چه باید کرد؟ پیرامون پایان دادن به آنچه راتب آغاز کرد

عتیق اروند
این پرسش لنین همچنان جاری است. ما برای آن سنتی ساختهایم، از طرزی در سراجالاخبار تا ترهکی در انگار و محمودی در ندای خلق و غبار در وطن. طرزی که در صدر نشسته بود، لزومی نمیدید تا هراسی از دستگاه حاکم به دل راه دهد، پس با همان لحن تیز و تند لنینی پرسید: چه باید کرد؟ اما ترهکی و محمودی و غبار که از این دستگاه دور بودند، به همان «چه میخواهیم» اکتفا کردند. در همان نیمهی اول قرن بیست، بایستن به خواستن تغییر کرد. اگر این حکم راتب را بپذیریم که «خواست سویهی ابژکتیوتر میل است»، در بایست شاید بتوان نشانههای اصل میل را دریافت: میل به از ریخت انداختن نظم چیزها چنان که هستند. میل لنینی به تغییر بنیادی؛ به تحقق رخداد؛ رخداد مثبت بدیویی و چیزها چنان که باید باشند.
با این حال، هم چه باید کرد و هم چه میخواهیم، حامل بیانیهای برای تغییر اند و از تکوین زندهگی نوین گرامشی دم میزنند. امروز که از آن سالهای سرزندهگی و شور حیات و امید به برابری و تحقق عدالت به دور افتادهایم و صرفاً میراثدار آن خونهایی هستیم که همچنان ریخته میشوند، تصورم این است که پرسش لنین همچنان جاری و به جد پرسیدنی است؛ اما افسوس که این پرسش امروز چندان پرسندهای ندارد. شاید به دلیل پاسخهایی که تحمیل شد؛ شاید به خاطر وحشتی که در دل دشمنانِ این پرسش برانگیخت و یا به گمان من، به سبب بیایمانی به اصل پرسش و پرسیدن. به هر رو، دیگر کسی سراغ آن را نمیگیرد و یا جرأت طرحش را ندارد.
پرسش امروز چنین صورتی دارد: چطور میتوانیم از رادیکالیسم به دور باشیم؟ چطور میشود حرفی از انقلاب اجتماعی به زبان نیاورد و همچنان به «امید اجتماعی» و اصلاحات روبنایی امید بست؟
این پرسشها در وضعیتی طرح میشوند که تحکیم دولت باثبات، غایت اعظم روشنفکران کشور است؛ روشنفکرانی که به صورت پراکنده و غیرمنسجم خود بدل به بخشی از کانون اصلاحات دولت شدهاند. جمعی از نویسندهگان و روشنفکران، تثبیت اقتدار دولت و همزمان ملتسازی بر پایهی ارزشهای لیبرالدموکراسی و اقتصاد بازار را به عنوان یک اصل در کار فکریشان پذیرفتهاند. عدهای با اخذ خوی روشنفکری دینی، به کلی خود را از این بندوبساط به دور نگه داشتهاند و شمار اندکی نیز همچون عمران راتب، به حقانیت برابری، به امر کلی و به حقیقت بیباور و یا دستکم بدبیناند. هیچ کدام اینها آلترناتیوی در برابر جنگ و فقر و خشونت روزافزون ندارند. آنچه هست، سراسر تساهل و مدارا و عدم افراط و تفریط است. چه از درون نظم گفتار لیبرالهای مطالعات استراتژیک و سردمداران رسانهها، چه از درون دانشگاه ابنسینا و روشنفکری دینی و چه از درون مطالعات غربشناسی و گرایش حاد به فلسفهی مدرن و گمراهتر از آن گرایش به مطالعات پستمدرن، هیچ آلترناتیو خطرناکی همانند آنچه لنین در چه باید کرد به میان کشیده، بیرون نخواهد جَست.
در چنین شرایطی، ابتدا و در گام نخست باید آن طرح بلندبالای ملی و یا انترناسیونال را به حالت تعلیق درآوریم و از خودمان شروع کنیم، از فرهنگ روشنفکری خودمان. باید به جوانانمان نشان دهیم که بله، هنوز هم راهی هست؛ راه میانه اما رادیکال. راهی میان آنچه که روشنفکری دینی قصد تبیینش را دارد و میخواهد به ما بفهماند که برای دوری از بنیادگرایی اسلامی چارهای جز نوسازی فهم دینی و شاید براندازی از درون نداریم و راهی که کسانی چون راتب نشانمان دادند: نوشتن بدون سیاستورزی؛ نوشتن در بیتکلیفی و سردادن شعار «من حتا مسوول آنچه مینویسم نیز نیستم». ما رگههایی از این راه میانه اما رادیکال را در چپ پیر ردیابی کردیم، اما چپ پیر ناتوان است و قادر یا حاضر نیست خود را با گفتمان و وضعیت امروز تطبیق دهد.
به گمان من، چپ تنها گرایشی است که از اندیشهای رادیکال نمایندهگی میکند. خرد انتقادی اساس اندیشهی چپ است و این ارزشهای انسانی است که برای آن حد تعیین میکند. چنین است که باتای میگوید: برای کمونیسم هیچ اصلی نمیتواند وجود داشته باشد که خود را فراتر از زندهگی بشری قرار دهد. اگر این تعریف را بپذیرید، گمان میکنم با من همنظر خواهید بود که مطالعات غرب به ویژه فلسفهی غرب، اگر حد زندهگی بشری و اصل برابری انسانها را با خود داشته باشد، نمیتواند به چیزی جدای آنچه که چپگرایان در حوزههای گوناگون میجویند، منتهی شود.
در هر حال جوان ما در انتخاب آزاد است، همان طور که عمران راتب آزادانه عمل کرد:
همهی ما شاید از فلسفهی اسلامی شروع کرده باشیم و برای تدقیق در مفاهیم این ترجمان به اصل متن یعنی فلسفهی یونان رجوع کرده باشیم. از مفاهیم ارسطویی عنصر، طبیعت، ضرورت، واحد، موجود، هستی بالذات، جوهر، عرض، همان، غیر، پیشین، قوه، کمیت، کیفیت، اضافه و جنس به شکاکیت دکارتی رسیده باشیم و یا از جمهور افلاطون به کمونیسم مارکسی. شاید هگل را ادامه داده باشیم و از طریق مارکس و انگلس و لوکزامبورگ و لنین، از جهتی به نانسی، آگامبن، رانسیر، بدیو و ژیژک و از جهت دیگر به کسانی چون موفه و لاکلائو و هارت و نگری رسیده باشیم. شاید خط شلایر ماخر را به کییر کگور و سپس هایدگر و گادامر رسانده باشیم. شاید هم مانند راتب، کانت و اسپینوزا و نیچه را پی گرفته و به بنیامین و بلانشو و باتای و فروید و دریدا و دلوز رسیده باشیم. شاید چون اکثرمان محروم از دانش دانشگاهی هستیم، بریدهبریده مطالعه کرده و هنوز هم به جزئیات فلسفهی غرب و جان کلام فیلسوفان دست نیافته باشیم، اما آنچه که از عمران راتب و علی امیری میآموزیم، به گمان من فراتر و مهمتر از خط مطالعاتی ما است. من به طور مستقیم این آموزهها را کدگذاری کردهام:
– عشق به دانایی و پایبندی به این عشق: چنین عشقی است که تعهدی نیرومند را به بار میآورد. من شرقیام، من مسلمانزادهام، من در کشوری سنتی و عقبمانده با خشونت و فقر و جنگ همخانهام. اما هیچ کدام این واقعیتها دلیل قوی یا قانعکنندهای برای دست رد زدن به معشوقهام یعنی فلسفه نمیشود.
– نظم: من در کشوری که از هرگونه نظم و انتظام سر باز میزند و حتا نظمش خشنتر و خونینتر از بینظمی شیوع یافته است، به زندهگیام سروسامان دادهام. من نظم را در عوض قانون پذیرفتهام. از همین رو، زمان برایم مهم است؛ مهمتر از هر امر روزمرهی دیگر، از هر شغل و کسبی دیگر. من زمانم را به دستم گرفتهام و هر روز بر داناییام میافزایم. مطالعهای منظم، دقیق و صبورانه دارم و زمانم را صرف خواندن و نوشتن میکنم.
– گفتوگو: من از افهام و تفهیم، بررسی و نقد، نشست و گردهمایی هراسی ندارم. همواره نقد میشوم و نقد میکنم. میفهمم و به فهمیدن میبالم.
به این سه آموزه، دو آموزهی پیشنهادی من را نیز بیفزایید:
– برابری: من از جان و دل به مفهوم افلاطونی عدالت باورمندم. تحقق برابری افق پروژههای فکریام را تشکیل میدهد و به همین دلیل به پراکسیس لنینی، به اتحاد نظریه و عمل، به نابودی مرز میان امر خصوصی و امر عمومی، به پیوند اخلاق فردی با اخلاق جمعی، به چیزی به نام توده ـ مجموعهای از مردمها ـ ایمان دارم و برای احقاق حقوق زنان، فراموششدهگان، زحمتکشان، فرودستان و استثمارشدهگان میجنگم.
– محیط: من محیطگرایم، نه محلیگرا. دانش بومی، فهم محلی، زندهگی اینجایی، زیستبوم و تجربهی زیسته را با فهمم از فلسفه و فرهنگ پیوند میزنم تا زیستجهانم را بسازم. محلیگرایی مرا صرفاً به دانش محلی محاط میکند؛ اما محیطگرایی سبب میشود تا پیوندی معقول میان مائو، بدیو و اکرم یاری، میان دلوز و نادرشاه، میان لیبرالیسم و اشرف غنی، میان سرمایهداری و عبدالمجیدخان زابلی، میان آلتوسر و فهم عبدالرحمان خان از دولت مقتدر غیرملی بیابم. با چنین سیاستی است که مفاهیم غربی را افغانیزه میکنم و یا با دانش غربی میکوشم تا تحولات تاریخی و فرهنگی محیطم را توضیح دهم.
با این آموزهها میتوان آنچه را که عمران راتب آغاز کرد، به پایان رساند. پایان برداشتن گام نخست برای آغاز یک تغییر بنیادین، یک تغییر رادیکال در جهت تحقق ایدهی کمونیسم: ظهور زندهگی نوین و تصاحب سرنوشتمان.