راهی به کابل کهنه

حسن آذرمهر

تجدد، تصویر کابل کهنه را در کوچه‌ی سنگ‌تراشی مخدوش کرده است. با آن‌هم این کوچه‌ یکی از معدود کوچه‌های کابل است که رنگ‌وبوی گذشته دارد. دو طرف کوچه دکان‌های هنرمندانی است که نان‌شان را از رفتن به محافل شادی دیگران به دست می‌آورند و از این شغل هیچ باکی ندارند. هنوز تک‌وتوک دکان‌های سازفروشی هم به چشم می‌خورد، اما مشخص است که رونق چندانی ندارند. از یکی از غرفه‌های کنار سرک آهنگ «بی‌وفا یارم» احمد ظاهر به گوش می‌رسد. این آهنگ مقدمات سفر مرا به روزهای دور کابل فراهم می‌کند.

از کوچه‌‌ی سنگ‌تراشی به سمت کوچه‌ی خرابات می‌روم تا سراغ یکی از بازمنده‌گان کابل قدیم را بگیرم. «ماما ابراهیم» در حوالی کوچه‌ی خرابات دکانی دارد که هارمونیه‌های از کار افتاده را ترمیم می‌کند. هارمونیه‌هایی که کلید‌های‌شان از سُر افتاده است و پرده‌‌های‌شان خوب کار نمی‌کند. کابل امروز هم به چنین هارمونیه‌‌ای می‌ماند. سازش بی‌سُر است و کلیدهایش درست کار نمی‌کند اما کجا است دست «ماما ابراهیم»ی که آن را ترمیم کند؟!

وارد کوچه‌ی خرابات شده‌ام. کوچه‌ای که پس از این همه گرم‌وسرد روزگار، شکوه چندانی از گذشته‌ها در آن، نمانده است. فکر می‌کنم اولین بار در رمان «گلنار و آیینه‌»ی رهنورد زریاب بود که با تصویرهایی از کوچه‌ی خرابات برخوردم. از آن روز که کتاب را خواندم اکنون بیش‌تر از ۱۰ سال می‌گذرد. از کتاب فقط تصویری از نوستالژی و حسرت در ذهنم باقی است. اما حس می‌کنم این همان کوچه‌ای نیست که راوی کتاب رهنورد زریاب از آن عبور می‌کرد و در یکی از خانه‌هایش «گلنار» در برابر آیینه می‌رقصید. همه چیز این کوچه رنگ دیگری دارد. مردم آن‌هم به طور فجیعی زنده‌گی واقعی دارند و فقر و ناامنی نخستین چیزی‌هایی است که آن‌ها را با واقعیت پیوند می‌زند.  

نظر به آدرسی که دارم، دکان ماما ابراهیم در سمت راست کوچه و روبه‌روی یک خیاطی است. به راحتی پیدایش می‌کنم. ماما ابراهیم، در دکان تنگ و دل‌گیرش نشسته و به چیزی خودش را مصروف کرده است. چارسو هارمونیه است و وسایلی که به درد ترمیم آن می‌خورد. به سختی برای خودم جای کوچکی برای نشستن پیدا می‌کنم.

نام اصلی او «ابراهیم افضلی» است اما آدم‌های پیرامونش او را «ماما ابراهیم» می‌خوانند. او بالای شصت سال دارد. این ترمیم‌کار هارمونیه تقریباً تمام عمر خودش را در کوچه‌ی خرابات زیسته است و فقط سال‌هایِ جریان جنگ‌های تنظیمی را تا دوره‌ی اول ریاست جمهوری حامد کرزی به پاکستان مهاجر شده است.

او نمونه‌ی روشنی است از مردم کوچه‌ی خرابات. کوچه‌ای که جنگ و جهاد، روزهای بدی را بر سر او و ساکنانش آورد. این کوچه به دلیل تاریخ و شهرتی که در زمینه‌ی موسیقی داشت، در جریان سال‌هاییِ که مجاهدین و طالبان در کابل حکومت داشتند به محله‌ی بدنام بدل شد و ساکنان آن هم ناگزیر شدند به هر گوشه و کنار متواری شوند.

«ماما ابراهیم» سینه‌ای دارد پر از قصه‌های کوچه‌ی خرابات. او استاد سرآهنگ را دیده است، روی تخت سماواری که عصرها زمین پیش روی آن را آب‌پاشی می‌کرده‌اند، می‌نشسته و «بودنه»اش را نوازش می‌کرده است.

او روزی را به خاطر دارد که موتر ببرک کارمل دنبال استاد سرآهنگ آمده و از او درخواست کرده بود تا در برنامه‌اش موسیقی اجرا کند. اما استاد سرآهنگ سرپیچی کرده و پاسخ داده بود: «در یک تخت نشستن دو پادشاه لازم نیست.»

یا، ماما ابراهیم، احمدظاهر را به خاطر دارد که در کوچه‌ی پُر گِل‌ولای آن‌روز با موترش به دنبال نوازنده آمد. از احمدظاهر به نیکی یاد می‌کند و می‌گوید آدم خیرخواهی بود. «میآمد، نوازنده‌ها را با خود می‌برد، پس با قدر و عزت می‌رساندشان.» 

«ماما ابراهیم» خود نیز موسیقی می‌نواخته است. از او می‌پرسم: «شما موسیقی را از کَی شروع کردین؟»

به کنایه می‌گوید: «از ما مردم که اس، همی طفل ما چارغَوَک که کنه، نه قوطی ده دستش می‌مانه نه دگه، او خدایی خودش ده راه گد می‌شه.»

اما پس از کمی قصه برایم روشن می‌شود که او موسیقی را در کودکی از آلات ضربی شروع کرده است. بعدتر به دو تار رو آورده است و با هم‌گروهی‌هایش در محافل زنانه موسیقی اجرا می‌کرده است. سپس به خدمت سربازی رفته است و در آن جریان برای سایر سربازان با تقلید صدای «شمس‌الدین مسرور» آهنگ می‌خوانده است. او تا همان زمان تصاویری را از حضور استاد سرآهنگ در کوچه‌ی خرابات به خاطر دارد.

اما تمام آن روزهای به ظاهر خوب و حسرت‌برانگیز با رقم خوردن فصل جنگ‌های تنظیمی برای مردم کوچه‌ی خرابات سیاه و سخت می‌شود. کوچه‌ای که آن همه فر و شکوه داشت به یک‌باره‌گی به محله‌ی بدنام بدل می‌شود. موسیقی نیز دیگر آن شور قدیم را ندارد. موسیقی را دیگر در «پستوی خانه» نهان می‌کردند.

در جریان سال‌های خانه‌جنگی، باری، گروهی به دنبال «ماما ابراهیم» می‌آید تا او را با چند نوازنده‌ی دیگر برای اجرای یک برنامه‌ی شبانه به منطقه‌ی شمالی ببرد. صبح روز بعد، در برگشت، گروه دیگری سر راه او و همکارانش را می‌گیرد. آن‌ها را به منطقه‌ی «کاریزمیر» نزد قوماندانی به نام «ملا تاج‌محمد» می‌برد. ملا تاج‌محمد آن‌ها را در قفس شیری که به قول ماما ابراهیم متعلق به ظاهرشاه، شاه سابق افغانستان بوده است، برای چندین روز زندانی و لت‌وکوب می‌کند. آلات موسیقی‌شان را نیز می‌شکند و دور می‌اندازد. پس از آن روزها «ماما ابراهیم» برای همیشه با محافل شادی خداحافظی می‌کند و دیگر هیچ‌گاهی جرأت اشتراک در آن محافل را به خود نمی‌دهد.

امروز اما چشمم به چند طلبه‌ی ریش‌بلند می‌افتد که از کوچه‌ی خرابات و از کنار دکان ماما ابراهیم عبور می‌کنند. حضور آن‌ها در کوچه‌ی خرابات، خواهی‌نخواهی نأمانوس است. از ماما ابراهیم می‌پرسم، «این‌ها برای شما مشکل ایجاد نمی‌کنند؟» او با خنده‌رویی پاسخ می‌دهد: «اینا ملاهای روشن استند، با ما کاری ندارند.» اما از صحنه چنین بر می‌آید که کوچه‌ی خرابات دیگر آن یک‌رنگی گذشته‌اش را ندارد.

می‌خواهم اندک‌اندک بار و بساطم را ببندم و با ماما ابراهیم خداحافظی کنم. از او می‌خواهم با هارمونیه‌ای که تازه ترمیم کرده است، کمی برایم بنوازند. همین که دستش روی کلیدهای هارمونیه می‌دود، میلودی آهنگ «بی‌وفا یارم» احمد ظاهر را می‌شنوم. آهنگی که سفر کوتاهم را با آن شروع کرده بودم، یک‌بار دیگر به اتفاق خودش را در پایان به گوشم می‌رساند. آهنگی که نماینده‌ی یک گذشته‌ی فرهنگی باشکوه است. گذشته‌ای که پس از دهه‌ها، نتوانسته‌ایم از آن عبور کنیم چه که هنوز حسرت آن را می‎‌خوریم.

دکمه بازگشت به بالا