بخش سوم – چرخ فلک و سرگردانیهای خیام

حکیم ناصر خسرو بلخی، آن تبعیدی بزرگ که ما را اندرز میداد: «نکوهش مکن چرخ نیلوفری را»، در سالهای پسین زندهگی در تبعید و تنهایی در «دره یمگان» بدخشان به تعبیر خودش از چرخ بلند جاهل بیدادگر، بسیار نالیده است.
گویم: چرا نشانهی تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا
گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خواروزار کرد پس این بیخطر مرا؟
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا
نی نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا
(دیوان ناصر خسرو، ۱۳۸۶، ص ۵۶)
این فلک گذشته از اینکه قدر اهل دانش و فضل را نمیداند، پیوسته چنان دشمن خونی در کمین انسان است و از گردش آن مرگ میبارد. حال که نه از گردش فلک در امانیم و نه هم آن را بر مراد دل خود نمیتوانیم بچرخانیم، پس بهتر است بیخیال از گردش فلک باشیم. بهتر است پیش از آنکه خاک شویم و از خاک ما سبزه بردمد، بر فرش سبزهزاری بنشینیم و می روشن بنوشیم تا غم تاریک زندهگی و روزگار را از یاد ببریم.
می خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
(همان، ص ۱۵۲)
هیچکس نمیداند که مرگ چگونه و کجا به سراغ او میآید؛ اما میداند که مرگ روزی به سراغش میآید. شاید تا بخواهیم پیاله آبی بنوشیم، میبینیم که دور نام ما خطی میکشد و ما را با خود میبرد.
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کین چرخ ستیزهروی ناگه روزی
چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
(همان، ص ۱۲۳)
برخیز ز خواب، یعنی هشیار باش و فرصت زندهگی را از دست مده که مرگ حتا در نفسهایی که فرو میبریم، جریان دارد و از سر ما دستبردار نیست.
از نظر خیام، چرخ فلک، کجرفتار است؛ یعنی روزگار با دانشمندان و اهل حکمت با دشمنی رفتار میکند. آزادهگان را دوست ندارد. پس به کام ابلهان، بردهگان و سفلهگان میچرخد. آزادهگان و دانایان را به منجنیق عذاب میکشد و به سوی بدبختیهای بزرگتر پرتاب میکند؛ اما در برابر ابلهان مهربان است.
چرا چنین است؟ خیام پاسخی نمیدهد و انتظار آن را هم ندارد که این فلک کجرفتار ستیزهروی، روزی خوشرفتار و مهربان شود. چنان است که در هوای برکندن و برداشتن فلک برمیخیزد و میخواهد جهان تازهای بسازد.
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برادشتمی من این فلک را ز میان
وز نو فلکی دیگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان
(همان، ص ۱۴۵)
یک آرزوی محال است؛ اما پرخاش خیام را نسبت به بیعدالتی حاکم در جامعه نشان میدهد و اینکه اینهمه بدبختی از افلاک و آسمانها فرود میآید.
این چگونه فلکی است که خیام میخواهد آن را بسازد تا در گردش آن، آزادهگان به کام دل برسند؟ این آزاده کیست که اینگونه خیام نگران او است و حتا برای آنکه او به کام دل برسد، میخواهد این فلک ستیزهروی را از میان بردارد و از نو فلکی دیگر بسازد؟ گویی خیام در برابر همه نظام هستی و آفرینش آن اعتراض دارد و برای همه انسانهای آزاده دادخواهی میکند.
چرا آزادهگان و اهل خرد و اندیشه در درازی تاریخ اینگونه در تهیدستی رنج کشیدهاند؟ حاکمان روزگار آنان را در زندانها شکنجه کردهاند. گاهی تیغ بر گلویشان گذاشته و آنان را کشتهاند. بردهگان ذهنی اما با کنار گذاشتن آزادی، اندیشه و خرد به پلههای بلند رفاه و آسایش رسیدند!
ما گاهی در پیوند به جایگاه انسانهای آزاده و بردهگان دچار اشتباه میشویم.
بدترین بردهگی، بردهگی ذهنی است. برای آنکه بردهگان ذهنی، به بردهگی خود پی نمیبرند، یا هم آگاهانه اندیشه و خرد خود را برای رسیدن به مقامی یا جایگاهی به گرو گذاشتهاند. برای خود، برای آزادی و شناخت خود و برای شناخت هستی نمیاندیشند؛ بلکه آنگونه میاندیشند که برایشان گفته میشود. در حالی که در ظاهر انسان آزادیاند، اما ذهن و اندیشهشان با بردهگی عادت کرده است و نمیتوانند برای آزادی اندیشه و جایگاه انسانی خود، بیندیشند.
حال بردههایی نیز هستند که ذهن و روانشان آزاد است و به آزادی خود میاندیشند و به جایگاه انسانی خود. برای رسیدن به چنان جایگاهی، مبارزه میکنند. مگر جنبش اسپارتاکوس غیر از این بود؟
اسپارتاکوس برده بود، اما برای آزاد زیستن، جنبش آزادی بردهگان را به راه انداخت. این آزادی را تنها برای خود نمیخواست؛ بلکه برای همه انسانهای دربند میخواست. او در بردهگی خود انسان آزادهای بود؛ اما بسیارند آنانی که در ظاهر آزادند، اما ذهن، اندیشه و روانشان با بردهگی چنان عادت کرده است که معنای زندهگی را پیوسته در چارچوب قانون بردهگی جستوجو میکنند. اینها همان بردهگان ذهنیاند؛ اما دنیا به کامشان است.
میشود گفت که هدف خیام از انسان آزاده، همان انسان آزاداندیش و انسان دگراندیش است. انسان آزاده و آزاداندیش، خود او است؛ انسانی که از هیچ باور و روایت ماورایی در ذهن خود بتی نمیسازد؛ انسانی که جهان پیرامون خود را و آسمانها را میبیند، پیوسته شک میکند و میپرسد تا به حقیقت برسد. بهگونه فشرده میتوان گفت که خیام با سه دیدگاه به رابطه انسان و چرخ فلک نگاه میکند: نخست، رباعیهایی که در آنها بیان آزادی انسان است در برابر چرخ فلک. در چنین رباعیهایی، چرخ فلک و گردش آن تاثیری بر زندهگی انسان ندارد. انسان در رفتار خود آزاد است و رفتارهایش را خود انتخاب میکند، نه اینکه پیش از پیش چنین رفتارهایی مشخص شده باشد.
هر چند از مجبوریتهای انسان سخن میگوید، اما اینگونه سخنان آو آمیخته با اعتراض است که چرا انسان خود اختیارات زندهگی خود را در دست نداشته باشد. گونهای دادخواهی است، نه اینکه بخواهد جبر را چنان اصل تغییرناپذیری بپذیرد.
دودیگر خیام رابطه انسان و فلک را چنان رابطه حاکمیت فلک بر انسان بیان میکند. اینجا انسان دستبسته تقدیر و چرخ فلک است و از خود اختیاری ندارد. سرنوشت، رفتارها و حتا مرگ او وابسته به چرخ فلک و گردش آن است. خیام در چنین رباعیهایی، چنان متفکر جبریگرا پدیدار میشود. حتا انسان را لعبتکی میداند در دست یک لعبتکباز.
شاید خیام با بیان این دو دیدگاه متناقض میخواهد به این نتیجه برسد که حال چه انسان آزاد در برابر فلک و چه هم لعبتکی در اختیار فلک لعبتباز، سرنوشت او را که مرگ است، تغییر نمیدهد. در هر دو حالت انسان محکوم به مرگ است، پس بهتر همان است که بیرون از غوغای گردش چرخ فلک آنگونه که دلش میخواهد به شادکامی زندهگی کند.
می خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
وقتی فلک دشمن است و برای هلاک ما گردش میکند، پس نباید دست زیر الاشه نشست؛ بلکه باید کنار رودباری، کنار کشتزاری بر سبزهزاری با شادکامی نشست و بیخیال از گردش فلک می نوشید و زندهگی کرد.
راه دیگری نیست، این سبزهزار که امروز تماشاگه و نشیمنگاه ما است، فردا از خاک ما سر خواهد زد؛ چیزی که نمیتوان از آن پیشگیری کرد. پس باید پیش از خاک شدن، زندهگی کرد و نگران مرگ نبود!