شمارش روزها از دستم نرفته. خوب میدانم، امروز روزِ سوم است. سومین روزی که پشت سلولهای آهنین زندان طالبان نفس میکشیم؛ من با دو دخترم!
دخترانم که تا چندی قبل، طالب و طالبان قصههای وحشتناکی از زبان من و مادربزرگشان بودند، در زندان این گروه، وسط همان قصهها زندهگی میکنند. هر روز چشمهایمان را با فروغ کمرنگی که از یک روزنه میخکوب شده به درونِ سلول میتابد، باز میکنیم.
اینجا تنها نیستیم؛ زنان دیگر هم هستند. زنانی که تا دیروز صدای فریاد آزادیشان خیابانهای کابل را به لرزه درآورده بود. امروز آنها شبیه من و دخترانم، به همان فروغ کمرنگی که به درون سلول تابیده، نگاهشان را دوختهاند. شاید اینها هم با همین نور تابیده در سلول، روزهای اسارت را میشمارند؟
روز بازداشت شدنم به خوبی یادم میآید. سه روز قبل. صبح بارانی بود. شبیه هر روز دیگر در زمستانهای سخت و نفسگیر کابل، چشمم با صدای بلند و خشن کوبیده شدن دروازه باز شد. شوهرم خانه نبود. برای دیدار و عیادت پدر مریضش از خانه بیرون رفته بود. همان ابتدا صدای در زدن مرا ترساند. دلم گواهی بدی میداد. گویا اتفاق بدی در جریان بود. رفتم و از سوراخ در به بیرون نگاه کردم. قلبم برای لحظهای ایستاد!
هفت طالب پشت در خانه ایستاد بودند. همه با اسلحه و باتوم به شدت در را میکوبیدند. به عقب خود نگاه کردم، دیدم که دخترانم از گوشه اتاقشان نگاهم میکنند و هویدا بود که رنگ و رُخشان پریدهتر از من بود. آنقدر بزرگ بودند که بفهمند، چی در جریان است. دروازه با شدت تمام کوبیده میشد؛ با صدای لرزانی که لرزشاش در تمام وجودم پخش شده بود و با وجود اینکه میفهمیدم کی ها پشت دروازه خانهام قرار دارند، باز هم پرسیدم: «کی هست؟»
یکی از طالبان، غرولندکنان به زبان پشتو حرف زد. معادلش به فارسی این بود: «ما از استخبارات امارت اسلامی کابل هستیم. اینجه خانه …. است؟ آمدهایم از آنها چند تا سوال بپرسیم و چندی تذکر بدهیم.» نمیتوانستم دستوپایم را نگهدارم. مقابل چشمانم پرده سیاهرنگی سایه افکنده بود. دخترانم چسبیده بودند به من و از ترس فریاد میزدند.
میترسیدم. نمیفهمیدم چه بگویم؟ ولی صدای ترسیدهام را از گلویم بیرون کشیدم: «نخیر شما اشتباه کردید. اینجه خانه کسی بهنام … نیست. حالا هم از اینجا بروید! دخترانم ترسیدهاند. شوهرم هم خانه نیست. نمی شرمید که داخل خانه بدون محرم میشوید؟»
کسی اینبار با جدیت پاسخ داد. بازهم به زبان پشتو: «ما خوب میفهمیم که شما همان زن هستید که در اعتراضات روز قبل شرکت داشتید و بیشرفانه چادری (بُرقع) را سوختاندید؛ پس در را باز کنید تا ما مجبور به شکستن آن نشویم.»
نمیتوانستم فریاد بکشم، جیغ و داد راه بیندازم. چنین کار، فریادها و جیغ کشیدنها، ما را پیش مردم رسواتر میساخت. در جامعه افغانی، حتا اگر در کابل هم باشید، مردم زنانی را که زندانی میشوند، به چشم خوب نگاه نمیکنند. دویدم سمت اتاق دخترانم و برای لحظهای فکر احمقانهای بهسرم زد :«عجله کنید! هله! بدوین! بدوین! بیایید از کلکین به پایین بپریم. اول خودم میپرم، بعد شما را یکییکی میگیرم. تشویش نکنید. افگار نمیشوید.» واقعاً چه فکر احمقانه و مسخرهای بود! اما ترس آدمی را به هر کاری وامیدارد. ترس باعث شد که من دَم کلکین خانهام برای پریدن بروم و با دیدن دو رنجر و سه طالب دیگر، ماتم برد. این بار همین ترس مرا به سکوت واداشت. دیگر چیزی به خیالم نمیآمد. حتا همان فکر احمقانه!
صدای شکستن دروازه شنیده شد و صدای پاهایشان که بر تمام گوشهوکنار خانه ریختند. صدای به هم خوردن کفشهای سنگینشان با کفِ زمین عجیب و ترسناک بود. میتوانست در همان زمان، معنای بس بزرگی را افاده کند. صدایی که نظام و رژیم دیکتاتوری، صدای پاهایی که همه را به خفقان واداشته بود و کسانی هم که اعتراض میکردند، پس از شناسایی شبیه ما با همین صدای پاها مواجه میشدند.
دو تن از آنها وارد اتاقی شدند که من و دخترانم در آن بودیم. دخترانم جیغ میکشیدند و گریه میکردند. یکی از آن دو طالب فریاد کشید: «چادرت را بپوش!» پوشیدمش و از فرط ترس دست دخترهایم را محکم فشار دادم. دوتایی بر سر من و دخترانم ریختند، از دستانم کشیدند و سمت راهرو هُلام دادند.
آنقدر بیرحمانه به بیرون کشیده شدیم که حتا مجال کفش پوشیدن را هم نیافتیم! پاهای دخترانم تا رسیدن به رنجر و پَرت شدن به داخل آن، درون گِل فرو رفته بود.
بعد از آن روز تاکنون درون همین سلول هستم. با دخترانم یکجا!
دیگر آن گلهای چسبیده به پاهای دخترانم خشکیدهاند. خیال میکنم سه سال است که در این زندان به سر میبرم. ولی نه، تازه سه روز شده!
سه روز نگاه کردن به گلهای خشکیده در پاهای دخترانم. سه روز در جهنمِ بتونی، میان دیوارهای نمناک. سه روز با شبهای سرد، بدون پتو یا حتا پارچهای برای گرم شدن و گرم کردن. سه روز بدون غذا، حتا یک قرص نان و یا هر چیزی دیگری. دردآورتر از همه، سه روز نوشیدن آب مستراح.
این بود رفتار اسلامی رژیم حاکم بر ما! دین طالبان و شرعیت آخوندیشان که برای من و دخترانم آبهای گند مستراح را برای نوشیدن میآوردند. زنان همسلولیمان نیز مجبور بودند این دردها را توأم با شکنجههای بیرحمانه تحمل کنند.
حالا در حال قدم زدن در راهروهای زندان طالبان هستم. برای رفتن به یک اتاق مجللتر و پُر زرقوبرقتر. البته نه برای انتقال از یک سلول جهنمی به یک سلولِ بهشتی؛ بلکه برای اعتراف اجباری!
دیگر طاقتم به سر رسید. دیگر نمیتوانم دخترانم را اینجا نگه دارم. بالاخره من هم مادرم! دیگر نمیتوانم با دستان خودم از آبهای کثیف مستراح بخوردشان بدهم. دیگر گوشهایم تحمل شنیدن نالههایشان از فرط گرسنهگی را ندارد. دیگر نمیخواهم مجالی باشد برای شنیدن طعنه ها و نیشخندهای طالبان که خودم را روسپی و دخترانم را بچه روسپی صدا بزنند. دیگر میخواهم خانه بروم و آن گلهای خشکیده در پاهای دخترانم را با نوازش و عشق بشویم.
دلم برای یکبار دیدار دوباره خورشید آب میشود. آدمی زمانی قدر زیبایی و لطافت خورشید را میداند که میان سلولها حبس باشد. میخواهم چهره خورشید را برای بار دیگر با جفت چشمان خسته و به شدت خشکیدهام، بنگرم.
امروز در اینجا در انتظار خورشید، در فراق لمس کردن نور نرم و لطیف آن آفتاب زمستانی، در انتظار تمام شدن اعتراف اجباری استم. در یک اتاق مفشن، جلوی دوربین نشستهام. با چشمان اشکآلود در حال خواندن و حفظ کردن متنی هستم که با دستان خونآلود طالبان نوشته شده است. مزخرفاتی که با تهدید گلوله، تفنگ و باتوم به زبان آوردم.