مجبور بودیم مسیر نیمروزـکابل را زمینی طی کنیم؛ البته این مجبوریت را بعدها برایتان توضیح خواهم داد. موتر 303 قدیمی با چوکیهای سرخرنگ بود. مسافران اکثراً فامیلهایی بودند که از ایران برگشته بودند. هوا ناجوانمردانه گرم بود و صدای گریه اطفال خواب از چشمهایم ربوده بود. پردههای نارنجیرنگ را کشیده بودیم. فاطمه کنار شیشه نشسته بود. اتوبوس در پیچوخم جاده از دل دشت رأس ساعت 2 نیمهشب به راه افتاد. مسیری پر از استرس بود. راننده، مردی پشتوزبان با چشمهای آبی بود و کنارش مردی قویهیکل با لباسهای نسواریرنگ وطنی و ریش و سبیل پرپشت نشسته بود. هر دو با هم به پشتو صحبت میکردند و با دقت در دل تاریکی به جاده نگاه میکردند. ترس و وحشت در دلم جای گرفته بود. چگونه این ریسک را کرده بودم که این مسیر را همراه پدر و چهار خواهر کوچکتر که از جنگ و طالب و آدمکشی تنها داستانهایی را شنیده اما هیچ وقت جدی نگرفتهاند، طی کنم. مسیر نیمروزـهلمند را در دل تاریکی سپری کردیم. هیچ کسی چشم بر هم نگذاشت. حس میکردم همه منتظر اتفاق بدی در این منطقه هستند. از شدت ترس از محیط حس ضعف، سستی و بیرمقی داشتم. تاریکی تمام نشدنی بود و جاده به مانند تونل وحشت اتوبوس را میبلعید. نمیدانم چگونه صبح شد و ما از دل شب و وحشت راه و آن منطقه وحشتناک نجات یافتیم.
بعد از هلمند، قندهار بود که باید برای رسیدن به کابل از آن میگذشتیم؛ شهری بزرگ، شلوغ و پرازدحام، اما بازسازی و ترقی کمتر در آن به چشم میخورد. تابلوهای راهنمایی نسب شده در سرک از فاصله 360 کیلومتر فاصله این شهر با غزنی خبر میداد. مسیر کندهارـغزنی نفسگیر بود، انگار هیچ رسیدنی در کار نبود. ساعتها میگذشت که داخل اتوبوس بودیم و ترس و وحشت توان دستشویی رفتن و نان خوردن را هم از ما گرفته بود.
در چوکی دوم پشت سر راننده کنار فاطمه نشسته بودم و در سمت راست محدثه و زهرا، پشت سرشان پدرم و فرشته به ترتیب نشسته بودند. هرازگاهی بوتلهای آب معدنی گرم را که در قفسه بالای سرم جابهجا کرده بودم، مینوشیدم. تشنهگی، گرما و ترس از فضای بیرون و استرسی که به کابل نمیرسم، رهایم نمیکرد. در نیمروز پدرم برای همهیمان چادرهای سیاه ایرانی خرید و گفت راه خطرناک است. قرار بود به هرات برویم و از آنجا هوایی به کابل بیاییم، اما مرز مشهدـهرات را به دلایلی که نمیدانم بسته بودند و ناچار از راه زابلـنیمروز وارد افغانستان شدیم.
اما غزنی ـ شهری که از لحاظ ظاهری شبیه کابل بود ـ با دیدن این شهر حس خوبی به من که عاشق کابلم، دست داد. راننده برای نان چاشت در شهر قندهار توقف داشت و بعد از آن در میانه راه برای نماز ظهر و نماز دیگر در جاهای مختلف ایستاد شد.
ما از غزنی به سمت کابل بسیار آرام حرکت کردیم. کمکم هوا تاریک میشد و درست در تاریکی راه به میدانوردک رسیدیم. باز هم حس و حال ترس در وجودم زنده شد. از مرد کندزی که کنار زنش در چوکی جلو نشسته بود، پرسیدم چقدر مانده تا کابل؟ گفت 40 دقیقه. چادرم را در سرم جابهجا کرده به شانه فاطمه تکیه کردم و گفتم میگویند نزدیک کابل هستیم. میدانوردک و باغهای سیب در کنار سرک را میدیدیم. موترها از کنار هم رد میشدند و تیپ آهنگ پشتو میخواند. من فقط به روبهرو و جاده نگاه میکردم و نشانهای از نزدیک شدن به کابل میجستم. فاطمه کنارم آرام نشسته بود. لبانش خشکیده بود و چشمان سبزش بیرمق بود. حس میکردم طی بیستوچند ساعت گذشته به اندازه یک عمر استرس و نگرانی را سپری کردیم. دستانش را در دست گرفتم و بدون هیچ حرفی به روبهرو خیره شدیم. جاده بر اثر ماینها آسیب زیادی دیده بود و ناگزیر موتر هر دو دقیقه سرعتش را کم میکرد تا مبادا وارد گودالها شود.
در خیال کابل و خانه و دوستانم غرق بودم که موترمان در حاشیه جاده سرعتش را کم کرد. مردی از بین درختان با کلاهی که فقط چشمانش پیدا بود و تفنگی بر دوش جلو اتوبوس را گرفت. با تفنگ به سمت راننده نشانه گرفت. موتر متوقف شد. سه مرد دیگر نیز از بین درختان سیب وارد جاده شدند. جیغ و فریاد اطفال و زنان بلند شد. یکی خدا را یاد میکرد و دیگری مادرش را صدا میزد. تنها چهرهای که یادم هست، همان آقایی بود که کلاه سیاه به سر داشت و فقط چشمانش معلوم بود. چادر سیاهم را پیش کشیدم و سرم را روی چوکی پیشروی گذاشتم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. کف اتوبوس و پاهای پدرم را میدیدم. در دلم به اینکه کشته خواهیم شد فکر کردم. به پدر و خواهرانم فکر کردم؛ اینکه چه خواهد شد، ما را به کجا خواهند برد و چه بر سرمان خواهد آمد.
صدایش را شنیدم که به فارسی صحبت میکرد. صدای پایش در بین گریه زنان به گوشم میآمد. از روی کولهپشتیام رد شد. قسمت کمرش به شانهام خورد و از من گذشت. توان بالا کردن سرم را نداشتم. لباسهای وطنی تیره به تن داشت. از کنار پدرم گذشت. در دل گفتم اگر پدرم را پایین کرد، حتماً باید کاری بکنم و نگذارم او را ببرند. صدای کسی از اعضای خانوادهام را نشنیدم. از کنار پدرم گذشت و به آخر اتوبوس رفت. از میان آنانی که در آخر بودند، سه تن را انتخاب کرد و با سرعت پایین شد. سرم را بلند کردم، خواهرم گفت حضرتگل و برادرش را که برای اولینبار همراه مادر، زن و اولادشان به کابل میآمدند، بردند. پسری جوان که از ولایت کندز بود را نیز پایین کردهاند. همه گریه میکردند و راننده همه را به آرامش دعوت میکرد. مادر پسرهای هزاره که زنی چاق و آرام بود و به سختی راه میرفت، به سرعت از راهرو گذشت و به دنبال مردان سیاهپوش و پسرانش دوید. دم دروازه اتوبوس به زمین افتاد. نمیدانم دقیقاً چه گفت و چه شد، اما مردان سیاهپوش با دیدن مادر پسران آنان را رها کردند، اما پسر کندزی را با خود به داخل باغ بردند. راننده از مسافران خواست تا چند خانم و چند ریشسفید به داخل باغ بروند و از آنان بخواهند که پسر جوان را آزاد کنند، اما در آن هنگام همه دچار ترس و وحشتی عجیب شده بودند و هیچ کسی توان ایستاد شدن نداشت. نزدیک پنج دقیقه کنار جاده ایستاد شدیم. موترها از کنار ما بیتفاوت میگذشتند و فقط نگاهی از روی ترس و تأسف به ما میانداختند و سرعتشان را زیاد میکردند. همه به باغ سیب خیره شده بودند که ناگهان پسر کندزی دواندوان به سمت اتوبوس آمد. مردهای پیشرو ایستاد شدند و او را در آغوش گرفتند. بدنش را دست میزدند که زخمی نشده باشد. پسرک آرام و بیتفاوت گفت با من که یک کارگرم، کاری ندارند، فکر کردند من پولیسم. برایشان راپور آمده بود که در این موتر پولیس است. مرا تلاشی کردند، جز کارت مهاجرت ایران چیزی نداشتم. به همین دلیل، رهایم کردند.
حس سالم بودن و رهایی آن جوان، خون را در وجود همهیمان به جریان انداخت. موتر در مسیر جاده دوباره به حرکت آمد و چراغهای کابل به من چشمک میزد.
سمیرا سادات