داند پس از رفتن از افغانستان چه انتظار او را می‌کشد، بار دیگر این راه را در پیش می‌گیرد؛ اما این بار به‌گونه قانونی وارد ایران می‌شود.

پس از رسیدن به آن کشور او مجبور است کارهای شاقه انجام بدهد تا از این طریق پولی برای رفتن از ایران را مهیا کند. او مدت چهار ماه در کارگاه سنگ‌بری که کار طاقت‌فرسایی است شبانه‌روز کار می‌کند و در آخر پول ناچیزی به دست می‌آورد. این چهار ماه برای او که به جز از درس خواندن کار دیگری انجام نداده بود، بسیار سخت می‌گذرد و در کنار سختی کار، توهین و تحقیر  از سوی ایرانیان او را بیشتر از هر چیز دیگری جور می‌دهد. این جوان می‌افزاید: «با این که من تحصیل‌ کرده بودم و آنان همه بی‌سواد بودند، ولی باز هم من بودم که تا حد آخر توهین می‌شدم و مثل برده به من نگاه می‌کردند. اصلاً تحقیری که همه افغان‌ها در آن‌ جا می‌شوند با کلمات بیان‌شدنی نیست.» پس از چهار ماه کار او با یک مقدار پول تصمیم می‌گیرد پا به سمتی بگذارد که درصدی احتمال مرگ بلندتر از رسیدن به هدف است.

پس از گذشت چند روز از آغاز سال ۱۴۰۱ خورشیدی او این بار تصمیم می‌گیرد به‌گونه قاچاقی از ایران به سمت ترکیه برود. با این که دوستانش به او از احتمال مردن در این راه هشدار می‌دهند، اما او حالا در موقعیتی قرار گرفته که نه آینده‌اش معلوم است و نه دوباره به گذشته برگشته می‌تواند. بنابراین، او جدی‌تر از همیشه مرگ یا زنده‌گی را انتخاب می‌کند و برای این کار با یک قاچاقبر ایرانی آشنا می‌شود. این قاچاقبر در بدل رساندن او به ترکیه از فهیم ۲۲ میلیون تومان ایرانی درخواست می‌کند و  برایش اطمینان می‌دهد که او را حتماً به  استانبول ترکیه می‌رساند.

روز بعد از آن فرا می‌رسد و قاچاقبر ایرانی فهیم را ساعت دو پس از چاشت از میدان آزادی ایران می‌گیرد و به آخرین منطقه‌ مرزی میان ایران و  ترکیه که به‌نام ارومیه یاد می‌شود، می‌رساند. در آن جا فهیم با هشتاد جوان دیگر از کشورهای مختلف که همه قصد رفتن به‌سوی ترکیه را دارند، همسفر می‌شود. این بار فهیم تنها خودش است و هیچ یکی از دوستانش که از کابل با آنان حرکت کرده بود، او را همراهی نمی‌کنند.

قاچاقبر به آنان می‌گوید که به دلیل وخامت اوضاع، آنان باید چند روزی در خوابگاه بمانند. فهیم و همراهانش مجبورند چند روزی را در اتاق‌هایی بگذرانند که بیشتر از چهل نفر را در خود جای داده است و به آنان غذایی داده می‌شود که غیرقابل خوردن است. پس از سپری کردن یک هفته طاقت‌فرسا به آنان خبر می‌دهند که قرار است امشب از مرز رد شوند.

ساعت ۹ شب است و فهیم با همراهان جدیدش آماده سفر می‌شود. قاچاقبر برای انتقال آنان موتر کوچکی را مهیا می‌سازد؛ موتری که گنجایش تنها پنج سرنشین را دارد. قاچاقبران اما بیش از ۲۰ تن را در آن جای می‌کنند. پس از چند ایستگاه و ردوبدل چندین موتر آنان به آخرین نقطه مرزی میان ایران و ترکیه می‌رسند. پس از آن دیگر وسیله نقلیه‌ای نیست که آنان را از مرز عبور دهد و آنان مجبورند راه رسیدن به ترکیه را پیاده طی کنند.

پس از چند ساعت پیاده‌روی، فهیم و دیگر همسفرانش با یک کوه بسیار بلند روبه‌رو می‌شوند. با این که کسی انرژی کافی ندارد، اما مجبورند از بالای این کوه عبور ‌کنند. پس از عبور از این کوه و راه طولانی و پرمشقت، همه به فکر این می‌شوند که دیگر کوهی به بلندی آن وجود نخواهد داشت.  نفس راحت می‌کشند، اما با رسیدن به آخرین نقطه قله کوه آنان متوجه می‌شوند که کوه‌های بلندتر از آن را در پیش دارند. فهیم با دیدن این صحنه که دیگر توانی هم در وجودش باقی نمانده و از طرفی راه برگشت هم ندارد، با تن خسته به راهش ادامه می‌دهد. هر قدر به ترکیه نزدیک‌تر می‌شوند هوا نیز سردتر می‌شود و این سردی هوا بیشتر از هر چیز دیگری آنان را جور می‌دهد و دست‌وپای آنان را می‌گیرد. گاهی از سردی هوا در جایی پناه می‌گیرند و با دست‌های‌شان پاهای خود را اندکی گرم می‌کنند و دوباره به راه خود ادامه می‌دهند.

سرانجام، فهیم و همسفرانش به نزدیکی مرز ترکیه می‌رسند و هوا نیز بی‌نهایت سرد شده و برف شدید می‌بارد. این عابران خسته از سردی هوا همه لباس‌هایی که با خود برده بودند را می‌پوشند، ولی هیچ تاثیری بر این همه سردی ندارد.

به علت برف‌باری‌های شدید همه لباس‌های این مسافران تر شده و یخ بسته و از سوی دیگر، چندین ساعت است که پاهای آنان نیز در زیر حدود یک متر برف گیر کرده و هیچ حرکت و حسی در پاهای‌شان باقی نمانده است. گاهی فهیم احساس می‌کند که به آخر خط زنده‌گی رسیده و شاید در میان این همه برف او را یخ بزند و به مقصدی که می‌خواهد نرسد.

ساعت ۹ شب می‌شود و سردی هوا همه را بی‌طاقت کرده و از سویی هم هیچ پناه‌گاهی وجود ندارد تا آنان از ریزش برف و سردی هوا در امان بمانند. با این هم، قاچاقبر آنان را از مرز رد نمی‌کند و به آنان گفته می‌شود که چندین ساعت را باید در همین‌ جا بمانند تا ریزش برف چند برابر شده و غبار همه جا را بپوشاند.

این گروه از ساعت ۵ صبح تا ۲ پس از چاشت در میان برف و بارنده‌گی می‌مانند و دیگر سردی هوا و نبود غذای کافی همه را نیمه‌جان کرده و از طرفی راه برگشت نیز وجود ندارد؛ تا این که ساعت ۳ پس از چاشت می‌شود و به آنان اجازه می‌دهند تا از سر دیواری که حدود دو متر ارتفاع دارد، به آن سمت خودشان را پرتاب کنند.

با این که دست‌وپاهای همه را یخ زده و از حرکت مانده‌اند، اما برای نجات از سردی فهیم از آخرین توان باقی‌مانده‌اش استفاده می‌کند و خود را آن سوی دیوار می‌رساند. بعد از آن قاچاقبر ایرانی آنان را همراهی نمی‌کند و به آن‌ها می‌گوید که یک کوه دیگر آن طرف مرز است، از آن نیز عبور کنند و همان طور به سمت پایین بروند و یک نفر راه‌بلد را به آنان معرفی می‌کند که در پیش راه آنان خواهد آمد.

فهیم و همراهانش به سخنان قاچاقبر عمل می‌کنند و پس از عبور از کوه همه به سمت پایین می‌دوند و حدود سه ساعت دیگر پیاده‌روی می‌کنند. با گذشت هر ساعت منتظر راه‌بلد هستند، اما هیچ خبری از او نیست. هوا نیز رو به تاریکی می‌رود. همه این مسافران امید خود را از دست می‌دهند و فکر می‌کنند که قاچاقبر آنان را فریب داده است. تا این که آنان از طریق پیام‌رسان واتساپ یک مسیر‌یاب دریافت می‌کنند که براساس آن باید پیش بروند.

آنان از کوه پایین شده و به یک روستای مربوط به ترکیه می‌رسند. بی‌خبر از این که پایگاه سربازان این کشور نیز در آن روستا مستقر است. پولیس ترکیه از آمدن غیرقانونی آنان آگاه شده و با سگ‌های خود برای بازداشت آنان اقدام می‌کند.

دیگر آخر خط رسیده و آنان هیچ راه فرار ندارند. اگر بخواهند فرار کنند باید دوباره به کوه‌ها بالا شوند. از سوی دیگر، توان برگشت برای هیچ کسی باقی نمانده و بعضی‌ها از سردی هوا پاهای‌شان نیز از حرکت مانده‌ است.

سربازان ترکیه همه آنان را بازداشت می‌کنند و در یک زندان سرد دیگری که هیچ چیزی وجود ندارد، یک شب آنان را نگه ‌می‌دارند و بعضی‌ها را لت‌وکوب نیز می‌کنند. فهیم در این میان از مشت و لگد ‌سربازان ترکیه در امان می‌ماند، اما سردی هوا و گرسنه‌گی کم‌کم بر او غالب شده و تا صبح از درد بدن و کرختی دست‌وپا ناله می‌کند و آرزوی یک مسکن را دارد، اما میسر نمی‌شود. پس از سپری کردن همه‌ این دشواری‌ها، فردای آن روز آنان را با بدن نیمه‌جان دوباره به مرز ایران باز می‌گردانند. با همه‌  این بدبختی‌ها باز هم بخت به فهیم و دیگر جوانان یاری می‌کند که به دست دزدان در راه برگشت به ایران نمی‌افتند.

فهیم  پس از رد مرز شدن از ترکیه توانسته بورسیه تحصیلی در یکی از دانشگاه‌های روسیه را دریافت کند و اکنون در این کشور است. این تنها فهیم نیست که با روی کار آمدن رژیم طالبان تصمیم گرفته افغانستان را ترک کند و دیگر به این کشور زیر حاکمیت طالبان برنگردد. هزاران جوان تحصیل‌کرده دیگر نیز وضعیت بدتر از فهیم و همراهانش را تجربه کرده‌اند و در پی نان و آینده بهتر همه داروندارشان را خرج کرده و راه‌های پرخطر قاچاق را به قیمت جان خود پیموده‌اند.

دکمه بازگشت به بالا