با اعلام خروج نیروهای امریکایی و ناتو از افغانستان، آسترالیا به طور موقت سفارتش در کابل را بست. ترس از فردای ناروشن، از برگشت 180 درجهای به گذشته و تکرار تاریخ، کابل ـ این شهر محبوب شاهان ـ را در اندوه فرو برده است.
از آنجایی که به سبب مسوولیتهای وظیفهای خویش به عنوان مشاور امور ملی و سخنگوی مقام لویسارنوالی، اوقات فراغت محدودی دارم، در موتر حین رفتن به دفتر، تصمیم گرفتم بخشهایی از کتابی را بخوانم که نویسنده آن رییس دولت جمهوری اسلامی افغانستان است.
(Fixing Failed States: A framework for rebuilding a fractured world) «بازسازی دولتهای شکستخورده؛ چهارچوبی برای احیای مجدد جهان درهم شکسته» کتاب مشترک محمداشرف غنی و کلیر لاکهارت، منتشر شده توسط انتشارات دانشگاه آکسفورد، پیرامون حکومتداری خوب است که نویسندهگان اثر با تکیه بر تجربه دست اولی که از کار در بانک جهانی، ملل متحد و نخستین دولت دموکراتیک افغانستان به دست آوردهاند، الگوهای حکومتداری را در کشورهایی مانند افغانستان، سودان، نیپال و کوزوو به عنوان کشورهای در حال گذار از بحران و کشورهایی نظیر ایرلند، امریکای لاتین و سنگاپور به عنوان کشورهای موفق در امر دولتسازی بررسی کرده و پس از شناسایی چالشها، برای حل بحران بیثباتی سیاسی و اقتصادی چهل تا شصت کشور جهان که خاستگاه بحرانهای بزرگ جهانی از تروریسم و قاچاق مواد مخدر تا بحران مهاجرت و بیماریهای جهانشمولاند، راهکارهای جدیدی را ارایه دهند.
در حین مطالعه کتاب، از پشت پنجره موتر، در میان مردمی که با دردهایشان آشنا و با نامشان بیگانه بودم، به چهره آشنایی برخوردم که مرا به خاطرات سالهای پیش برد. نوید، از دوستانی بود که سالها پیش، زمانی که در حال تطبیق برنامه یک نهاد بینالمللی پیرامون تسهیل دسترسی مردم به عدالت بودیم، با او آشنا و همکار شدم.
بعد زمانی که به برنامه ستاژ سارنوالی در مرکز آموزشهای حقوقی دانشگاه کابل راه یافتم و پس از یک سال آموزش، اول نمره عمومی شدن باعث شد که به عنوان دادستان در دادستانی کل کشور استخدام شوم، او حرفهاش را با تطبیق برنامههای تمویل شده از سوی آژانس توسعه جهانی ایالات متحده (USAID – US Agency for International Development) ادامه داد.
از موتر پیاده شدم و پس از احوالپرسی و بغلکشی، فهمیدم که مسیرش سر راه مسیر دفتر ما است. پس باهم سوار موتر شدیمو. از کاروبار همدیگر پرسیدیم و از برنامههایی که میخواهیم روی دست بگیریم. نوید که یکی دو سال از من بزرگتر است، به شوخی گفت که موقف حکومتی پیر و بیمهرم ساخته است؛ طوری که از دوستان قدیمی دور شدهام و برای خودم کمتر وقت میگذارم.
برای اثبات خلاف ادعای او، برای خوردن صبحانه به برگرفروشی دوست و همصنف دوران مکتبم رفتیم. از آنجایی که خود رفیقم نبود و باید به دفتر میرفتم، برگرها را به جای صرف کردن در برگرفروشی، در دست گرفتیم تا در موتر بخوریم.
برایم از خبرهای به اصطلاح خوش خودش گفت؛ اینکه قرار است طی حداکثر دو ماه دیگر، به وسیله ویزای مهاجرت ویژه مترجمان و قراردادیهای دولت امریکا، به ایالات متحده نقل مکان کند.
ظاهراً از اینکه چرا به جای یک رستورانت شیک به یک برگرفروشی رفتیم، کمی شاکی بود. من نیز از بالا بودن قیمت مواد تعمیراتی گله کردم؛ اینکه ساخت چهار اتاق، تمام پسانداز دهسالهام را تمام کرد.
بهتزده به من نگاه کرد و توأم با کنایه گفت: «امروز صبا، وضع از اینی که هست هم بدتر میشود. به خودت خو معلوم است که فکر نمیکنی، حداقل به فکر خانوادهات باش! جای اینقدر مصرف سر خانه، پولهایت را دالر میکردی، برادرم در بخش خرید املاک در ترکیه کار میکنه، یک خانه میگرفتی و خود و خانوادهات را میکشیدی. خانه ساختن در اینجه مثل خانه جور کردن نزدیک آتشفشان است، همانقدر پرخطر!»
دوست بود و عزیز، چیزی برایش نگفتم. ترجیح دادم سکوت کنم. گفتمش: «وطن است دیگر، حتا اگر خاکش آتشفشانی باشد، چیزی از وطن بودنش کم نمیشود؛ زیرا هرجا که بروی، در هر کشور مرفهی که باشی، بار غربت همیشه هست. از نامادریهای زیبا و شاد، همین مادر زیبا ولی کمرشکسته و غمگین را دوستتر دارم. هر چیزی که سر عام باشد، سر ما هم هست. خون من و خانوادهام از خون دیگر شهروندان این کشور سرختر نیست».
او هم با یک «دلت دگه» گفتن و رسیدن به مقصدش، با من خداحافظی کرد.
دقایقی بعد از رسیدن به دفتر، کتاب را دوباره در دست گرفتم. چشمم به عنوان درشتی در صفحه راست افتاد: «حاکمیت قانون»؛ عبارتی که در ذهنم چندین بار انعکاس کرد.
زمانی که به دروازه دفتر کارم رسیدم، در شیشه دروازه، کسی را دیدم که بسیار آشنا بود؛ جمشید ۱۸ سالهای که دوست داشت پولیس شود، اما در امتحان کانکور به دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه البیرونی راه یافت و به اصرار خانواده که میگفتند اگر حقوق بخوانی پولیس بهتری میشوی، به این دانشگاه رفت. روزهای اول ماموریت و سختی کار در آن آوان پیش چشم آمد؛ تمام راهی که برای مبدل شدن به کسی که هستم، طی کردهام.
من تمام نیش و کنایههای دوستان و رفقا را به جان خریده، از فراغت و جوانیام چشمپوشی کردم و فرصت اینکه مانند سایر همسنوسالانم با همسر و فرزندم به مسافرت بروم یا با دوستانم به گردش و میله بروم را به کارم اختصاص دادم؛ زیرا میخواستم با کار در یکی از کلیدیترین نهادهای مجری قانون، در تطبیق اصل حاکمیت قانون ـ همان اصلی که دکتر اشرف غنی در کتابش نخستین وظیفه دولت عنوانش کرده است ـ با مبارزه علیه فساد اداری، قاچاق مواد مخدر، پدیده مجرمانه و تلاش برای تحقق عدالت دین وجدانیام را به مردم و کشورم ادا کنم و برای دخترم پدری باشم که فردا به افتخار بگوید پدرم سارنوالی بود که میتوانست با گردن بلند در برابر تمام مردم بایستد و بگوید که هرگز دستش به خون و فساد آغشته نشده است.
اما پس از صحبت با نوید، فهمیدم که مبارزه اصلی امروز است. تنها اگر در همین شرایط در کنار وطن و مردمم باشم، از دموکراسی و ارزشهای جمهوریت دفاع کرده و سهم خود را برای حفظ دستاوردهای دو دهه گذشته ادا کنم، سزاوار این افتخار خواهم بود.
مهم نیست کی هستیم و چه کاره، رستورانت داریم یا فروشگاه، وزیریم یا وکیل، معلم یا داکتر؛ مهم این است که هر کس در جایگاه خودش، به مسوولیتهای خویش به گونه درست عمل کند؛ زیرا بدون حمایت مردم، برای ساختن این وطن از هیچکس به تنهایی کاری ساخته نیست، ولو آن شخص محمداشرف غنی، نامزد پست دبیرکل ملل متحد، باشد.