در اینكه محمداعظم رهنورد زریاب در میان فرهنگیان و اندیشمندان معاصر افغانستان موقعیت كاملاً استثنایى داشت/دارد، هیچ جاى تردیدى نیست. او از مهمترین اندیشهورزان معاصر و از پیشكسوتان ادبیات داستانى ما بود/هست و همواره در خط مقدم جبهه دانش و اندیشه حضور خواهد داشت. زریاب با پشتكار و زحمت فراوان، سالها نوشت، قصه گفت و با مهر و محبت زیاد براى همه معلمى كرد، آموختاند و یکتنه و تنومند چون پهلوانان در مقابل فاشیستهاى قومى، كسانى كه لحظهاى هم در مقابل او تاب نمىآوردند، در كنار زبان پارسى ایستاد و سالهای زیاد عمر خود را وقف خدمت به این زبان كرد. بىمورد هم نیست كه امروز با لقبهاى «كاخ بلند پارسى» و «پیر قصهگوى» یاد مىشود. یک سال پیش از امروز، سفر ابدى نابههنگام استاد زریاب، جامعه فرهنگى كشور را در دریایی از غم و اندوه فرو برد. آنچه در اینجا آوردهام، فشرده خاطرات روزهاى اخیر با او است.
پنجم میزان ١٣٩٩ خورشیدى
شاد نبود. حال و هواى گذشته را نداشت. به سختى سخن مىگفت. با مشكل زیاد راه مىرفت. پرسیدم به خاطر درد پا به داكتر مراجعه كرده است یا خیر. با نرمى پاسخ داد: چند بار رفتم، هیچ فایده نكرد. با وجود این هم، گهگاهى سخن مىگفت، مىخندید و با استاد اشراق به بحثهاى علمى – فلسفى مىپرداخت. گرچه خودش به خاطر خوب نبودن حالش زیاد نمىگفت و بیشتر با تكان دادن سر، گفتههاى استاد اشراق را مىپذیرفت.
صادق هدایت و نویسندهگان اگزیستانسیالیسم فرانسوى، ماركسیسم عامیانه در افغانستان و تفسیرهاى تمامیتخواه بلشویکها، روایتهاى كلان و نظر نامساعد درباره فلسفه میان فرهنگى و عرفان خراسانى، محور بحث استاد زریاب و استاد اشراق بود.
استاد زریاب در مورد صادق هدایت و آشنایی او با ادبیات فرانسه و بهرهگیریاش از فرهنگ هند و همچنان تأثیرگذاری هدایت بر نویسندهگان ایران و افغانستان، از جمله خودش، سخن گفت، او را ستود و خود را از دوستداران هدایت معرفی کرد. «بوف کور» را که در هند نوشته بود، ستایش کرد و در موردش سخن گفت. استاد اشراق اما هدایت را از چشمانداز دیگرى مىدید. مضامین نیستانگارانه، وهمآلود و همچنان ناپختهگی نثر و گاه زبان رکیک هدایت را نقد كرد. مىگفت: با وجود اینکه او را برخی به عنوان یکی از پیشکسوتان داستاننویسی مدرن ایران معرفی میکنند؛ اما در عین حال منتقدانی نیز داشت که شاید نیما یوشیج سرشناسترین آنها بود و استاد خانلرى هم تأکید کرده بود که «هدایت را بت نکنیم». استاد اشراق در مورد «بینامتنیت» و رابطه بینامتنی میان «بوف کور» و «مسخ» کافکا هم یادآورىهایی کرد و گفت: با وجود اینکه كسانی کار مهم هدایت «بوف کور» را تقلیدی و غیراصیل معرفی میکنند؛ اما میشود در چارچوب بینامتنی بودن به آن نگاه کرد. استاد زریاب موافقت کرد و بعد منتقدانی که نقدهاى جدی بر کار هدایت داشتند را یادآوری کرد، در واقع استاد با وجود علاقهاى که به هدایت داشت معلوم میشد که نقدها درباره هدایت را هم خوانده بود و از این جنبه نیز غفلت نکرده بود.
بحث داغتر مىشود. پاى ماركس به بحث كشانده مىشود. استاد اشراق در رابطه با دور افتادن ایدههای اصلی مارکس بهویژه در افغانستان و عامیانه شدن مارکسیسم در افغانستان و استنباطهای تمامیتخواهانه بلشویکها را نوعی غفلت و تحریف از درسهاى مارکس برشمرد و گفت: آرای مارکس بایستی در مراکز دانشگاهی مطرح و نقد میشد؛ اما در افغانستان کمترین توجه به این نکته نشده بود. طرفداران افغانستانى مارکس از کمترین سواد علمی و فرهنگی برخوردار نبودند. استاد زریاب نیز با نقد ماركسیسمی كه در دامن ایدیولوژىهاى زمانه خود افتیده بود، تأكید زیاد بر بازخوانى عادلانه ماركس مىکرد و با ندامت مىگفت: «هیچ یک از رهبران حزب دموكراتیک خلق كاپیتال را نخوانده بودند، در حالى كه كاپیتال بنمایه نظریات ماركس است و بزرگترین اثر او به شمار مىرود. من چهرههای مهم جریان چپ را میشناختم، در نتیجه ارتباطاتى که با آنها داشتم اکثریت قاطع رهبران چپ کاپیتال مارکس را نخوانده بودند.» «آنها کاسههای داغتر از آش بودند.» استاد حتا این نکته را نیز یادآور شد که «خود لنین هم کاپیتال را نخوانده بود» و این واقعیت را نوعی تراژدی مارکسیسم برمیشمرد. همچنان افزود: «فرش اتاق ماركس، از فرط قدم زدن زیاد او بر آن، در جریان نوشتن كاپیتال، فرتوت و پاره شده بود و این فرش فعلاً در موزیم ملى كشور انگلستان نگهدارى مىشود.»
زمانى كه بحث فلسفه میان فرهنگى مطرح مىشود، استاد زریاب خطاب به استاد اشراق مىگوید: «با حفظ تمام احترام و جاىگاهى كه برایت قایل استم، نمىتوانم در مورد رها كردن آرمانهاى بزرگ همرایت موافق باشم، من فلسفه میان فرهنگى را عملى نمىبینم. چیزكى هم مرتبط به همى موضوع نوشتیم كه امیدوارم چاپ شود.»
استاد اشراق در پاسخ مىگوید: «به نظر شما احترام دارم؛ اما طرحهاى كلانِ همه زمانى و همه مكانى دیگر جواب نمىدهند. اندیشه تاریخمند و زمانمند است و نمىشود مدعیاتى را براى همه زمانها و مكانها توصیه كرد و بر حقانیت آن نیز پا فشرد. به روایت کلان واحد نظر مساعد ندارم؛ زیرا جاده را یک طرفه اعلام میکند و جلو شکوفایی پلورالیسم را میگیرد. طرح میان فرهنگی بهویژه در افغانستان اهمیت ویژه دارد که بحث به رسمیتشناسی و احترام “دیگری” را برجسته میکند، افغانستان ساخت پلورال دارد و برایش فضای کثرتگرایی بسیار مناسب است.»
اما استاد تکرار میکند: پس آرمانهای بزرگ چه میشود؟ دنیا به امید آرمانهای بزرگ مانند عدالت به پیش میرود، من نقد خود را در جایی چاپ میکنم، از من نرنجی! استاد اشراق در پاسخ مىگوید: یکی از خواستههای جدی من باز شدن درب گفتوگو است. وقتی من به نقد شما جواب بدهم، این جریان دوام پیدا میکند و گفتوگو معنادار میشود. حیف که آن نوشته را ندیدیم.
در بخش دیگر صحبتها از عرفان خراسانى سخن به میان آمد. استاد زریاب، عرفان خراسانی را که ترکیبی از معنویتگرایی و فتوت توأم با آزاداندیشی و فضیلتگرایی اخلاقی در پهنه زبان فارسی بود، خیلی میپسندید. استاد در این مورد معلومات خوبی داشت و آثار زیادی را مطالعه کرده بود و در مورد بزرگان جریان روحی خراسان بزرگ با آب و تاب سخن میگفت. از بایزید بسطامی، سهروردی، ابوالحسن خرقانی، ابوسعید ابوالخیر و عطار نیشاپوری یاد میکرد؛ اما دو چهره را برجستهتر میدانست: شمس تبریزی و عینالقضات همدانی. در این مجلس استاد مانند همیشه شیفتهگی خودش نسبت به عمر خیام را نیز یکبار دیگر بیان کرد.
نان چاشت شوربا خوردیم. استاد بعد از ختم نان خطاب به دیگران مىگوید: یعنى باورتان میشه كه چند سال شده بود اى رقم غذا نخورده بودم.
دسترخوان كه برداشته شد، استاد باز از ودكا نوشیدن صادق هدایت یاد و ستایش مىكند، مىگوید: هدایت بسیارى وقتها صبحانه نمىخورد و با شكم خالى ودكا مىنوشید. پدر خطاب به استاد گفت: اى چى بىعقل بوده استاد! حالى در شكم خالى ودكا نوشیدن كجایش جالب است؟ استاد مىخندد و پاسخ مىدهد: بچیم! تو نمیفهمى. هیچ نمیفهمى. همه مىخندیم.
ساعت چهار بعد از ظهر چند قطعه عكس یادگارى گرفته، خداحافظى كردیم و همه به طرف خانههاى خود روان شدیم. روز پرخاطره و به یادماندنى دیگر به پایان رسید. نمىفهمیدیم كه استاد براى بار آخر مهمان ما شده است. اینكه براى آخرین بار مىدیدمش.
بیستویكم عقرب ١٣٩٩ خورشیدى
استاد زنگ مىزند. طبق معمول، بدون سلام و احوالپرسى مىپرسد: حالى چطور مىشه؟ مىخندم. مىگویم: یک چیزى خاد شد استاد. مىخندد.
موضوع مهم گپ و گفت نیمساعته ما داستان «كاكه شش پر و دختر شاه پریان» است. استاد در بخشى از این صحبت یادآور مىشود كه: كاكه شش پر در اصل یک شبه مدرنیته در افغانستان بود. قسمى كه در داستان روایت شده است، مردم نمىتوانند با مدرنیته و ارزشهاى مدرن سازگارى نشان بدهند، به همین دلیل مدرنیته در افغانستان به صورت درست شناسایى نمىشود و نمىتواند جاى سنت در افغانستان را بگیرد. آهسته و آرام به حاشیه رانده مىشود و به ناكامى مىانجامد. مىافزاید كه: مدرنیته خو از دست رفت، ما بدبختانه ارزشهاى كهن و سنتى خود را هم از دست دادیم. مردم فعلاً بیخى در خلاى ارزشها زندهگى مىكنند كه اى بسیار یک وضعیت بد و غیرقابل قبول از نظر جامعهشناسى تاریخى است.
چند قصه كوتاه از دوران زندهگى در فرانسه را حكایت مىكند. مىگوید: «تا زمانى كه مجبور نشدم، افغانستان را ترک نكردم؛ اما از یکجایى به بعد زندهگی كردن در كابل ممكن نبود. و زندهگى در دیار غربت جدا از اینكه خوشایند نبود، برعكس بسیار رنجآور و دردناک هم بود.» چند سوال از استاد مىپرسم. با مهربانى به همه پرسشها پاسخ مىگوید. خداحافظى مىكنم. به لهجه خاص خودش مىگوید: به امان خدا. چند روز بعد بیمار و بسترى مىشود.
شب بیستویكم قوس ١٣٩٩ خورشیدى
روزگار عجیبى است. كموبیش دو هفته از بیمارى و بسترى شدن استاد مىگذرد. مدتى را در یكى از بیمارستانهاى دولتى در كابل بسترى مىشود، بعد با پیشنهاد چند دوست نزدیكش به بیمارستان بگرام منتقل مىگردد. یک هفته نمىگذرد كه با خواست خودش از شفاخانه بگرام ناخشنود برمىگردد به بیمارستان چهارصدبستر.
در شب و روز آخر زندهگانی استاد، همسر و دختر دومش كه شبانه نام دارد، از فرانسه به كابل برگشتهاند و در كنار پرویز شمال از استاد مراقبت مىكنند. كوچکترین فرزند استاد كه پرند نام دارد، برنگشته. استاد تقاضا مىكند تا پرند را از فرانسه به كابل بخواهند و بىصبرانه منتظر دختر خود مىماند.
در روزهاى اخیر نتایج معاینات استاد منفى مىآمد. عكسهاىی كه از طریق X-ray گرفته میشد، نشان مىدادند كه ریههاى استاد كاملاً از بین رفته. امیدها براى بهبودى استاد یكى پس از دیگر از بین مىرفتند. استاد زریاب به پرویز شمال مىگوید كه اگر به من اتفاقى افتاد، عاجل مطهر و توحیدى را خبر كنى. «دو سال پیش در مجلسى كه استاد اشراق، رضا نورى و حسیب عمار نیز حضور داشتند، استاد به پدر و توحیدى صاحب مىگوید: مسوولیت كفن و دفن من بر عهده شما دو نفر اس، و شوخىكنان مىافزاید: مره با لباسهایم یکجا دفن كنید.»
ساعت هشت شب، پرویز شمال به پدر زنگ زده مىگوید: حال استاد خوب نیست. منتظر هر اتفاقى باشیم.
بامداد بیستودوم قوس ١٣٩٩ خورشیدى
پیام پرویز شمال لحظاتى پس از درگذشت رهنورد زریاب: استاد ما را ترک كرد. لطفاً همه بیایید.
استاد رهنورد زریاب ساعت سه و چهلوپنج سحرگاه روز جمعه چشم از جهان بست و در گورستان آبایى خود در شهداى صالحین كابل به خاک سپرده شد. استاد دخترش پرند را كه بیشتر از همه دوست داشت، نتوانست ببیند. پرند بعد از وفات پدرش به كابل مىرسد.
بگرد از ره كه در توفانِ سه رنگ
ادب در این وطن تنهاست استاد!
قلم بىرونق و خامه زنان خوار
به مرگِ خامه واویلاست استاد!
سیاهى خیمه افراشته به هر سو
پگاهى ناگشته ناپیداست استاد!
تو رفتى شامِ ما تاریکتر شد
همان شامى كه بىفرداست استاد!
صداى واصف از غربت شنیدى
كه گوید: «مهر نامیراست استاد!»
این ابیات را استاد اسحاق فایز، بامداد روز درگذشت استاد زریاب، در كنار پیكر تابوت شده وى در بیمارستان چهارصدبستر مىسراید.
زریاب و مبارزه با ستم ملى
استاد زریاب بعد از روى کار آمدن حكومت جدید و بازگشت از فرانسه به كابل در سال ١٣٨١ خورشیدى، شروع به یک سلسله مبارزات سیاسى – فرهنگى مىكند. مثلاً كاربرد واژههاى ناب زبان پارسى درى، مثل «دانشگاه» و «دادستان» را رواج مىدهد و اصطلاحاتی چون «وزارت اطلاعات و كلتور» را به «اطلاعات و فرهنگ» تغییر مىدهد. به عوض واژه «گالرى» «نگارستان» مىنویسد و به جای «ستر محكمه» از واژه «دادگاه عالى» استفاده مىكند. این كار، حساسیت پشتونهاى شوونیست چون اسماعیل یون، عبدالکریم خرم، استاد حبیبالله رفیع، بارى جهانى، غفور لیوال، زبیر شفیقى و چند تن دیگر را برمىانگیزد. این جمع قومگرا، براساس ملاحظات قومى، شروع به نوشتن یک سرى نقد و یادداشتها، در پاسخ به كارهاى استاد زریاب مىكنند. باید یادآور شوم كه استاد زریاب هم در این مبارزات تنها نبود. استاد پرتو نادرى، میرحیدر مطهر، صدیقالله توحیدى، صبور رحیل، استاد بشیر احمد انصارى، حامد نورى، استاد اسحاق فایز، محب بارش و چند تن دیگر در كنار او استوار ایستادند، قلم زدند و در این مبارزه تاریخى، استاد را همراهى كردند. مبارزات دو ماه دوام آورد. صدها مقاله از هر دو جناح نوشته و چاپ شد تا بالاخره شوونیستها تن به شكست دادند و عقبنشینى كردند.
«تمام این یادداشتها و مقالهها در روزنامه آرمان ملى، كه استاد زریاب خود عضو هیات تحریر آن بود، در سال ١٣٨٧ خورشیدى به نشر رسیده است.»
استاد زریاب از چشم من
زمانى كه به كابل برمىگردد، مجبور مىشود سختىها و مشقتهاى زندهگى را به تنهایى متقبل شود. نوزده سال تمام، تک و تنها، در گوشهاى از مكرویان چهارم.
تنهایى، بسیار اذیتش مىكرد. بارى در تماس تلفنى به استاد اشراق گفته بود: «بچیم! سگرت مىزنیم، همراه دوستا مىبینیم، چاى مىخوریم، كار و نوشته مىكنیم اما باز هم همى تنهایى بسیار اذیت مىكنه.»
با تمام نامردىهایی كه دولتمردان از زمان حكومت كرزى تا غنى به شمول این دوتا در قبال فرهنگ و فرهنگیان، خصوصاً پارسىزبانان انجام دادند، استاد اما باز هم مىپذیرد تا در كشور بماند و در كنار مردم خود زندهگى آبرومندانه داشته باشد.
متملق نبود و از تملقگویان نفرت داشت. دوامدار مطالعه مىكرد. «تا آخرین روزهاى پیش از بیمارى، مشغول خواندن یک داستان تاریخى در مورد افغانستان بود.» كینه به دل نمىگرفت. جدا از چند دوست بسیار نزدیكش، دوست نداشت دیگران نقدش كنند. نقدپذیر نبود. به غذاهاى محلى بیشتر علاقهمند بود. منظم ورزش مىكرد. عاشق پهلوانى و اسبسوارى بود.
همیشه قلمی در جیب و روزنامهاى در دستش مىبود و اگر جایى غلطى مىدید، آن را اصلاح مىكرد.
استاد تأكید زیاد بر درستنویسى مىكرد. مىگفت: «ساده بنویسید خو درست بنویسید.»
استاد زریاب مانند سقراط پرسشگرى را دامن مىزد، مانند نیچه واقعیت را دردناک مىدید، مانند كافكا و هدایت متاثر از نیهیلیسم غربى بود و گهگاهى عارف خداپرست مىشد. همین.
زندهگی یک هدیه و در همان حال باری سنگین است. زندهگی پدیدهای شگفتانگیز و جادویی و در همان حال وحشتناک است. اگر سرنوشت جز این بود، استاد زریاب آثار و نوشتههاى ناتكمیل خود را تكمیل مىكرد؛ اما چنین نشد و استاد چشم از جهان بست. هنوز هم اما باورم نمىشود كه استاد دیگر در میان ما نیست و شوخىكنان نمىپرسد: ساتت (ساعتت) تیر اس؟
افسوس.