روایت است که در روزگاران ماضیه، مردی در سرزمین جابلقا زندهگی کردی که آرزوی پادشاهی در سر داشتی. او را از کودکی همین خیال در سر بودی که روزگاری پادشاه شود. در دوران صباوت که کودکان به بجلبازی، دندهکلک، تُشله و شیطانکبازی مشغولیت بداشتند، او را تنها بازی که خوش آمدی «پادشاهدزدک» بودی. البته با این توفیر که دوست نمیداشت دزد شود و خوش همیداشت که دایما پادشاه باشد. اما کودکان همسنوسال برایش میگفتند: «جرت، بیا ایره بگی.» البته انگشت شست را نشان میدادند. مرد حکایت ما بالاخره به هر شرارت و مرارتی که بود، دوران صباوت و کودکی را پشت سر بگذاشت و وارد دوران جوانی بگردید. روزی نزد پدر برفت و بگفت: ای پدر، از برای من زنی به حباله نکاح دربیاور. پدر بگفت: ای پسر از بهر چه خواهی که داماد گردی؟ مگر روزگار ما نبینی؟ تو که سودای پادشاهی در سر داری، زن را چه میکنی؟ جواب بداد که ای پدر، نشنیدهای که میگویند:
شب زفاف کم از روز پادشاهی نیست
به شرط آنکه پسر را پدر کند داماد
ای پدر زان پیش که سرت را بر دامان عزراییل بگذاری، مرا داماد گردان تا یک روز احساس پادشاهی کنم. پدر بگفت: سهل است، اما از فردای آن روز اگر احساس غلامی بکردی، نزد من نیایی که پدر غلطهای بسیار بنمودم. پسر انکار بکرد و پدر از بهر او زنی بخواست. چون شب زفاف شد، داماد اندر حجله بشد تا همچو شاهان بر تخت نشیند که دید پیش از او عروس بر تخت جلوس نموده است و حسرت پادشاهی همچنان در دل او بماند. تا اینکه به سن پختهگی برسید. چون پخته بشد، با خود بگفت حالا زمان آن است تا پادشاه بگردم. پس خودش را به تخت شاهی نزدیک بکرد، اما قضا هنوز روی ترش به سوی او بداشت. ناگهان مردی با پاراشوت از آسمان چون سمارق پدیدار گشتی و بر تخت نشستی. آن مرد که چپن سبز بر تن و کلاه بره بر سر داشتی، دلش به حال این حسرتزده پادشاهی بسوخت و او را وزیر خارجیه بکرد. چون وزیر خارجیه بشد، پنداشت که قدمی با سریر شاهی فاصله دارد. در دل ذوقزده گردید و برند لباس خویش از تامی هیلفیگر به هوگو باس تغییر بداد. چندگاهی پس از آن رعیت گرد آمدند تا شاهی تازه انتخاب کنند. مرد حکایت ما قند و قروت اندر دل آب بنمود و خویشتن به هفت مشاطه جمال بیاراست و بگفت که ای رعیت مرا رای دهید که خوشلباستر از من دیده نشده و شنیده نگردیده. رعیت چند او را رای بدادند؛ اما از میان صندوق رای چپنپوش بیشتر برآمد. روایت آن سوی پرده بگوید که یک رای رعیت دادی بر چپنپوش، دو رای اعمالش انداختی اندر صندوق. و چنین بود که رای نیاورد. اما مرد حکایت ما ناامید نگردید. او فالی به دیوان حافظ بزد و قضا را این شعر حسب حالش بیامد:
دست از طلب ندارم تا جان من براید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن براید
چون این فال حافظ بدید، بیشتر از گذشته حریص گرفتن پادشاهی بشد. چند سالی بگذشت که باز زمان انتخاب شاه بشد. این بار مرد چپنپوش در میان نبود که رای او بیشتر گردد و مرد حکایت ما خویش را کاملا در کسوت شاهان میدید. مانند شاهان راه میرفت و مانند شاهان حرف میزد.
قضا اما بهسادهگی دنباله او را رها نمیکرد. ناگهان مردی فراز آمد که خویش را متفکر دوم گفتی و ادعای پادشاهی کردی و به زور گوسفندان رای از مرد حکایت ما ببردی و حسرت پادشاهی به دلش گذاشتی. بزرگان و امرا برای این که دلش نشکند، او را پادشاه دوم نام گذاشتندی و گفتندی که این هم تخت و تاجت. اما تاج شاهی ارگ کجا و برگی از سپیدار کجا. بار دیگر مرد حکایت ما سالیان دراز در حسرت شاهی قروت سابیدی. چون چند سال دیگر بگذشت، بار دیگر رعیت شاه انتخاب کردندی و او نبودی. این بار مرد حکایت ما حوصله از دست بداد و بگفت، حق آن است که گرفته شود، نه آنکه داده شود. پس تحلیف بهجا آورد و خویشتن پادشاه دانست. شاه اصلی که قلق او را به دست داشتی، تشتی و مقداری قروت دم دستش دادی و گفتی از برای صلح قروت بساب و او همچنان به قروت سابیدن مشغول گشتی. روایت است که ناگهان خیل یاجوج و ماجوج بر بلاد جابلقا ایلغار کردندی و ملک به تصرف درآوردندی. همه از مملکت فرار کردندی، الا مرد حکایت ما. یاران بگفتند: ای خوشپوش عالم، چرا بروی که مغازههای زارا و هوگو باس و گوچی در بیرون باشد. بگفت: اما دلدار در اندرون باشد و با انگشت نشان داد ارگ را و بگفت: مدعای من آنجا است، پس بخواند:
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم