معنای واقعی رنج؛ پنج سال در آتش
بهنیا

سالهاست که طعم تلخ رنج زندهگیای را میچشد که عزیزانش بر وی تحمیل کردهاند؛ رنجی که وی را بارها به دام مرگ تدریجی کشانده است. وقتی حرف از روزگار سیاهش میشود، سخنانش بوی ناامیدی میدهد و ترس از شکنجه شوهر در وجودش رخنه میکند. زندهگیاش در مدار دردی میچرخد که رهایی از آن تاوان دارد. تاوان این رهایی، «خراب» شدن خانه برادرش است؛ زیرا او را در بدل زن برادرش به شوهر دادهاند. روزها و شبها را از ترس اینکه به خواستههای شوهرش تن نداده و کارد بُران او رگ گردنش را ببرد، سپری میکند. شوهرش مردی بیرحم است که بارها به او گوشزد کرده است که در صورت عدم اطاعت، او را خواهد کشت و جنازهاش را بدون اینکه کسی باخبر شود، زیر آوارهای خاک دفن خواهد کرد. واهمه کشته شدن از سوی شوهر و بیمادر شدن فرزندانش، او را واداشته است تا به هر خواست او تن دهد.
لیلا را عزیزترین کسانش به این روز رساندهاند. خواستههای خودخواهانه پدر و برادرش او را به درخت خشک و بیبرگی تبدیل کرده است که بهار و شگفتن از نو برایش افسانهای بیش نیست. او بارها به پدر و برادرش عذر کرده است تا او را از مردی که هیچ رحمی به حالش ندارد، نجات دهند، اما در عوض هر دو به او گوشزد کردهاند که دیگر در خانه پدر برای وی جایی نیست. او زندهگی شاد نوجوانی را بر جفای روزگار باخته است. اعضای خانوادهاش پشت او را خالی کرده و او را به دست مردی سپردهاند که جز لذت بردن از جسم بیرمقش، هیچ چیزی از زندهگی پس از ازدواج نمیداند. او اکنون از کلمه ازدواج متنفر است؛ زیرا همین واژه سرنوشت شومی را برایش رقم زده است.
زندهگی لیلا (نام مستعار) زمانی تبدیل به جهنم جانسوز شد که پدرش به اجبار او را در بدل معشوقه برادرش به چهاردیواری خانه شوهر سپرد؛ چهاردیواریای که در تاریکی آن جز بدبختی نصیبش نشد. او در آن زمان نوجوانی بیش نبود. دستانش تازه از عروسکهای دستساخته مادرش جدا و در حال دل کندن از دنیای بیدردسر کودکانه بود. تا به خود فهمیده و واژه «ازدواج» رنگ از رخش ربوده بود، او را به شوهر دادند. اکنون ۲۰ ساله است و دو فرزند دارد؛ فرزندانی که سبب شده است او همه دردها را به خاطر آنان تحمل کند تا فرزندانش همانند او از آغوش مادر بیرحمانه جدا نشوند.
تصمیم عجولانه و نامنصفانه خانوادهاش روزهای شاد نوجوانی لیلا را به زخم ناسور تبدیل کرده است. با اینکه چیزی در مورد زندهگی پس از ازدواج نمیدانست، عروس شد. روزی که عقد او را در بدل زن برادرش میخوانند، او بارها به پای برادر و پدرش میافتد تا او را به این زودی به کسی که هیچ شناختی از او ندارد، به شوهر ندهند؛ اما آنان هیچ اعتنایی به ضجه و زاری او نمیکنند. در عوض برادرش میگوید: «تو کی است که نمیخواهی ازدواج کنی. دلت را به پسران بیبندوبار خوش کردهای. مگر بهتر از این گیرت میآید؟» این جملات هنوز آویزه گوشش شده است و به خاطر همین گفتههای به ظاهر قناعتبخش، هیچ گاهی نمیتواند برادرش را ببخشد.
لیلا تا قبل از ازدواج، همواره تلاش میکند خانوادهاش را راضی به فسخ نامزدیاش کند، اما برادرش به خاطر اینکه معشوقهاش را از دست ندهد، بارها پدرش را مجبور میکند تا به حرفهای او اعتنا نکند؛ زیرا با فسخ نامزدی خواهر و برادر زنش، خانواده معشوقهاش نیز حاضر نمیشد دخترش را به او بدهد. برادرش او را قربانی خواستههای خود میکند و به هیچ قیمتی حاضر نمیشود رابطهای که براساس جبر گره خورده است را از هم بگسلد.
ابر سیاه سیلآسا زمانی بر زندهگی لیلا سایه میاندازد که عقد او را با پسری که هیچگاه ندیدهاش، میخوانند. از آن روز به بعد، رسما بدبختیاش آغاز میشود؛ زیرا نامزدش در آن مدت منتظر فرصتی میماند تا در حق لیلا کاری کند که دیگر نتواند از او جدا شود. او با استفاده از فرصت، زمانی که کسی در خانه نیست، وارد اتاق لیلا میشود و بالای او که هنوز قبولش ندارد، تجاوز جنسی میکند: «مادرم خانه نبود و همه بیرون رفته بودند. نمیدانم چگونه باخبر شده بود. خانه ما آمد. من هم با دیدن او تصمیم گرفتم تا برایش بگویم که او را نمیخواهم، اما وقتی حرفم را شنید، از قهر و غضب رنگش سرخ شد و به زور بالایم تجاوز جنسی کرد.» بعد آن روز لیلا چهره واقعی و ترسناک مردی را که قرار بود چند روز بعد شوهرش شود، میشناسد. بارها این موضوع را به مادرش میگوید، اما او قبول نمیکند و در عوض خودش را مقصر آن وضعیت و آن تجاوز جنسی میداند. با بیاعتنایی مادر، او آخرین حمایتگرش را نیز از دست میدهد و دیگر نمیتواند «دهن باز کند». بدون هیچ سخنی، بدبختیاش را تماشا میکند و بر سرنوشت سیاهی که عزیزانش برای او تدارک دیده بودند، مهر تسلیمی میکوبد.
چند روز بعد از آن اتفاق، مراسم ازدواج برگزار میشود. آن روز، همه در غم او شادند و رقص و پایکوبی برپا کردهاند. تنها کسی که از روزگار سیاه بعد عروسی باخبر بود و برای آغاز آن بدبختی اشک چشمانش خلاصی نداشت، خود عروس بود: «همهگی متوجه بیقراری و چهره افسردهام شده بودند. با خود میگفتند چرا غمزده است. گاهی دوستانم میآمدند و از من میپرسیدند که چرا حالتم گرفته است.» دوستانش از دل بیقرار و افتادن او به دام کسی که نهتنها مهر و محبت یک شوهر را به همسرش هدیه نمیدهد، بلکه رفتار انسانی و قابل پذیرشی هم ندارد، بیخبرند. لیلا نیز از ترس نمیتواند دهن باز کند. او هنوز به سن قانونی هم نرسیده است و کودکی بیش نیست. نمیداند که در صورت دهن باز کردن و از اتفاقی که افتاده و رفتار شوهرش سخن گفتن، چه بلایی بر سر او میآورند. با این حال، خوب میداند که در آن صورت، دیگر جایی در خانه پدر ندارد. به همین دلیل، ترسها و رنجهایش را فرو میبلعد و دهنش را میبندد، اما آن رنجها و نگرانیها در صورتش خودنمایی میکند.
چهار نفر در آن مراسم به یکدیگر قول میدهند تا آخر عمر به هم وفادار میمانند و در غم و خوشی یکدیگر شریک میباشند، اما از میان این چهار نفر کسی که هیچگاه روز خوش نمیبیند و زندهگیاش بر پایه دروغ بنا شده است، لیلاست. شوهرش به قولی که برای او داده بود، عمل نکرد. نه او را خوشبخت کرد و نه نسبت به او وفادار ماند. او را با چشمان گریان و حالت پریشان راهی خانه شوهر کردند؛ جایی که شاهد سیاهترین روزها بوده است.
شوهرش تا او را به خانه میبرد، زیر مشت و لگد میگیرد و انتقام روزهایی که باهم نامزد بودند و لیلا به حرفهایش توجه نکرده بود را میگیرد. او را در چهاردیواری خانهاش زندان میکند تا هیچ کسی جز او، نبیندش. یک سال از زندهگی رقتبارش میگذرد و رفتار شوهرش هر روز خشنتر از روز قبل میشود. در آن مدت لیلا از همه کارهای بد شوهرش نیز آگاه میشود و میداند که او با زنان دیگر نیز رابطه نامشروع دارد. با اینکه خودش گرفتار این خیانت است، اما همواره لیلا را بدکاره خطاب میکند. میگوید: «حتا حق ندارم به دکانی که دو قدم به خانه ما فاصله دارد، بروم. اگر بروم و باخبر شود، دستم را گرفته و نزد دکاندار میبرد و میگوید که هر دوی شما چه کار کردید.» او با مردی همخانه شده است که خودش بدون هیچ شرمی اعتراف به کارهای ناپسندش میکند و با افتخار به لیلا میگوید که او مرد است و هر کاری که بخواهد، میتواند انجام دهد.
لیلا روزها و شبها را در انتظار روزی میگذراند که بتواند از دست شوهرش رهایی یابد؛ زیرا شکنجه و گمانهزنی بد او را پایانی نیست. آنقدر منتظر آن روزهای خوش میماند تا اینکه حامله میشود و دیگر راه گریز از زیر شکنجه شوهر را نیز گم میکند. خانودهاش بعد از حامله شدنش، حاضر نمیشود او را با فرزندش از آن شوهرش جدا سازد و به خانه برگرداند. دیگر لیلا مانده است و روزگار سیاهی که پایانی ندارد. اکنون دو فرزند دارد و دلش به آن دو گرم است. حالا برای او یک آرزو مانده است؛ اینکه روزی فرزندانش بزرگ شوند و او را از غمسرای پدرشان نجات دهند. او میخواهد زمانی که پسرش بزرگ شد، به او یاد بدهد که هیچگاه مثل پدرش ظالم نباشد و زندهجان مظلومی را با شکنجههای روحی و جسمی زنده به گور نکند.