از پیرمرد شنیدم که میگفت: روزی پرنده کوچکی راهش را گم کرده بود، آمده بود به خانه ما. چند روز در دهلیز و خانهها بیهراس میگشت. بعد بچهها قفسی برایش خریدند و او برای خود اتاق جداگانهای پیدا کرده بود.
دلم نمیشد در قفس ببینمش، خاموش بود؛ اما روزهای درازی نگذشته بود که به خواندن آغاز کرد. هر روز میخواستم رهایش کنم، اما با خواندنش مرا دلبسته خود ساخته بود.
یک روز که در خانه کسی نبود، قفس را بردم بیرون و به شاخه درختی آویختم. دروازه کوچک قفس را باز کردم که اگر دلش خواست، پرواز کند و برود به جایی که میخواهد. در گوشهای ایستادم که چه میشود. دقیقههای درازی نگذشته بود که از قفس پرواز کرد و روی شاخهای نشست.
خاطر جمع شدم که دیگر هوای آزادی را تنفس میکند و هر سویی که بخواهد، میرود. بر گشتم به اتاق و مصروف کارهای خود شدم. ساعتی نگذشته بود که صدای خواندش بلند شد. به قفس نگاه کردم، دیدم که پرنده آوازخوان قفسدوست به قفس برگشته است و هی میخواند. من هم رفتم دروازه قفسش را بستم و آمدم. او میخواند.
نمیدانم چرا حس کردم که پرنده با مفهوم آزادی و پرواز بیگانه است؛ مانند انسانهایی که به بردهگی عادت میکنند و میاندیشند که همه دنیا همان چیزی است که آنها با آن زندهگی میکنند.
روزها میگذشت و پرنده همچنان در قفس بود. آرام، گویی هیچ حصاری و بندی در میان نیست. قفس گویی به آسمان او بدل شده بود. میخواند و گاهی چنان با هیجان و با بیقراری سرودخوانی میکرد که میترسیدم سرودهایش در گلویش به انفجاری بدل شود.
وقتی چنین حالتی را در پرنده حس میکردم، با خود میگفتم حتماً برای آزادی و پرواز بلند دلش تنگ شده است، تا اینکه در یکی از بامدادان پاییزی که از خواب برخاستیم، او خاموشانه روی قفس افتاده و مرده بود.
راستش بغض عجیبی گلویم را فرا گرفت. نمیدام چرا حس کردم که من هم با او مردهام. فکر کردم تمام دردهایش و تمام هستیاش را سرود، دیوان غزلهای غمگینش را تمام کرد و حس کرد که دیگر بهانهای برای زیستن ندارد و در میان سرودهای خود خاموش شد و مرد.
گفتم شاید از پشیمانی همان روزی که دروازه قفس را برایش کشودم که به آزادی برسد و او دوباره به قفس برگشت، سرانجام در حسرت آزادی جان داد.
شاید پرنده در قفس زاده شده بود و جهان او همان قفسش بود. به گفته شاعر:
تو پنداری که جهانی غیر از این نیست
زمین و آسمانی غیر از این نیست
همان کرمی که در گندم نهان است
زمین و آسمان او همان است
پرسیدم: پیرمرد! آن روز که دروازه قفس پرنده را کشودی، چرا بار دیگر به قفس برگشت؟ آیا پرواز را فراموش کرده بود یا چیزهای دیگری؟
پیرمرد به اندیشه درازی فرو رفت و گفت: نیروی عادت، بزرگترین نیرو در انسانها و جانوران دیگر است. با این نیرو است که انسان و جانوران دیگر به زندهگی خود ادامه میدهند. گاه این عادت چنان زنجیری میشود که دست و پای انسانها را میبندد. بدینگونه انسانها زندانی عادتهای خود میشوند.
انسانهایی که به بردهگی عادت میکنند، شاید آزادی برایشان مفهوم گم شده و پوچ بوده باشد. بسیاری وقت نیاز است تا بتوان آنان را باورمند ساخت که بیرون از این بردهگی، زندهگی دیگری هم هست.
بدترین عادت، همان عادت ذهنی است که شکلگیری آن زمان درازی را در بر میگیرد و برای شکستن آن هم زمان درازی به کار است.
آنانی که پذیرفتهاند برده به دنیا آمدهاند و در بردهگی زیست کرده و بردهوار زیستن را برای خود فضیلت دانستهاند، آزادی برایشان نمیتواند مفهومی داشته باشد.
پرنده به قفس برگشت، نه به همان قفسی که آشیانه او شده بود، بلکه به قفس ذهنی خود برگشته بود. به قفس عادت خود برگشته بود. انسانها نیز قفسهای ذهنی دارند و در این قفسها زندهگی میکنند و وسعت همه اندیشههایشان به اندازه وسعت قفسهای ذهنیشان است. انسانها با زیستن در قفس ذهنی خود، عادت کردهاند. هر بار هم که زنجیر را از پا و دستشان پاره کنید، شاید آزادی برایشان نفسگیر شود. شاید آزادی را دشمن و ویرانگر فضلیتهای خود دانند و هر بار بخواهند که به زیر نمد چرکین بردهگی خود پناه ببرند و به قفس ذهنی خود برگردند.
خفاشان هرگز نمیخواهند با خورشید روبهرو شوند. خورشید را دشمن زندهگی و دشمن پرواز خود میدانند! دنیای آنان، همان تاریکی است. از روشنی میگریزند! آنانی که در بردهگی زندهگی میکنند، دو زنجیر دارند؛ یکی زنجیر بردهگی و دیگری زنجیر عادت به بردهگی. زنجیر بردهگی را شاید بتوان بهآسانی شکست؛ اما شکستن زنجیر عادت به بردهگی، زمان دراز و کار زیادی نیاز دارد. چه بسا انسانهایی که در ظاهر آزادند، اما اسیر زنجیر عادت خود هستند؛ اسیر زنجیر عادت خود به بردهگیاند.
پیردمرد لحظههایی پلکهایش را روی هم آورد و خاموش شد. یک بار مانند کسی که ترسیده از خواب بیدار شود، چشمهایش را گشود و با نگاههای هراسان به سوی من و به چهار گوشه اتاق دید.
گفتم: پیرمرد! از کجا برگشتی و چه دیدی که اینگونه پریشانی؟
گفت: خودم را و ترا دیدم.
گفتم: چگونه؟
گفت: دیدم، مانند دو پرنده در قفسی آویخته در دکان پرندهفروشی. مردی آمده بود و با میله تفنگش به قفس اشاره کرد و گفت: ای پرندهها دانهای به چند اس؟
پرندهفروش گفت: ای پرندهها آواز نمیخوانن.
مرد گفت: من هم برای آوازشان نمیخرم.