بخش سوم و پایانی – خیام و راز پیدایی هستی

قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آنکه بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آن است و نه این
(رباعیات، ص ۱۴۳)
آنهایی که میپندارند به یقین رسیدهاند و دیگر همه چیز تمام است، یا پندارهای خود را حقیقت میانگارند، هنوز در تاریکی دستوپا میزنند. برای آنکه پندار خاستگاه حقیقت و یقین نیست. چیزی را که ما بربنیاد پندار، حقیقت انگاریم، حقیقت نیست، توهم است، دروغ است. حقیقت و یقین علمی از خردورزی و تجربه علمی برمیخیزد، نه از گمان و پندار.
خیام هم بر همین نکته تاکید میکند؛ آنهایی که گمان میکنند به حقیقت و یقین رسیدهاند و آن را حقیقت کلی هستی میپندارند، هنوز در کوچههای تاریک بیخبری و ناآاگاهی سرگرداناند.
واژه قوم اینجا به مفهوم اتنیکی آن نیامده است، بلکه به مفهوم گروهی از مردم است که چنین یا چنان باوری دارند.
حال این دو گروه باورهای خود را یگانه حقیقت هستی میانگارند و دیگر به هیچ حقیقتی باور ندارند و همیشه باهم در جدال و ستیزند. به گفته حافظ «جنگ هفتادودو ملت همه را عذر بنه/چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند».
خیام این هر دو گونه شیوه شناخت را نفی میکند و چشم به راه صدایی است که روزی بلند شود و بگوید که ای بیخبران راه شناخت هستی نه آن است و نه این؛ یعنی نه شما و نه هم آن دیگران راهی به حقیقت بردهاند. پس بیهوده دیدگاه خود را یگانه راه رسیدن به حقیقت نپندارید و بر دیگران شمشیر نکشید که شما راهی را که رفتهاید، راه رسیدن به حقیقت نیست.
با این حال انسان همیشه در تلاش شناخت هستی و راز آفرینش آن بوده است. گاهی هم پندارهای خود را حقیقت انگاشته و بعد به دنبال پندارهای خود سرگردان شده است، برای آنکه او حقیقت را در بیرون از توهم و پندارهای خود جستوجو نمیکند.
آن بیخبران که دُرّ معنا سفتند
در چرخ به انواع سخنها گفتند
آگه چو نگشتند بر اسرار جهان
اول ز نخی زدند و آخر خفتند!
(ترانههای خیام، ص ۵۵)
آنکه پندار و توهم خود را حقیقت میپندارد، هیچگاهی به حقیقت نمیرسد؛ برای آنکه او پندارهای خود را دُر معنا میانگارد و پندارگویی خود رازگشایی معنا و حقیقت. دست زیر الاشه زده از چرخ و افلاک گونهگون سخن میگویند. سخنانی که نه بیداری، بلکه خواب در پی دارد. «اول زنخی زدند و آخر خفتند!» تصویری است از افسانهگوییهای اهل دهکده. افسانهگوی یک پهلو افتاده، دست زیر زنخ میزد و افسانه میگفت. دیگران هم دست زیر زنخ میزدند و به افسانه او گوش میدادند. بعد دستها از زیر زنخها رها میشد و یگانیگان به خواب میرفتند و افسانهگوی نیز در خلسه افسانه خود به خواب میرفت.
اجرام که ساکنان این ایواناند
اسباب تردد خردمنداناند
هان تا سر رشتهی خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگرداناند
(رباعیات، ص ۵۹)
خیام خرد را ابزار شناخت جهان میداند. انسان با حواس خود با جهان رابطه پیدا میکند و نخستین انگیزهها را از این طریق دریافت میکند. با خرد و تجربه است که جهان را میشناسد، نه نا با چیز دیگری.
اجرام آسمانی همیشه برای انسانها اگر در یک سو سرچشمه پیدایی افسانهها و اسطورهها و خیالپردازیهای شاعرانه بودهاند، در سوی دیگر انگیزهای شدهاند تا انسان بیشتر در پیوند به چگونهگی جهان بیندیشد. حال خیام تاکید میکند که سررشته خرد را در شناخت این اجرام آسمانی گم مکن و تردید به خود را مده که شناخت آنان از راه خرد میگذرد، نه از باورهای دیگر؛ یعنی خود را در دنیای افسانهها و اسطوره و باورهای ماورایی سرگردان مساز.
گاویست در آسمان نامش پروین
یک گاو دیگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر گاو مشتی خر بین
(همان، ص ۱۴۴)
در این رباعی مخاطبان خیام همانهاییاند که از نور و نیروی خرد در شناخت جهان کار نمیگیرند؛ برای آنکه آنان خردورزی و خرداندیشی را کنار گذاشتهاند و ذهنی دارند پرشده از افسانهها و خرافهها نسبت به هستی.
«پروین» نام یک صور فلکی است. آن را مردمان ابتدایی چنان گاوی پنداشتهاند و بعد برایش هم افسانههایی ساختهاند. در مقابل یک گاو دیگر هم در زیر زمین است. گاوی در آسمان و گاوی در زمین.
بسیار شنیدهایم که گفتهاند زمین روی شاخهای یک گاو جا دارد، گاو بر پشت یک ماهی ایستاده و ماهی در هوا است. زمینلرزه یا زمینجنبش را هم وابسته به حرکت اندامهای همین گاو میدانند. گاو گاهی گوش خود را تکان میدهد، گاهی شاخ خود را یا دم خود را. بعد زمینجنبش میشود و شدت زمینجنبش وابسته به شدت تکانی است که این گاو به بخشهای بدن خود میدهد. خیام، ساده و روشن آنانی را که چنین باوری دارند، مشتی خر میخواند؛ برای آنکه این باور خردمندانه نیست. باور برخاسته از دانش نیست. باوری است دروغین. نه آسمان چراگاه گاو است و نه هم گاوی زمین را روی شاخهای خود بر داشته است.
ترکیب پیالهای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سروپای نازنین از سر و دست
بر مهر که پیوست و به کین که شکست
(همان، ص ۲۲)
هستی انسان به پیاله خوشترکیبی همانند شده است؛ یعنی همه اجزای آن به زیبایی باهم یکی شده و باهم آمیختهاند. ترکیب کردن در یک تناسب، همان سازندهگی و آفرینش است. وقتی پیالهای اینگونه به زیبایی آفریده میشود، بشکستن آن به مفهوم مقابله با آفرینش است.
این پیاله نماد زندهگی است و در یک مفهوم محدودتر نماد انسان است. شکستن یعنی مرگ. همانگونه که شکستن پیالهای را نابود میکند، مرگ نیز انسان را نابود میکند.
خیام میپرسد، حتا مستی هم روا نمیدارد که چنین پیاله زیبا و خوشترکیبی را بشکند، پس چرا جام یا پیاله هستی انسان اینگونه شکسته میشود. چرا مرگ همیشه چنان سایه ترسناکی انسان را دنبال میکند تا روزی او را از پای درافگند.
در مصراع سوم و چهام بار دیگر این مفهوم بیان شده است که هدف آفرینش انسان چیست و چرا این پیاله هر بار ساخته و باز شکسته میشود.
خیام که به گردش اجزای ماده در طبیعت باور دارد، میپرسد: اگر آفرینش، عشق و مهر است، اینهمه سر و پای نازنیان به مهر چه کسی به هم پیوسته است؛ یعنی اینهمه سر و دست از اجزای سر و دست چه کسانی ساخته شدهاند؟ باز میپرسد: اینهمه سر و دست با کین چه کسانی در هم شکسته میشوند؟
بیان همان دایره همیشهگی زندهگی و مرگ است. همان تکرار ساختن و شکستن است؛ یعنی جهان و زندهگی جریان همیشهگی ساختن و شکستن است.
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه افگندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود
ور نیک نیامد این صور عیب کراست
(همان، ص ۳۱)
در این رباعی گونهای پرسش اعتراضآمیز وجود دارد. «دارنده» نماد خداوند است.
خیام میگوید: خداوند که جهان و طبیعت را از آن چهار عنصر نخستین (باد، خاک، آب و آتش) آفرید، پس چرا در ترکیب این آفرینش اینهمه کمی و کاستی وجود دارد.
اگر این ترکیب نیک آمده است، پس چرا از میان برده میشود. شکستن نشانه مرگ است و اشاره به مرگ انسان دارد.
وقتی صنعتگری چیزی را میسازد، دو احتمال وجود دارد: نخست اینکه آن چیز ممکن در کمال زیبایی پدید آید که بیانگر کمال آفرینش صنعتگر است، یا هم عیبها و کمبودیهایی دارد. در هر دو حالت خوبی و بدی آن چیز به صنعتگر برمیگردد.
خیام انسان و مرگ را در برابر هم قرار میدهد و از دارنده میپرسد که وقتی انسان را به این زیبایی آفریدهای، پس چرا مرگ را بر او حاکم ساختهای. اگر پر از عیب و کمبودی است، باز هم عیب و نازیبایی آن به صنعتگر برمیگردد.
ترکیب طبایع چو به کام تو دمیست
رو شاد بزی اگرچه بر تو ستمیست
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و نمیست
(همان، ص ۲۳)
«ترکیب طبایع» اینجا اشاره به زندهگی دارد. این زندهگی با همه جلوههایش، یک «دم» است. اقبال هم زندهگی را یک دهن یا یک دم خنده میداند.
شبی زار نالید ابر بهار
که این زندهگی گریهی پیهم است
درخشید برق سبکسیر و گفت
خطا کردهای خندهی یک دم است
برق در آسمان با یک درخشش نابود میشود. زندهگی انسان نیز یک دم درخشش دارد، پس باید خندید، نه اینکه پیوسته گریست.
خیام تاکید میکند که اهل خرد باش که هستی تو جز باد، خاک، آب و آتش چیز دیگری نیست.
چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم نیست
پندار که هر چه نیست در عالم هست
(همان، ص ۲۹)
خیام در این رباعی از یک نیستی هستنما سخن میگوید؛ یعنی از هر چیزی که ما در دست داریم یا هر چیزی که برای ما هست مینماید، در آخر چیزی جز باد برجای نمیماند. یعنی همه چیز بر باد میشود و این بر باد شدن همان نابود شدن است. گونهای هیچانگاری در این رباعی دیده میشود.
تازه آنچه را هم که هستی میگوییم، در همه جلوههای خود کمبودیهایی و شکستی دارد. این شکست به مفهوم مرگ و نابودی است. یعنی این هستی و این زندهگی، افزون بر اینکه کمبودیهایی دارند، محکوم به نابودیاند، پس هستیاش همان نیستی است.
هرچه که در جهان هست، مُهر نابودی و نیستی را با خود دارد و آنچه تا امروز نیست، فردا هست میشود. بدینگونه ما را با سلسله پایانناپذیر ممکن و واقعیت روبهرو میسازد.
زندهگی و جهان ادامه بیدرنگ و گسستناپذیری است از هستی به نیستی و از نیستی به هستی. نسلهایی که امروز وجود دارند، فردا نیستند و نسلهایی که هنوز هست نیستند، فردا به دنیا میآیند. آنگونه که جای دیگری میگوید: «چندان که به صحرای عدم مینگرم/ناآمدهگان و رفتهگان میبینم»
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
(همان، ص۶۰)
آیا جهانی که هنوز دانش بشری در پیوند به چگونهگی آغاز و انجام آن چیزی نمیداند، برای انسان آفریده شده است یا اینکه انسان به مانند دیگر اجزای طبیعت زنده بخشی از طبیعت است، نه بالاتر از آن؟ چنین گفتمانی از همان آغاز پیدایی اندیشه و تفکر پیوسته در میان انسانهای اندیشمند وجود داشته است و وجود خواهد داشت.
خیام اما باور ندارد که طبیعت با اینهمه بیکرانیاش برای انسان آفریده شده است. حتا او میگوید که هنوز ما نمیدانیم هدف از آمدوشد انسان در این جهان چیست، هدف از این آمدن و رفتن چیست.
او میگوید که اگر من به این جهان نمیآمدم، جهان چیزی کم نمیداشت و اینکه آمدهام و دوباره میروم، چیزی بر جاه و جلال آن افزوده نمیشود.
میگوید: دو گوشم از هیچ کسی چیزی نشنیده است که هدف از آمدن و رفتن انسانها چیست. در میان مردم وقتی میگویند: من به چشم خود دیدم، یا من به گوش خود شنیدم، یا من به زبان خود گفتم، راوی بر این امر تاکید دارد که در گفته او شکی وجود ندارد. خیام تاکید دارد که دو گوش او چیزی در این مورد نشنیده است؛ یعنی دیگران هم در این پیوند چیزی نمیدانند.
یک قطرهی آب بود و با دریا شد
یک ذرهی خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
(همان، ص ۹۷)
خیام هستی انسان نسبت به طبیعت را در تمثیل قطره و دریا بیان کرده است. تمثیل قطره و دریا در ادبیات عرفانی پارسی دری بسیار به کار رفته است؛ چنانکه وقتی از حرکت رو به کمال روح آدمی سخن گفته میشود و از پیوستن روح آدمی با آن روح مطلق، این تمثیل را به کار میبرند.
چنانکه اگر قطرهای به دریا میرسد، دیگر قطره نیست، بلکه خود دریا میشود. به همین گونه وقتی روح عارف در پرواز ملکوتی خود به خدا میرسد، به قطرهای میماند که به دریا رسیده است.
بهگونه نمونه در این بیت بیدل:
عرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس
قطره دریا گشت، پیغمبر نمیدانم چه شد
خیام در این رباعی اما از روح نمیگوید، بلکه در یک تشبیه تمثیلی از جایگاه انسان در این جهان میگوید که انسان چنان قطره بارانی است که به دریای جهان چکیده است. این دریا همین جهان است. یا ذره خاکی است که با زمین پیوسته است. این دو رویداد در ظاهر امر هیچگونه تغییری نه در دریا پدید میآورند و نه هم در زمین.
پیوستن ذره خاکی به زمین و قطره آبی به دریا، چیزی به بزرگی آنان نمیافزاید، به همانگونه که جدا شدن آنها چیزی از بزرگی زمین و دریا کم نمیکند. پیوند انسان با این جهان درست مانند پیوند قطره آب با دریا و ذره خاک با زمین است.
در تمثیل دیگری، خیام آمدورفت انسان در این جهان را به مگسی همانند میکند که لحظهای فراز کوهی مینشیند و دوباره پرواز میکند. کوه بر جای خود میماند و از نشستن و پرواز کردن مگسی چیزی نه به کوه افزوده میشود، نه هم چیزی از آن کم. حال این مگس اگر بیندیشد که این کوه بزرگ پدید آمده است تا من بر آن بنشینم و برخیزم، همانقدر سخن شگفتانگیز است که انسان تصور کند هدف از پیدایی جهان، انسان است و این جهان بیکران برای او پدید آمده است.
آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود
(ترانههای خیام، ص ۵۰)
در این چهارگانی از هر سویی که نگاه کنیم، انسان است که با زنجیر جبر بسته شده است. خود به این جهان نیامده، بلکه به اضطرار یعنی به اجبار آورده شده است. از آمدن و رفتن خود در حیرت است، آن هم یک حیرت فزاینده. «این آمدن از کجا و رفتن به کجا». آمدن به اجبار بود و رفتن هم به اختیار خودش نیست. به اضطرار آوردند و با اکراه میبرند. حال اگر بخواهی یا نخواهی، برده میشوی.
خیام، انسان را اینگونه میبیند که میخواهد خودش باشد، اما بسته زنجر جبر و تقدیر است.
نکته مهم در این دیدگاه خیام این است او انسان را به پذیرش این تقدیر فرا نمیخواهد، بلکه وضعیت او را بیان میکند و پیهم میپرسد که چرا بیخواسته او چنین کردهاند و چرا انسان بسته تقدیر باشد و چرا با اختیار زندهگی نکند.
خیام همانگونه که از مرگ میگوید تا ما را به ارزش لحظههای زندهگی اندرز دهد، به همانگونه از جبر و تقدیر بسیاربسیار سخن میگوید تا ارزش اختیار را برای ما روشن سازد. او چنان در برابر جبر و تقدیر مقابله میکند که گاهی سخنانش لحن اعتراض به خود میگیرد.